پردهی اول: کیشلوفسکی؛ مترجم احساس
چند روز قبل برای چندمین بار و بعد از مدتها به سراغ کیشلوفسکی فقید رفتم و فیلم کوتاهی دربارهی عشق را از او دیدم. تصاویر حتی برای چندمین بار و بعد از گذشت بیش از دو دهه از ساخت، هنوز گیرا و شاعرانه هستند. دیدن عشق پسری نوجوان به زنی که ده سال از او بزرگتر است، با وجود غریب بودناش به شدت دلنشین و واقعی از آب درآمده. نکتهی جالب این بود که روز بعد از دیدن فیلم به طور اتفاقی از شبکهی چهار مستندی دربارهی کیشلوفسکی پخش شد و با وجود اینکه فقط توانستم چند دقیقهی آخرش را تماشا کنم، ذهن و روحم را به فضای سهرنگاش، به خصوص سفید برد. با همان نوای جادویی زبیگنیف پرایزنر.
فریم زیر از فیلم کوتاهی دربارهی عشق گرفته شده. جایی که پسرک نوجوان به خاطر اجابت دعوتاش از سوی زن، با سبدی پر از بطریهای شیر به رقص آمده. رقصی اینچنین میانهی میدانم آرزوست...
پردهی دوم: فوتبال و دیگر هیچ
این روزها خبر مصدوم شدن ریو فردیناند یا نتیجهی بازی دوستانهی برزیل و زیمباوه برایام از هر اتفاق و خبری مهمتر شده و تنها دلیلاش این است که فقط چند روز تا ضیافت بزرگ باقی مانده. خوشبختانه این دوره دیگر خبری از تیم ملی ایران در جامجهانی نیست و میشود با خیال راحت نشست و بدون استرسهای ناشی از میهنپرستی برای ستارگان واقعی دنیای فوتبال هورا کشید. اینبار حتی میشود برای وین روونی که همیشهی خدا از او نفرت داشتهام دعا کرد تا بتواند با گلزنیهایاش، تیم محبوبم یعنی انگلستان را به دورهای پایانی جام و حتی قهرمانی برساند. آیا لذتی بالاتر از نشستن زیر خنکای کولر و لَمدادن و به مسابقات فوتبال نگاه کردن، آنهم در شرایطی که یک پارچ شربت آبلیمو با یخ، که نه ترش است و نه شیرین در دسترس است، وجود دارد؟ گیرم امتحانات پایانترم دانشگاه و درسهای نخوانده هم روی سر خراب شده باشند.
راستی شما دلتان برای کدام تیم میتپد؟
پردهی سوم: لذت کتابخواندن
حالا میشود سر را بالا گرفت و بر ادبیات داستانی کشورمان درود فرستاد. در همین چند روز اخیر کتابهای شبِ ممکن، تهران در بعد از ظهر و یوسفآباد، خیابان سیوسوم را خواندهام. شبِ ممکن با روایت فرمی جذاب و خود متناقضاش که مرتبا فرضیات خواننده را به بازی میگیرد، نمونهی یک رمان خوب ایرانی است. رمانی که هر فصلاش یک راوی دارد که فصول قبل را نقض میکند جوری که از فصل سوم بعد خواننده دیگر به هیچ چیز اعتماد نمیکند و با وجود این، مرتب از نویسنده رودست میخورد. تهران در بعد از ظهر هم مجموعه داستان جدید مصطفی مستور است که به سبک آشنایاش برای خوانندگان عیش و نوشی همراه با «فرو رفتن در چاه» فراهم میکند. چند داستان این مجموعه به نظرم بیش از حد معمول ناب هستند. و در نهایت یوسفآباد، خیابان سیوسوم، که داستانیست جذاب که هر فصلاش یک راوی دارد و با جزئیپردازیهای خاص و پوستکندن ذهنی هر شخصیت، اثری خواندنی پدید آورده. هرچند پایان داستان خوش است و ممکن است به مذاق بعضی از دوستان خوش نیاید!
پردهی چهارم: «لاست»؛ دایرهای به محیط هیچ
بعد از شش سیزن، بالاخره سریال لاست هم به پایان رسید. آن هم با پایانی غافلگیر کننده! هرچند از وقتی که لاست وارد بازیهای متافیزیکی شد و داستاناش جنبههای ساینس-فیکشن پیدا کرد، جذابیتاش برای شخص من کاهش یافت ولی آنچه در سه فصل اولاش دیده بودم یعنی معرفی فوقالعادهی کاراکترها و فرم گیجکنندهی روایت با فلشبکها و فلشفورواردهای اعجاب برانگیز و مثلث عشقی جک، کیت و ساویر، آنقدر محشر بود که برای دیدن فصلهای بعدی ترغیب شوم و دیوانهوار به سراغشان بروم. حالا با تمام شدن سریال میشود از آن فاصله گرفت و بهتر به آن نقد وارد کرد؛ هرچند که اینروزها، روزهای فوتبالی است و فرصتی برای نقد سریال لاست نیست!
پردهی پنجم: «نافه»؛ مجلهای برای بیشتر خواندن
شمارهی اول سری جدید دوماهنامهی نافه منتشر شده که مطالب به شدت جذابی برای خواندن دارد. از جمله پروندهای دربارهی شاترآیلند استاد اسکورسیزی کبیر که پایینتر از حد انتظارم بود. اتفاقا در همین پرونده به بهترین نحو ایرادات فیلم اسکورسیزی بیان شده (به خصوص در مقالهی دیوید بوردول) که به نظرم خواندناش برای هر کسی که فیلم را دیده، خواه خوشاش آمده خواه نه، واجب است. اما شاهمطلب این شمارهی نافه، مصاحبهی نسبتا مفصل و به شدت خواندنیِ امید روحانی با عباس کیارستمی است. مصاحبهای که علاوه بر آشنا شدن با فیلم جدید استاد، یعنی رونوشت بهجای اصل، دریچهی جدیدی برای وارد شدن به ذهنیات و روحیات کیارستمی فراهم میکند. پاسخ استاد کیارستمی به سوال امید روحانی را بخوانید تا بهتر منظورم را متوجه شوید:
روحانی: حالا واقع رابطه یک زن و مرد برای تو همینقدر محتوم است؟ هیچ راه نجات و رهایی نیست؟ همینقدر آنتونیونیوار؟
کیارستمی: سعدی میگوید: «جرم شیریندهنان نیست که خون میریزند/ جرم صاحب نظران است که دل میبازند». ببین چقدر ابسورد است. راهی وجود ندارد. تفاهم بین دو نفر معنی ندارد. در ضمن تلخ نیست. جلوی زبانم را میگیرم وگرنه از این هم بدتر است. محتوم است.
فریم زیر از فیلم کوتاهی دربارهی عشق گرفته شده. جایی که پسرک نوجوان به خاطر اجابت دعوتاش از سوی زن، با سبدی پر از بطریهای شیر به رقص آمده. رقصی اینچنین میانهی میدانم آرزوست...
پردهی دوم: فوتبال و دیگر هیچ
این روزها خبر مصدوم شدن ریو فردیناند یا نتیجهی بازی دوستانهی برزیل و زیمباوه برایام از هر اتفاق و خبری مهمتر شده و تنها دلیلاش این است که فقط چند روز تا ضیافت بزرگ باقی مانده. خوشبختانه این دوره دیگر خبری از تیم ملی ایران در جامجهانی نیست و میشود با خیال راحت نشست و بدون استرسهای ناشی از میهنپرستی برای ستارگان واقعی دنیای فوتبال هورا کشید. اینبار حتی میشود برای وین روونی که همیشهی خدا از او نفرت داشتهام دعا کرد تا بتواند با گلزنیهایاش، تیم محبوبم یعنی انگلستان را به دورهای پایانی جام و حتی قهرمانی برساند. آیا لذتی بالاتر از نشستن زیر خنکای کولر و لَمدادن و به مسابقات فوتبال نگاه کردن، آنهم در شرایطی که یک پارچ شربت آبلیمو با یخ، که نه ترش است و نه شیرین در دسترس است، وجود دارد؟ گیرم امتحانات پایانترم دانشگاه و درسهای نخوانده هم روی سر خراب شده باشند.
راستی شما دلتان برای کدام تیم میتپد؟
پردهی سوم: لذت کتابخواندن
حالا میشود سر را بالا گرفت و بر ادبیات داستانی کشورمان درود فرستاد. در همین چند روز اخیر کتابهای شبِ ممکن، تهران در بعد از ظهر و یوسفآباد، خیابان سیوسوم را خواندهام. شبِ ممکن با روایت فرمی جذاب و خود متناقضاش که مرتبا فرضیات خواننده را به بازی میگیرد، نمونهی یک رمان خوب ایرانی است. رمانی که هر فصلاش یک راوی دارد که فصول قبل را نقض میکند جوری که از فصل سوم بعد خواننده دیگر به هیچ چیز اعتماد نمیکند و با وجود این، مرتب از نویسنده رودست میخورد. تهران در بعد از ظهر هم مجموعه داستان جدید مصطفی مستور است که به سبک آشنایاش برای خوانندگان عیش و نوشی همراه با «فرو رفتن در چاه» فراهم میکند. چند داستان این مجموعه به نظرم بیش از حد معمول ناب هستند. و در نهایت یوسفآباد، خیابان سیوسوم، که داستانیست جذاب که هر فصلاش یک راوی دارد و با جزئیپردازیهای خاص و پوستکندن ذهنی هر شخصیت، اثری خواندنی پدید آورده. هرچند پایان داستان خوش است و ممکن است به مذاق بعضی از دوستان خوش نیاید!
پردهی چهارم: «لاست»؛ دایرهای به محیط هیچ
بعد از شش سیزن، بالاخره سریال لاست هم به پایان رسید. آن هم با پایانی غافلگیر کننده! هرچند از وقتی که لاست وارد بازیهای متافیزیکی شد و داستاناش جنبههای ساینس-فیکشن پیدا کرد، جذابیتاش برای شخص من کاهش یافت ولی آنچه در سه فصل اولاش دیده بودم یعنی معرفی فوقالعادهی کاراکترها و فرم گیجکنندهی روایت با فلشبکها و فلشفورواردهای اعجاب برانگیز و مثلث عشقی جک، کیت و ساویر، آنقدر محشر بود که برای دیدن فصلهای بعدی ترغیب شوم و دیوانهوار به سراغشان بروم. حالا با تمام شدن سریال میشود از آن فاصله گرفت و بهتر به آن نقد وارد کرد؛ هرچند که اینروزها، روزهای فوتبالی است و فرصتی برای نقد سریال لاست نیست!
پردهی پنجم: «نافه»؛ مجلهای برای بیشتر خواندن
شمارهی اول سری جدید دوماهنامهی نافه منتشر شده که مطالب به شدت جذابی برای خواندن دارد. از جمله پروندهای دربارهی شاترآیلند استاد اسکورسیزی کبیر که پایینتر از حد انتظارم بود. اتفاقا در همین پرونده به بهترین نحو ایرادات فیلم اسکورسیزی بیان شده (به خصوص در مقالهی دیوید بوردول) که به نظرم خواندناش برای هر کسی که فیلم را دیده، خواه خوشاش آمده خواه نه، واجب است. اما شاهمطلب این شمارهی نافه، مصاحبهی نسبتا مفصل و به شدت خواندنیِ امید روحانی با عباس کیارستمی است. مصاحبهای که علاوه بر آشنا شدن با فیلم جدید استاد، یعنی رونوشت بهجای اصل، دریچهی جدیدی برای وارد شدن به ذهنیات و روحیات کیارستمی فراهم میکند. پاسخ استاد کیارستمی به سوال امید روحانی را بخوانید تا بهتر منظورم را متوجه شوید:
روحانی: حالا واقع رابطه یک زن و مرد برای تو همینقدر محتوم است؟ هیچ راه نجات و رهایی نیست؟ همینقدر آنتونیونیوار؟
کیارستمی: سعدی میگوید: «جرم شیریندهنان نیست که خون میریزند/ جرم صاحب نظران است که دل میبازند». ببین چقدر ابسورد است. راهی وجود ندارد. تفاهم بین دو نفر معنی ندارد. در ضمن تلخ نیست. جلوی زبانم را میگیرم وگرنه از این هم بدتر است. محتوم است.