۲۷ آبان ۱۳۸۸

آقا تو حنجره ی نسل مَنی!

یک

گاهی پیش می آید وقتی با یک اثر هنری برخورد می کنم جُدای لذتی که از خود اثر می برم، شیفته ی نوعِ نگاه و نبوغِ خالق اثر هم می شوم و البته نسبت به نبوغش احساس حسادت هم می کنم. فرق ندارد که اثرِ هنری یک شعر از نزار قبّانی باشد یا نمایش نامه ای از بکت یا موزیک ویدئویی از فینچر. برای مثال وقتی داشتم سگدانی تارانتینو را می دیدم پشت سر هم می گفتم این تارانتینوی لعنتی چه طور توانسته هَم چه فیلمی بسازد. یا وقتی Punch Drunk Love (که نمی دانم به فارسی چه ترجمه اش کرده اند) و آدام سندلرِ سرحالش را می دیدم که توسط نابغه ای به اسم پل تامس اندرسون هدایت می شد مدام به خودم می گفتم یک آدم چه قدر می تواند باهوش باشد و ذهنش چقدر توانایی داشته که موفق شده این گونه شاهکار بسازد. توی یک موقعیت های این مدلی، اول تا جایی که می توانم از اثر لذت می برم و بعدش هوش و نبوغ خالقش را می ستایم و البته کمی هم به او حسادت می کنم.

حالا ماجرای من و محسن نامجو هم همین طوری است. بس که آثارش را دوست دارم ناخودآگاه شیفته ی هوش و نبوغش شده ام و بعد به صورت متعصبانه ی وحشتناکی می پرستمش.

دو

پرسونای برگمان را که می دیدم دقیقا همزمان با هر نما توی ذهنم هزار جور تحلیلش می کردم و از هر سکانس یا حتی چیزهای کوچک ترش مثلا نور و جزئیات بگیر تا دیالوگ های پُر مغزی که برگمان برای بازیگرانش نوشته بود، معانی بزرگ و غریبی برداشت می کردم. مثلا به خودم می گفتم این جمله کوتاهی که بی بی اندرسون گفت یا فلان دیزالوِ برگمان می تواند معنی چه و چه بدهد. خلاصه به نظرم آن قدر فیلم بزرگی آمد که راه داشت از هر چیز جزئی اش معانی عمیق و فلسفی دریافت کرد. هر گوشه ی فیلم حرفی بود و برای خودش ایده ی بزرگی داشت.

حالا بعضی موزیک های نامجو هم همین طوری اند. جملات پشت سر هم می آیند و انگار بی معنی هستند (که اتفاقا بی معنی هم هستند! به جایش بیشتر توضیح می دهم). انگار که فقط این آقا برداشته و چند چیز را پشت سر هم ردیف کرده تا ترانه ای بسازد ولی به نظرم باید کمی بیشتر در بحر موزیک فرو رفت. جملات و اشعار را قشنگ تقطیع کرد و هر کدام را برای خودش جداگانه در نظر گرفت و معنی پنهان پشتش را گرفت. نمونه اش موزیک معروف شقایق نورماندی بود که اگر کلیت را کنار بگذاریم پَسِ هر جمله ای که نامجو می گوید دنیایی از مفاهیم هست و می شود فهمید که فکری هم پشت این بوده و همه چیز بی ربط نیست. یا همین موزیکِ جدیدِ هَمّه اش که می شود از هر جمله اش کنایه و نیشتری برداشت کرد.

سه

یک دیدگاهی وجود دارد که دنیا را به پشم هم حساب نمی کند. همه چیز را بی ارزش و جفنگ و بیهوده می بیند و تا جایی که می تواند ان را هجو می کند. همه چیز را به سخره می گیرد و به ریش همه می خندد. در روزگاری که از فرط سخت بودنش همه دارند جان می کَنَند انگار هیچ چیزی جدّی نیست. هر چه که هست مایه خنده می شود. فلان چیز را که مثلا قرن هاست همه پاک و مقدس می دانند در آنی می شکند و به هیچ حساب نمی کند. در ظاهر افرادی که این روش را دنبال می کنند خل وضع و مشنگ هستند ولی در حقیقت این طور نیست. این ها سختی های دنیا را می بینند و به روش خودشان به آن انتقاد وارد می کنند. آن را مسخره می کنند تا شاید به این روش وضع شان بهتر شود. ایده های بزرگ را پَسِ ذهنشان دارند ولی با آن نگاهی که قرن ها به آن شده نمی نگرند. سعی می کنند به روش خودشان به آن ها نزدیک شوند و جوری که فکر می کنند کمتر در این دنیای سخت و خشن آسیب می بینند رفتار می کنند. توی سینما یک هم چه دید گاهی را پُست مدرن می نامند. این عالی جنابان پُست مدرن به قول مجید اسلامی مفاهیم بزرگ را در گیومه قرار می دهند و با هجو همه چیز سعی می کنند دنیای خاص خودشان و سینمای شان را بسازند. سَردَمداران سینمای پُست مدرن هم کسانی مثل برادران کوئن، کوئینتین تارانتینو، جیم جارموش، هال هارتلی و ... هستند.

توی بند دو گفتم موزیک های نامجو بی معنی و آبسورد به نظر می آیند و راستش اگر بخواهیم با روش معمول آن را بسنجیم درست به نظر می رسد. در نگاه اول کلیت کار بی معنی است. همه چیز به هیچ گرفته شده و این اقا دارد با حنجره پرقدرتش اصوات حیوانی و عجیب غریب و بی معنی از خودش در می آورد. ترانه های قدیمی و جملات مقدس را مسخره می کند یا پشت سر هم کلمات بی معنی می بافد و گاهی هم جانب ادب را رعایت نمی کند و از دهانش فحش های آب دار در می اورد. خوب وقتی این طوری بخواهیم به موسیقی نامجو نگاه کنیم نه تنها چیزی برای لذت بردن وجود ندارد بلکه شاید اصوات تولیدی گوش و بعضی وقت ها هم تعصب مان را بخراشد. اما حالا بیاییم با نگاه پُست مدرن ها به موسیقی نامجو گوش بدهیم. انگار چیزهای بیشتری دست گیرمان می شود. این مسخره بازی ها شاید شیوه نقد اوست. دنیایی که همه چیزش از فرط زمختی دارد تحمل ناپذیر می شود باید با روش دیگری به مقابله با آن پرداخت. باید قواعد قدیمی و چیزهایی که دست و پاگیر هستند را کنار گذاشت و جور جدیدتری که به خودمان هم کمتر آسیب وارد شود به دنیا نگاه کرد. نامجو هم در موسیقی اش دقیقا همین روش را دنبال می کند. با دیدی بازتر به همه چیز نگاه می کند. لازم نمی داند که شعر حافظ را که قرن ها فقط به یک روش خوانده می شده و جز تغییراتی که مثلا در مایه ماهور یا دشتی در خواندنش بوجود می آمده تحمل کند و پرده ها را پس و پیش می کند و معجونی در می آورد که نه دشتی است و نه بلوز! یا چیزهای مقدسی را قرار بوده فقط روی طاقچه بماند به روش خودش و با کمی ابتکار به روش دیگری می خواند و البته چوب نوآوری و پیشرو بودنش را هم می خورد.

چهار

چند سوال وجود دارند که به نظرم مطرح کردنشان هیچ ارزشی ندارد. مثلا دلیل دوست داشتن یک نفر و یا این که چرا دیگر دوستم نداری. به نظر من این جور چیزها دلیل نمی خواهد. اگر یک نفری کسی را دوست داشته باشد و عاشقش باشد نباید به دنبال چرایی اش بگردد و سعی کند با منطق عشق را اثبات کند و البته همین طور است دوست نداشتن و بریدن از یک نفر.

توی مسئله هنر هم به نظرم هم چه چیزهایی وجود دارد. مثلا یک نفر از فیلمی خوشش می آید و برایش هیچ دلیلی ندارد و اتفاقا به نظر دیگران فیلم بدی هم به نظر می رسد. ولی خوب این طرف، فیلم را دوست داشته و این به سلیقه اش و خیلی چیزهای دیگر برمی گردد. من هم آمدم و توی سه بند بالا سعی کردم دلایلم را برای دوست داشتن موسیقی نامجو توضیح بدهم. در بند اول گفتم که این آقا نابغه است و در بند دوم گفتم که توی جملاتش معنی هست و توی بند سوم هم گفتم می شود حتی به شیوه ای جفنگانه به موسیقی اش گوش داد و انتظار معنا و مفهوم را نداشت و از آن لذت برد ولی همان طور که گفتم دوست داشتن موسیقی نامجو و یا کُلا هر نوع هنر نیاز به دلیل و منطق آن چنانی ندارد. اگر کسی موزیک نامجو را دوست دارد، خوب آن را دوست دارد و نیازی نیست ذهنش را با منطق درگیر کند و همین که از شنیدنش شاد شود و لذت ببرد کافی است و ...

پنج

صبر کردم تا مُدّتی از بیرون آمدن آلبومِ جدیدِ نامجو بگذرد تا احیانا جوگیرانه درباره اش نظر ندهم ولی توی همین مدّتی که آلبوم درآمده هزاران بار به آن گوش داده ام و راستش هر بار بیشتر شیفته ی موسیقی و نبوغ و نوآوری نامجو شده ام. این جاست که مجبور می شوم بگویم:

مُحسن نامجو لعنتی! تو حَنجره یِ نسلِ مَنی!


پی نوشت: ما را هم به همان لذّتِ آخّ!


۲۳ آبان ۱۳۸۸

کسی را نمی بینم جز تو

بیهوده است ایستادگی،
بیهوده است اعتراض،
در برابر عشق تو.
من و تمامی شعرهایم
پاره ای از تندیسی هستیم
که با سرانگشتان تو شکل گرفته است.
چه غریب است این:
در میان زنان هستم
و تنها تو را می بینم.

***
با عشق تو در آستانه ناپیدایی ایستادم
آب دریاها سرریز کردند
اشک بر چشمان چیره شد
و نشان زخم خنجر
بر پوست غالب آمد.

***

به عاشقان گوش می سپردم
از آرزوهایشان سخن می گفتم
و می خندیدم
اما چون به هتل باز می آمدم
و قهوه ام را به تنهایی سرمی کشیدم
در می یافتم که چگونه خنجر دردناک
در گوشتم فرو رفته
و سرِ باز آمدن ندارد.

***
اگر مردی
تو را بیش از من دوست دارد
مرا به سوی او ببر
تا نخست او را بستایم
برای پایداریش
و سپس، او را بکشم.

شعری از نزار قبّانی