۱ اسفند ۱۳۹۰

نامه، کمی شخصی‌تر

    ... و بعدتر، نشسته‌ای و گوش می‌دهی؛ میم نون، با تمام غمی که توی صداش جمع کرده، از نامه‌ای می‌گوید که با خون ِ دل، برای‌اش نوشته و درد و رنجی، که از نبودش کشیده و احتمالن، آن سنگین‌دل، گُذاشته و رفته و جواب نامه را هم نداده. که غم از صداش، توی ِ صورت و بَرْ دل‌ات می‌کوباند از قیامتی، که بدون او، گُذرانده و تو، فقط نشسته‌ای و گوش می‌دهی و می‌بینی، اِی داد، اِی بی‌داد؛ اِی داد، اِی بی‌داد... حافظ است، میم نون است ولی تو هم آن وسط هستی و داری، از اشک‌هات یاد می‌کنی که نشانه‌ی رفتن‌اش، نشانه‌ی نبودن‌اش بود...

   بعد، می‌بینی داری با خودت تکرار می‌کنی «عاشق شو اَر نه روزی، کار جهان سر آید» و فکر می‌کنی و فکر می‌کنی و یادت می‌آید، مُدّت‌هاست انگار، کار جهان سر آمده؛ می‌بینی هرچه می‌دانستی، هرچه بلد بوده‌ای، آزموده‌ای؛ و بارها و بارها هم آزموده‌ای و دست آخر، فقط پشیمانی بوده که هم‌راه‌ات مانده. دیدی، حتا آن «ما هیچ، ما نگاه» را هم نداری و فقط، ندامت ا‌ست و افسوس. از آن عاشقی‌ها و عاشقیّت‌ها یاد می‌کنی و خودت را سرزنش. می‌گویی من که می‌دانستم آخرش همین‌ست، اصلن می‌دانستی آخر همه‌شان همین‌ست و باز هم سرزنش می‌کنی خودت را و افسوس می‌خوری و آه می‌کشی؛ آه می‌کشی و جهانی را می‌سوزانی...

   نه! انگار، نمی‌شود. رفته بالا و توی آن ذهن پریشان‌ات جا خوش کرده؛ این‌که مُدام می‌گویی «عاشق شو اَر نه روزی، کار جهان سر آید» و هِی، تکرارش می‌کنی. تکرارش می‌کنی و می‌بینی، مُدّت‌هاست سر آمده کار ِ این لعنتی و این توئی، که وِل کُن‌اش نیستی انگار... آن نقطه‌ی ِ مثلن منطقی‌ترت، توی آن ذهن ِ خراب‌شُده، سعی دارد حالی‌ات کُند همین‌طور افسرده و بیمار، در دوری‌اش می‌مانی؛ می‌خواهد به‌ات بقبولاند، تنها راه نجات‌ات، این‌که دوباره بخندی و شاد باشی و سرزنده‌گی را تجربه کنی، در این‌ست که بجوری‌اش؛ بروی دُنبال‌اش و پیداش کنی امّا، امّا مگر خودت این‌ها را، از قبل نمی‌دانستی؟ مگر نمی‌دانستی اوضاع این لعنتی، این جهان کوفتی، بدون «او» دُرُست نمی‌شود؟ می‌دانستی، خوب هم می‌دانستی، امّا چه فایده...

   بعد یادش، خیال‌اش، می‌آید توی ذهن‌ات؛ به آن صورت‌اش فکر می‌کنی و زنانه‌گی‌اش، معصومیت توی نگاه‌اش و لباس‌های رنگ و وارنگ‌اش، این‌که چه‌قدر همه‌چیز تمام بود و رسیده؛ این‌که لب‌هاش، بالاتر از شیرین‌ترین ِ میوه‌ها بود و باز هم آن زنگ ِ لعنتی، آن زنگ ِ بی‌خود، پِی‌اش را می‌گیرد و باز هم «عاشق شو اَر نه روزی، کار جهان سر آید»... آن همه زیبایی که داشت و مَه و مَه‌رویان را، به هیچ‌اش نبود. و بعدتر باز، آن ناز کردن‌هاش و آن خرامان راه رفتن‌اش، آن گام‌های شمرده‌اش، حتا آن وقت که به‌ات پُشت می‌کرد و می‌رفت، حتا آن وقت که گُذاشت و رفت و خرامان و زیبا رفت، مثل ِ شعر، امّا دل‌ات را به درد آورد...

   به این‌جاش که می‌رسی، سرت تیر می‌کشد و درد آرام‌ات را می‌بُرَد و بیش‌تر و بیش‌تر، غرق می‌شوی، فرو می‌روی در خودت و چراغ‌های شهر، همه‌گی مات می‌شود و این‌بار، یک صدای دیگر، مُدام توی کَلّه‌ات می‌چرخد و می‌چرخد و تکرار می‌کند:

دُنیا وفا ندارد، اِی نور ِ هر دو دیده
دُنیا وفا ندارد، اِی نور ِ هر دو دیده

دُنیا وفا ندارد، اِی نور ِ هر دو دیده

دُنیا وفا ندارد، اِی نور ِ هر دو دیده
دُنیا وفا ندارد، اِی نور ِ هر دو دیده


و مُدام تکرار می‌شود و تکرار می‌شود و تکرار...


دوست داشتید، از این‌جا هم بشنویدش.