۵ دی ۱۳۹۲

بمیر یا بمیران‌ام


- مُرده‌ست؟
   شاید؛ کسی نمی‌داند. داریم از مَردی حرف می‌زنیم که محو شُده. محوِ روزگار و زنده‌گی شُده امّا، محوِ روزمره‌گی‌هاش. محوِ آن‌چه که همه انجام می‌دهند و قرار نیست به بودن‌ات، سنگینی‌ای بی‌آویزند، که وزین‌اش کُنند. این‌طور می‌شود که وقتی، لمس می‌کنی نوعی از پیش‌آگاهی را، که سررسیدِ مرگ‌ات را به‌ات یادآوری می‌کند، به تکاپویی نو وامی‌دارت. اعمال و رفتارِ قبل از آن پیش‌آگاهی، مثلن زنده‌گی بودند امّا، از جنسِ زنده بودن نبوده‌اند. از حرکت و خون و گوشت نبوده‌اند. انگار که از حذفِ این‌ها بودند. از حذف جسم و روح بودند. از یک‌نواختی و تکرار بودند امّا، حالا، می‌شود برگشت انگار. برگشت به زنده‌گیِ در آستانه‌یِ مرگ و خُب، همین چند روزِ زنده‌گیِ واقعی، که درک می‌کنی دنیا را و نفس می‌کشی در آن و احساسات‌ات قوی شُده‌اند و سرزنده شُده‌ای، می‌ارزد به تمام آن مثلن زنده‌گی‌ها. حالاست که زیبایی را درک می‌کنی. آن زن را، آن تجسّمِ عشق را، در آستانه‌ای، به وقتِ شنیدنِ نوایی آن‌جهانی، می‌بینی اشک‌ریزان که انگار، به یاد مُرده‌ای اُفتاده که هنوز زنده‌ست در یادِ او...

- زِنده‌ست؟
   شاید؛ کسی نمی‌داند. داریم از جوانکی حرف می‌زنیم که عشق‌ورزی را بلد بوده. که روزگاری، دخترکی زیبا را دوست می‌داشته، که حاضر بوده برای‌اش بمیرد و  از سرِ اثباتِ عشق‌اش، شبی بارانی، آن‌قدر زیرِ پنجره‌یِ اتاقِ معشوقه،‌ ایستاده تا شاید دل‌اش را به رحم بیاورد. دلی که به رحم نیامده و پسرکِ عاشق‌پیشه‌ای که زیرِ آن باران، که رحمتِ الاهی بوده، مانده و اثرِ باران و سرما، در آن شب، شُده عامل مرگ‌اش. جوانِ عاشق‌پیشه‌مان، مُرده. زنده نیست دیگر امّا، آن دخترکِ جفاکار، آن تجسمِ زیبایی و عشق، جوانِ عاشق‌پیشه‌ی داستان را، تا سال‌ها بعدتر، در خاطرش زنده نگاه داشته و شبی دیگر، آن هنگام که انگار قرن‌هاست از خاطره‌ی آن شبِ بارانی و سرمایِ مرگ‌بارش گُذشته، در آستانه‌ی دَری، با شنیدنِ نوایی جادویی، جوانِ مُرده، زنده می‌شود و جسم می‌یابد با یادی که، آن دخترک، که حالا بانویی شُده، از جوانک می‌کند. یک مُرده، زنده می‌شود و شنیدنِ ماجرا، برایِ آن مَردِ مُرده که مثلن زنده‌گی می‌کند امّا غرقِ روزمره‌گی‌هاش شُده و  احساسات‌اش را از دست داده و معنایِ آن زیبایی زنانه را نمی‌فهمد، دمیدنِ مُجددِ روحِ زنده‌گانی می‌شود‌‌. زنی، در جوانی‌اش، مَردی را کُشته و حالا، با گُفتنِ از آن جوانک، مَردِ امروزِ زنده‌گی‌اش را، که انگار مُرده، زنده می‌کند...

- دَمِ مسیحایی؟
   شاید؛ کسی نمی‌داند ولی نیازی که به مُعجزه نیست. یک زن، تا وقتی که زن است، می‌تواند این‌طور، زنده کُند و بمیراند. می‌تواند از سرِ جوانی، از بی‌تجرُبه‌گی، از چیزی که به بازی شبیه‌اش می‌داند، آن پسرکِ بخت‌برگشته‌ی عاشق‌پیشه را، که قبل‌تر، به‌اش گُفته: «آن‌قدر زیر ِ باران خواهم ماند تا دل‌ات را به رحم آورم»، به قدم‌گاهِ نیستی و نابودی بکشاند؛ می‌تواند دلِ آن پسرکِ بی‌نوا را بردارد و بِکَند و با خودش هرجا که می‌خواهد ببرد و آن عاشقِ مغموم را بمیراند. آن زن، آن حجمِ وحشیانه‌ی زیبایی، در عینِ لطافت و ظرافت، که گُمان می‌بری «تماسِ جُزئیِ دست‌ات مُمکن‌ست بشکند او را»، می‌خندد به آن‌چه پسرک گُفته و بدونِ اعتنا، به اُتاق‌اش برمی‌گردد و از سرِ کُنج‌کاوی، یکی-دو باری پرده‌ی اُتاق‌اش را کنار می‌زند و پسرک را می‌بیند که هم‌چُنان، مُلتمسانه، آن پایین، تویِ سرما، زیرِ باران، ایستاده تا شاید، دلِ دختر را نَرم کند ولی نمی‌شود که نمی‌شود.
   حالا، که سال‌ها از آن شبِ بارانی گُذشته و آن دختر، برایِ ‌خودش خانُمی شُده، باید نوایی بشنود تا به یاد بیاورد آن‌چه را که در گُذشته انجام داده. نوایی که انگار، می‌شود خط و ربطی بینِ دُنیایِ زنده‌گان و مُرده‌گان. آن پسرکِ مُرده، گویی روبه‌روی‌ات ایستاده و حَیّ و حاضرست. و وقت‌اش‌ست تا فکر کرد که این زنده‌گی، این مَردی که مَردِ امروزِ اوست، که انگار مُرده‌ست بس که فراموش کرده زنده‌گانی را، چه‌قدر بلدست از فداکاری و عشق‌ورزیِ آن جوانکِ روستاییِ بخت‌برگشته. مقایسه که می‌کنی، می‌بینی آن شور، آن جوانی، آن شیدایی، آن دوست داشتنِ از سرِ غریزه، جای‌شان را داده‌اند به شبحی از زنده‌گی. به چیزی که اگر مُرده‌گی نیست، زنده‌گی هم نیست آن‌قدر که مَردِ امروز، نمی‌بیند او را و فراموش‌اش کرده انگار. این‌هاست و خاطره‌ی آن شبِ سرد که لیلی را، با شنیدنِ آن نوا، محزون‌اش می‌کند و می‌برد به جهانی دیگر...

- جهانی دیگر؟
   شاید؛ کسی نمی‌داند. وقتی از عالم مُرده‌گان، کسی می‌آید که خاطره‌اش و حضورش به رعشه می‌اندازد زن را و از سویِ دیگر، اسمِ مَرگ‌ست و این رقیبِ مُرده، که مَردِ بی‌روح را، این‌طور به تکاپو و شور و شوقِ زنده‌گی برمی‌گرداند، جوری که انگار حایلی نیست بینِ عالمِ زنده‌گان و مُرده‌گان. مَردِ داستانِ ما، تازه می‌فهمد که قافیه‌ را به رقیبِ عشقیِ مُرده‌اش باخته؛ شبحِ زنده، از کالبدِ مُرده، بازی را بُرده. حالاست که می‌بیند، اگر می‌خواهد دوباره دلِ محبوبه‌اش را به‌دست بیاورد، باید بمیرد و این «خبرِ مرگ»، انگار تمامِ چیزی‌ست که می‌خواسته. مَرگی که قاعدتن می‌بایست، ذرّه ذرّه به ایستایی و فنا شُدن نزدیک‌ترش می‌کرد، بالعکس، نیرومندش می‌کند و پیش‌اش می‌بَرَد سویِ ارزیابیِ دوباره‌ی آن‌چه کرده و نکرده. حالا که می‌بیند آن نوا، آن موسیقی، ربطی‌ست، خطی‌ست بین این عالم و عالمِ دیگر، پِی‌اش را می‌گیرد. حالا که می‌بیند دوست داشته اسکیت‌سواری یاد بگیرد، دمِ آخری را غنیمت می‌شمُرَد و دُنبالِ این هم می‌رود. انتقامِ بینیِ شکسته شُده‌ی دورانِ خُردسالی را می‌گیرد و وقتی می‌بیند، نَردِ عشق را باخته، سُراغِ خانه‌ی آبا و اجدادی‌شان می‌رود تا دلِ زن را به‌دست بیاورد. مرگ‌ست که نه تنها نمی‌ترساند و نمی‌میراند، بلکه زنده‌گی هم می‌آفریند.

- مرگ به عُنوانِ زنده‌گی؟
   شاید؛ کسی نمی‌داند. مُرده، مُرده نیست انگار؛ زنده، زنده نیست انگار و این مرگ‌ست که دانه‌هایِ شور و تحرک را به زنده‌گیِ می‌پاشد. از سه ضلعِ این مُثلثِ عشقی نامرسوم، یکی مُرده و غایب‌ست و آن دیگری که مثلن زنده‌ست، راهِ به‌دست آوردن محبوبه‌اش را در «خبرِ مرگ»اش می‌بیند، در نبودن‌اش، در غیبت‌اش. تکاپویی با قُوّه‌یِ مُحرکه‌یِ مرگ برای ماندن در ذهنِ معشوقه؛ برای فدا کردنِ تجسد در برابرِ حضورِ ابدی در یادِ آن زن. تا زمانی که می‌شود به یاد آورد و فراموش نکرد، آن‌که رفته، آن‌که مُرده، آن‌که بی‌وفا بوده و تَرک کرده، در خاطرِ دیگری باقی می‌ماند. خاطره‌ای جا مانده که اثرگذاری‌اش بر روح و جسم، انگار قوی‌ترست. باید گُذاشت و رفت. شاید راست می‌گفت آن‌که می‌گفت: «مرگ زیباترین صورتِ زنده‌گی‌ست و غیبت، عالی‌ترین صورتِ حضور».

۳۱ تیر ۱۳۹۲

.

  
     حُکمن جایی باقی مانده در قلب ِ فِرِدی کوئل ِ رنج‌کشیده، که هنوز قُدرت و بُزُرگی ِ رنج از پای‌اش نیانداخته و به شوق ِ دیدار دختری با صورت ِ کک و ‌مکی داشته می‌تپیده که مُرشدش را رها کرده و در بیابان‌ها و صحراها، دور شُده از هر چه راه و رسم بوده که در قالبی محصورش می‌داشته و بُریده از تنها جمعیتی که گِردشان اجازه‌ی گشتن داشته و بازش گردانده به آن شهر ِ خلوت، همان‌جایی که روزی، روی ِ نیمکتی، نشسته بود و به دخترک کک و ‌مکی ابراز ِ عشق کرده بود و حالا، در هوایی که نم دارد و غم دارد و دارد می‌کوبدش بر سینه‌ی فِرِدی که کشانده‌اش به درب ِ همان خانه‌ی قدیمی، به هوای ِ پُرسیدن ِ حال و احوال یار، و می‌بیند، غم ِ آسمان بی‌هوده نبوده و دیگر یاری نیست که به پای‌اش نشسته باشد و فِرِدی، با چَشمان‌ اندوه‌ناک‌اش، به آسمان می‌نگرد و به اُفُق، و فکر و خیال‌اش می‌رود سوی ِ یار ِ از دست رفته و آرام‌تر از همیشه، انگار که او، ساکت‌ترین و کم‌دردسرترین موجود دُنیاست، می‌گذارد و می‌گذرد و می‌رود...

***


    هم‌راه با ابراز ِ ارادتی عمیق، به فیلم ِ «اُستاد» ِ پُل‌تامس اندرسن و فِرِدی کوئل ِ بی‌نظیرش که مرا به یاد حُسین ِ سبزیان ِ «کلوز-آپ» انداخت.

۲۷ فروردین ۱۳۹۲

۳۰ آذر ۱۳۹۱

.



عقربه‌های ِ ساعت‌ را دست‌کاری کرده‌ام
و حالا شاید
اتفاق‌ها، جور ِ دیگری رُخ دهند؛
حالا شاید
دقیقن دو ِ بامداد باشد
که تو آماده نخواهی شُد
تا وسایل‌ات را جمع ‌کنی
و بروی برای ِ همیشه.
حالا شاید
با خودت خیال خواهی کرد
که برای ِ رفتن
خیلی زود است
و یا خیلی دیر
و بمانی این‌جا
برای ِ همیشه...

برایان پتن؛ به فارسی ِ مسعود ناسوتی

۱۹ آبان ۱۳۹۱

بی‌عُنوان

   بغل هم نشسته بودیم که می‌گفت: «شبیه ِ آخر ِ دُنیاست» و من تعجب می‌کردم و می‌پُرسیدم: «شبیه ِ آخر ِ دُنیا کُجاست؟» و او، به جایی، نُقطه‌ای، لَکّه‌ای روی دیوار خیره می‌ماند و چیزی نمی‌گفت و من، دوباره می‌پُرسیدم: «آخر دُنیا چه شکلی‌ست اصلن؟» و باز هم، همان حالت قبلی‌اش را حفظ می‌کرد و نه جوابی می‌داد و نه حرفی می‌زد و من با خودم فکر می‌کردم جایی که او حرف نزند، جواب‌ام را ندهد، شاید شبیه به آخر دنیاست و بعد از چندین دقیقه که سخت برای‌ام می‌گذشتند، به ناگهان، خنده‌ی ریز ِ شیرینی می‌کرد و از دفتر محبوبِ شاعر ِ مغموم‌اش، از بَر، شعری می‌خواند و این‌بار، من بودم که سکوت می‌کردم و صدای‌اش را فقط می‌شنیدم و شعر را نمی‌شنیدم و به همان ‌جا، نُقطه یا شاید هم لکّه‌ی روی دیوار خیره می‌شُدم و ذرّه ذرّه، وجودم گرم‌تر می‌شد، انگار، کسی که جسم ظریف و پوست ِ لطیفی دارد، مُحکم به آغوش‌ات کشیده و  نفس‌های گرم‌اش به بدن‌ات می‌خورد و تو داری حظ می‌بری که شعر تمام می‌شد و باز هم، خنده‌ی ریز ِ شیرینی می‌کرد و می‌گفت: «می‌دانم که به شعر گوش نمی‌دادی» و من هم، در جواب، لب‌خندی تحویل‌اش می‌دادم و آلبوم ِ عکس‌های پولارویدم را از روی زمین، بلند می‌کردم و عکس‌ها را نشان‌اش می‌دادم و در سکوت، تصاویر را می‌دیدیم و گه‌گاه، به عکس خاصی که می‌رسیدیم، به هم خیره می‌شدیم و من در عُمق چشم‌هاش نگاه می‌کردم و بعد، هر دو بابت ِ خُل‌خُلی‌بازی ِ آدم‌های تو عکس، با صدای بُلند می‌خندیدیم و خنده که تمام می‌شُد، عکس دیدن را از پِی می‌گرفتیم و همین‌طور تا به انتهای عکس‌ها و آلبوم را می‌بستم و دوباره روی زمین می‌گذاشتم‌اش و ازش می‌پرسیدم «خُب، حالا؟» و او هم قیافه‌ی شیطنت‌باری به صورت‌اش می‌داد و لب‌خندی می‌زد و بلند می‌شد و می‌رفت آن‌طرف و دست‌گاه پخش موسیقی را روشن می‌کرد و موزیک ِ جَز، فضای اُتاق را پُر می‌کرد و بعد، صدای کلیک ِ کلید‌ چراغ می‌آمد و بی‌واسطه، چراغ‌ها خاموش می‌شدند و من، چشم‌ام به سختی می‌دید و بعد از چند لحظه‌ که مَردُمک‌ها آشناتر شُده بودند به تاریکی، می‌دیدم جسم ِ ظریف ِ سفیدی، شبح‌وار به سمت‌ام می‌آید و خوش‌حال می‌شدم و ضربان قلب‌ام، شدّت می‌گرفت و بدن‌ام، گرم می‌شد و منتظر می‌ماندم و منتظر می‌ماندم تا فاصله‌ی آن چند قدمی که باید طی می‌کرد تا به من برسد، تمام شود و آن چند لحظه، از هزار سال، چیزی کم نداشتند برای‌ام، بس که طولانی بودند و مرا غرق می‌کردند در انتظاری شیرین تا برسد نزدیک‌ام و من، عطرش را حس کنم و خنده بر لبان‌ام بیاید و در ذهن‌ام، به این فکر می‌کنم که این مکان و موقعیّت، قطعن، به‌ترین و بلندترین جای دُنیاست، شاید هم، آخر دُنیاست...

۲۱ شهریور ۱۳۹۱

اعترافات ِ یک ذهن ِ بی‌آلایش

کم
بعضی می‌گویند مثل بچّه‌ی آدم‌ست و عدّه‌ی دیگری آن را هم‌چون خانه‌ می‌دانندش؛ نظر من خلاف این‌هاست، یعنی درست‌ست که چون خودت خلق‌اش کرده‌ای، به‌اش علاقه داری و چون آن‌جا راحتی و جوری که دوست داری، حرف می‌زنی، به خانه‌ی دوم آدمی می‌ماند ولی اصل ِ جنس، چیزی غیر از این‌هاست. چه هست؟ دقیقن نمی‌دانم؛ شاید آن‌هایی که شبیه‌‌اش را دارند و مثل من هستند، به‌تر این مفهوم گنگ و سردرگم‌کننده را درک می‌کنند؛ خانم‌ها، آقایان، اجازه دهید آن را به اسم خودش، به نام «وبلاگ» بشناسیم!

دوم
شاید آن‌چه را که قرارست بگویم، شبیه به رفتار ِ آن پیره‌مرد تُرکی باشد که ام‌روز، توی اتوبوس، روبه‌روم نشسته بود و برای مردم خسته‌ای که بعضی‌هاشان از فرط خسته‌گی، به‌خواب رفته بودند، معرکه گرفته بود. پیره‌مرد، بند داده بود به یک بیت از حافظ و مُدام آن را، به هر مُناسبت ممکن تکرار می‌کرد و به خیال خودش، آن را با دنیای اطراف‌مان، تفسیر. افلاطون و ابن سینا را نامربوط، به انیشتن ربط می‌داد و بیت حافظ را تکرار می‌کرد و در نهایت، می‌گفت «بیایید خوش باشیم و بخندیم و غم‌ها را به جایی‌مان نگیریم». حرف‌اش، از نظر من، صحیح بود ولی نوع حرف زدن و لهجه‌اش، آدم‌هایی را که برای‌شان قصّه می‌گفت، به خندیدن و مسخره کردن وا داشته بود.
من هم، حالا، از همین پُرچانه‌گی می‌ترسم، از گفتن ایده‌ها و داستان‌ها، از عُریان کردن ذهن‌ام دربرابر خواننده‌های این‌جا، که خیلی‌هاشان خوب می‌شناسندم و همین شُده که عوض پُرچانه‌گی، به سکوت و تنبلی متهم شده‌ام. چه باک! بگذار یک بار هم که شُده، من هم با کمی تاخیر، به مُناسبت روز وبلاگ‌ستان فارسی، از داستان‌ها و ایده‌های پُشت ِ «اَبسردلی هارد» بگویم، حتا به جُرم عُریانی!

سوم
توی یکی از قسمت‌های سریال «شرلوک هولمز»، همان نُسخه‌ی قدیمی که بارها و بارها از شبکه دو پخش شُده و جِرِمی بِرِت، شرلوک هولمزش را بازی می‌کند، هولمز، بعد از توضیح یک مسئله‌ی به‌ظاهر سخت، با آن شیوه‌ی استدلالی مخصوص به خودش که حقایق را طوری پُشت‌سر هم برای‌ات ردیف می‌کند که انگار، آسان بوده فهمیدن‌شان، و تو، با کم‌توجهی از کنارشان گذشته‌ای، با جواب دکتر واتسن، مواجه می‌شود که می‌گفت: Absurdly simple. منظور واتسن این بود که چه‌قدر جفنگانه این شیوه‌ی استدلال‌ات ساده‌ست و چرا به ذهن من نرسیده بود و از این داستان‌ها. من را می‌گویی؟ اوّل‌اش خوش‌ام آمد امّا بعدتر، دقیق‌تر که شدم، دیدم اِی دل غافل! این‌طورها هم نیست که دکتر واتسن می‌گوید. جفنگ هست، بی‌معنی هست، بی‌هوده هم هست ولی ساده نیست؛ سخت‌ست، اتفاقن خیلی هم سخت‌ست؛ و البته، من منظورم خود زنده‌گی بود. این‌طور بود که هم‌نشینی این دو واژه، رفت توی ذهن‌ام و تا کمی بعدترش، در اسفند هشتاد و هفت، شُد اسم این وبلاگ.

چهارم
چرا وبلاگ نوشتن را شروع کردم؟ بگذارید کمی خجالت بکشم و بعد، داستان را برای‌تان تعریف کنم.
آن روزها، در اسفند هشتاد و هفت، روزهای سختی را می‌گذراندم. دختری را که آن‌وقت‌ها دوست می‌داشتم، از دست داده بودم. آن زمان، فکر می‌کردم سخت‌ترین روزهای زنده‌گی‌ام را می‌گذرانم (که بعدها، فهمیدم این خیال، چه‌قدر خام‌دستانه‌ست) و برای فرار از دردها و خاطره‌های بد، تصمیم گرفتم بنویسم. البته نه در این‌جا؛ توی یک دفتر آبی. نوشته‌های آن وقت‌ام، هم شعر بودند و هم داستان. هم دل‌نوشته و هم خاطره. هم نامه‌های ارسال نشده بودند و هم توصیف و تفاسیر فیلم‌های عاشقانه. قاعدتن از لحاظ ادبی، چیز باارزشی نبودند امّا، همان‌ها، آن وقت‌ها، کمی آرام‌ترم می‌کردند. دفترْ سیاه می‌شد امّا دل‌ام، هنوز آشوبه بود. باید کسی می‌خواندشان، کسی نظر می‌داد، ابراز هم‌دردی می‌کرد. دوستی، آشنایی، یک هم‌کلاسی و یا شاید هم خودش. این شُد که این‌جا جان گرفت. رنگ آبی‌اش هم، از همان دفتر آبی گرفته شد. همان دفتری که به کارون سپردم‌اش.
«شبکه‌ی اجتماعی» فینچر، فیلم عُمرم نیست هر چند می‌شود ازش درس فیلم‌نامه‌نویسی و تدوین یاد گرفت امّا الان، کاری به آن جنبه‌هاش ندارم، می‌خواهم از چیزی بگویم که برای‌ام، فیلم را دوست‌داشتنی می‌کرد. فکر کُن، عکس‌العمل‌ات در مقابل ِ شکست عشقی این باشد که بروی و شبکه‌ای اجتماعی بزنی و دنیایی را به‌هم بریزی تا دست آخر، برای طرف، درخواست دوستی بفرستی و مُدام، خیره به مانیتور، صفحه را ری‌فِرِش کنی به اُمید آن‌که او، قبول‌ات کند! داستان این‌جا هم، شاید کمی شباهت دارد به ماجرای زاکربرگ ِ آقای فینچر.

پنجم
امّا در ِ زنده‌گی که همیشه بر یک پاشنه نمی‌چرخد، چیزی می‌سازی و بعدترش، هزار کاربری دیگر پیدا می‌کند. آدم‌های دیگر وارد زنده‌گی‌ات می‌شوند و دوست‌ات می‌دارند و تو هم، دوست‌شان می‌داری. ایده‌های قدیمی را به باد می‌سپاری و افکار تازه توی مُخ‌ات می‌چرخند. این شُد که این وبلاگ هم، کاربری‌اش تغییر کرد. نه تنها نیاز به خوانده شدن را برطرف کرد، بل‌که از آن مهم‌تر، نوشتن را هم به من آموخت. می‌شود گاهی که می‌زند به سرم تا بروم و پُست‌های قدیمی را پاک کنم، بس که تفاوت دارند نویسنده و طرز نگارش آن آدمی که آن‌ها را قلمی کرده، با اینی که این پُست را برای‌تان نوشته. بله رفقا، این‌جوری‌هاست و من خوش‌حال‌ام از این‌که این وبلاگ، مرا به نوشتن و خواندن و دقیق‌تر شدن واداشته. توی همین مسیر، هنوز هم دارم یاد می‌گیرم ولی افتخار می‌کنم به خودم که می‌توانم برای مثال، جمله‌های بسیار بلند بنویسم. حظ می‌برم از این‌که نوشته‌هام، دلی را لرزانده و کسی را به تحسین‌ام واداشته. و افزون بر تمام این‌ها، می‌بالم به خودم که از صدقه‌ی‌ سر این وبلاگ، دوستان و آدم‌های جدید پیدا کرده‌ام. این‌ها، و خیلی چیزهای دیگرست که در روزهای تلخ، به‌ام نیرو می‌دهد و باعث می‌شود تا هیچ وقت، حتا فکر پایین کشیدن کرکره‌ی این‌جا را نکنم.

ششم
زمانی، هر هفته این‌جا به‌روز می‌شد امّا حالا، همین که بتوانم ماهی یک‌بار، دستی به سر و روی این‌جا بکشم و کامنت‌ها را پاسخ بدهم، هُنر کرده‌ام. از فرط خسته‌گی و بی‌میلی، گاهی شُده بخش ِ کامنت‌ها را بسته‌ام ولی هیچ وقت به خودم اجازه نداده‌ام حتا درباره‌ی تعطیلی «اَبسردلی هارد» فکر کنم. ترجیح‌ام این بوده که این‌جا، با توجه به مخاطبی که دارد، هر چند به‌سختی، به‌روز باشد.
درباره‌ی مطالبی که این‌جا می‌نویسم بارها و بارها با خودم کلنجار رفته‌ام و راست‌اش، هنوز هم، بعد از تقریبن چهار سال، به نتیجه‌ی خاصی نرسیده‌ام. علاقه‌ی شخصی من، سینماست و دوست دارم درباره‌ی آن بیش‌تر بنویم امّا بارها شده خواننده‌گان این‌جا به‌ام تذکر داده‌اند که فیلم‌ها را ندیده‌ایم و نمی‌شناسیم. برای همین، وبلاگ دیگری هم تاسیس کردم تا مطالب جدی‌تر سینمایی‌ام را، مثلن آن‌هایی‌شان که در مطبوعات و مجلّه‌ها منتشر می‌شوند، آن‌جا بگذارم ولی بعد از مدّتی، تعطیل‌‌اش کردم.
فکر کردم شاید جنس مطالب این‌جا جوری نیست که بشود مطالب خیلی تخصصی و جدی را درش گذاشت و حقیت این‌ست که هنوز در این زمینه، به نتیجه‌ی خاصی نرسیده‌ام. حالا در نظر بگیرید که گاهی، این‌جا دل‌ام می‌خواد از خسته‌گی‌هام بنویسم و گاهی از دل‌خوشی‌ها. گاهی از کتابی که خوانده‌ام و گاهی از موزیکی که به‌تازه‌گی شنیده‌ام. گاهی می‌خواهم از احساسی بنویسم که بیش از حد شخصی‌ست و نمی‌توانم این‌جا ازش بگویم و به خودسانسوری و در لفافه گفتن می‌اُفتم. تازه، این وسط فوتبال هم هست و نتیجه‌اش می‌شود آش شله‌قلم‌کاری که از هر چیز، کمی در آن پیدا می‌شود. ولی خُب، این را هم در نظر بگیرید که وبلاگ، همین‌ست دیگر. شاید در عرصه‌ای که آماتوریسم در آن حرف اوّل را می‌زند، تخصصی نوشتن از یک موضوع خاص، کمی نامربوط جلوه کند.

هفتم
بگذارید این هفت‌گانه را، به سُنّت هر ده سال یک‌بار نشریه‌ی «سایت اند ساوند»، با انتخاب وبلاگ‌های محبوب‌ام به پایان ببرم فقط تفاوت‌اش این‌جاست که در این بازی (؟)، خودم را به سه عنوان محدود کرده‌ام.

یک)  نسل سینمادوست و سینماخوان ِ هم‌سن و سال ِ من، احتمالن برای‌شان، نام مجید اسلامی، چیزی فراتر از یک منتقد سینماست. در مورد خودم، این طور می‌توانم بگویم که من، با کتاب «مفاهیم نقد فیلم» و مجلّه‌ی دوست‌داشتنی «هفت»، سینما را کشف کرده‌ام. سال‌هاست که از خواندن کتاب «مفاهیم نقد فیلم» می‌گذرد امّا هنوز، این کتاب، چیزهای بسیاری برای آموختن به من دارد. با این کتاب، نگاه‌ام به سینما جدّی‌تر شُده و می‌شود که هنوز، برای خواندن از فیلمی یا مرور مطلبی خاص، به این کتاب رجوع می‌کنم و حدس‌ام این‌گونه‌ست که این رویه، در آینده هم ادامه دارد.
این‌طور می‌شود که وبلاگ نویسی مجید اسلامی، با «هفت‌ونیم»اش، برای ِ من ِ شیفته‌ی سینما، غنیمتی‌ست. همیشه، با وجود مخالفت گه‌گاه‌ام با ایده‌های مجید اسلامی، این وبلاگ، برای‌ام منبعی بوده برای یاد گرفتن بیش‌تر. پس رتبه‌ی اوّل وبلاگ‌های محبوب‌ام، متعلق‌ست به «هفت‌ونیم» ِ مجید اسلامی.

دو) مُحسن آزرم را فقط یک‌بار دیده‌ام ولی در همان تک دیدار، شخصیتی دوست‌داشتنی از او شناخته‌ام. این شناخت، در نامه‌نگاری‌های‌ام با او، و برخوردهای‌ام با او در شبکه‌های اجتماعی، تقویت شُده و حالا، «شُمال از شمال‌غربی»، انعکاس همان شخصیت، در دنیای اینترنت‌ست. وبلاگی که در آن، هم از سینما می‌شود یادداشت‌هایی دید و هم از ادبیات. و تمام این‌ها، هم‌راه شُده با شیوه‌ی نگارش و نگاه دوست‌داشتنی مُحسن آزرم. کسی که دنیا را، این‌طور شاعرانه می‌بیند، قاعدتن وبلاگ ِ خوش‌خوان و عزیزی هم خواهد داشت.
و این‌که مُحسن آزرم، این‌جا، یعنی «اَبسردلی هارد» را در وبلاگ‌اش لینک داده، برای‌ام مایه‌ی شعف‌ست.

سه) ماه‌های آخر مرحوم گودر، شانس این را داشتم تا با سرهِرِمس دوست‌داشتنی، بیش‌تر دم‌خور بشوم. کار به‌جایی رسیده بود که سرهرمس، برای‌ام کامنت می‌گذاشت و نوت‌های‌ام را هم‌خوان می‌کرد. این‌ها، برای منی که جهان وبلاگی را با او کشف کرده بودم، قند توی دل‌ام آب می‌کرد ولی حیف که گودر، خیلی ناغافل مرحوم شُد و آن راه ارتباطی برای همیشه مسدود.
امّا، خوش بختانه، سرهرمس وبلاگی دارد که همیشه چراغ‌اش را روشن نگه می‌دارد و در آن، از همه‌چیز، می‌نویسد. نگاه طنازانه ولی دقیق سرهرمس به دنیا و چیزهای دیگر، باعث شده که از ابتدای عُمر وبلاگ‌خوانی‌ام، یکی از خواننده‌گان پی‌گیر او باشم. اُمیدوارم سایه‌ی سرهرمس همیشه بر وبلاگ‌ستان فارسی باشد.

۳ شهریور ۱۳۹۱

زخم

   در زنده‌گی، زخم‌هایی هست که به‌نظر بزرگ نمی‌آیند ولی بر روی مفصل، پدید آمده‌اند؛ که در شرایط عادی، سه-چهار روزی نیاز دارند برای خوب شُدن‌شان امّا، همین‌که حرکت می‌کنی، همین‌که رو به جلو می‌روی، چون مجبوری از مفاصل‌ات استفاده کنی، که خم و راست‌شان کنی، سه-چهار روز می‌شوند ماه و سال و مثل خوره، روح، و بعدترش، جسم را، آهسته و در انزوا می‌خورند و می‌تراشند...