۳۰ فروردین ۱۳۹۱

بار دیگر شهری که...‏

در غم ِ ما روزها بی‌گاه شُد،
روزها با سوزها هم‌راه شُد،
روزها گر رفت، گو رو! باک نیست؛
تو بمان، اِی آن‌که چون تو پاک نیست...‏

مولانا



   دوباره، آن شهر دوست‌ داشتنی ِ لعنتی، همان بوی همیشه‌گی، همان آدم‌ها، همان فضاها و مکان‌ها؛ همان‌ جایی که هزاران خاطره داری. همان‌ جایی که دَرَش، به‌ترین روزها و بدترین ساعات‌ات را گذرانده‌ای. جایی که در آن عاشقی‌ها کرده‌ای و جایی که، تلخ‌ترین روزگار را گذرانده‌ای؛ آن شهر، همان شهر دوست داشتنی ِ لعنتی: اهواز...

   گوشه به گوشه‌ی شهر، و بعدتر، وجب به وجب دانشکده را گشته‌ای، هر مکان، هر کِنار، هر کلاس، پُشت هر پرچین، عُمری را گذرانده‌ای. یکی‌شان همان شمشاد غریب ِ گِرد بود که عکسی و داستان‌ها ازش داری و آن دیگری، دالان عشق بود که ام‌روز، سوخته و دیگر نیست. دست او، همان که سفیدی درخشنده‌اش چشم‌ها را گرفته بود و روزی، مهرش بر دل‌ات نشسته بود را گرفته بودی و قدم زده بودید آن‌جا که بوی درختان کُنار، مست‌تان می‌کرد و آن زلف عنبرین‌اش را نوازش کرده بودی و پُشت آن ساختمان ِ سفید، روی نیم‌کت‌ها نشسته بودید و دست‌هاش، آن دست‌های خوش‌تراش ِ ظریف را بوسیده بودی و میوه‌های پُخته شده خورده بودید و به هم، گُل‌های رنگی داده بودید و خندیده بودید و خندیده بودید و توی ایست‌گاه ِ قطار، قلب‌های‌تان را با هم میزان کرده بودید و برای هم، شعرها خوانده بودید و شهر را زیر پا گذاشته بودید و با هم، کتاب‌فروشی‌های قدیمی و کوچه‌های جنگ‌زده را دیده بودید و محض خنده، اسکیت‌سواری کرده بودید و پُل سفید، آن پُل جادویی را رفته بودید و برگشته بودید و باز هم رفته بودید و برگشته بودید و توی آن کارون ِ زخم‌خورده، قایق‌ها رانده بودید و از دی‌روز و امروز گفته بودید و برای فرداها، قصّه چیده بودید و چه برنامه‌ها که نداشتید و اِی روزگار، اِی روزگار که همه‌شان، همه‌ی آن قصّه‌ها را به یک‌باره، دادی به باد و شهر را کردی، شهر مُرده‌گان و تلخی‌ها که آمد و اَشک و آه و روزهای بد...

   روزهای بد، توی همان شهر دوست داشتنی ِ لعنتی که بی او، دیگر شهر نبود و بوی خوش آن زلف و خنده‌های مستانه‌اش، همه رفته بودند و انگار، اصلن نبودند از روز اوّل و اهواز، برای‌ات شُده بود شهر ِ درد؛ شهر دردی که گوشه گوشه‌اش ماجراها داشتی و آن ساحل کارون‌اش، جایی شُده بود که بنشینی و روزهای خوش قدیم را با خودت مرور کنی و زیر زبان‌ات، مزه‌مزه‌شان کنی و بخواهی آن فضای غُبارگرفته را کمی، فقط کمی لطیف‌تر کنی و نه! که نمی‌شُد و توی خلوت‌ات، توی نبودن‌هاش، توی تنهایی‌ها، شعرها گفتی و سپردی به آن دفتر آبی و بعدتر، دفتر آبی را سپردی به کارون، که شاید، فقط شاید او بتواند آن همه شیدایی را در خودش بپذیرد و با خروش‌اش آرام‌ات کند و روزی، برساند آن دفتر آبی را به معشوقه‌ی از دست‌ رفته، به آن زیبایی تحمل ناپذیر...

 ***

   و حالا، باز هم اهواز، بعد از سه-چهار سال، هنوز همان‌طور ایستاده، همان‌طور دردکشیده و خمیده، همان‌طور غم‌گرفته و غُبارآلود، با آن نخل‌های غم‌گین‌اش، سر جای‌اش نشسته و می‌دانی که اگر، چهار سال، بشود چهل سال و باز هم بیایی این نقطه‌ی خسته‌ی افسرده‌ی زمین و توی شهر و آن دانشکده‌ی دل‌مُرده، قدم بزنی و مکان‌ها را بگردی، آن خاطرات خوب وبد، می‌نشینند بر دل‌ات؛ انگار که، جایی، در آن تکّه صنوبر توی سینه‌ات، ثبت‌شان کرده‌ای برای همیشه، برای هنوز...



اهواز، حوالی پنج عصر بیست و شش‌اُم فروردین‌اش



پی‌نوشت اوّل: شاید این هم باید یکی از همان شخصی‌نوشته‌ها می‌مانْد امّا چه باک؛ بگذار این‌جا باشد، بگذار شاید، این دل را کمی آرام‌ کند...

پی‌نوشت دوم: ... و چه حیف، که دوربین هم‌راه‌ام نبود تا بعضی مکان‌ها را، آن‌طور که دل‌ام می‌خواست، ثبت‌شان کنم.