آن قدیمها یادم میآید که معلّم ریاضیمان توابع مثلثاتی را درس میداد. از ضلعهای مجاور و مقابل به وتر میگفت و سینوس و کسینوس را. نمودارهایشان را میکشید که مُدام خودشان را تکرار میکردند و بالا میرفتند، اوج میگرفتند و بعدش سقوط میکردند. به ته درّه میرسیدند و همینطور تا بینهایت ادامه میدادند...
دلتنگی و کمحوصله بودن که چیز عجیب و غریبی نیست. میآید و هست و بعدترش، احیانن میرود. دلیل خاصی هم نمیخواهد. همین که بیدار شُدهای و روزت را از فرط بیحالی با یک سیب زرد به جای صُبحانه، شروع کردهای، کافیست تا پایههایاش را مُحکم کند و همینطور که جلوتر میروی، مثل آن تابع مثلثاتی، بیشتر به ته درّه نزدیک میشوی...
هر چه توی درّه، بیشتر سقوط میکنی، کمحوصلهگی هم اوج میگیرد. هوای خُنک و بارانی که میبارد، هیچ شوقی را برنمیانگیزاند. حال و هوای دم عید را هم، حس نمیکنی. شور و حال مردم، و شلوغیشان را نه تنها دُنبال نمیکنی، بلکه برایات عجیب هم هستند. حس خودآزاری هم، احیانن اوج میگیرد. و این «بد» است؛ اما چاره چیست؟
نشستهام. کنار دستم یک لیوان چای سرد است که تیرهگی و تلخیاش حتا چشمهایام را هم میزند. یک نخ کنت ِ لایت تمام خاکستر شده کنارش و نامجو که فریاد میزند: "هفتات رو بالا بود و ...".
تیتر، موتیف ِ -اندکی تغییریافته- کتاب ِ «سلاخخانهی شُماره پنج» ِ کورت ونهگات است. توی آن کتاب ِ فوقالعاده، هر وقت مرگی اتفاق میافتاد، راوی اینطور میگفت.