سلام العیکم. خوبی؟ سلامتی؟ درس و دانشگاه چهطور؟ خوب هستند؟! در کل، اوضاع به کام است؟
راستاش را بخواهی خستهتر از آنم که بتوانم برایات نامه بنویسم ولی مگر ممکن است از من چیزی بخواهی و من نه بگویم. حال و احوالم بد نیست. میگذرانم. همان درگیریهای ذهنی همیشگی هستند و من هم بهشان عادت کردهام. درس و دانشگاه هم وقت زیادی نمیگیرند. اما این چند روزه برای سمینار انرژی زیادی گذاشتهام. راستی دوشنبه بعدازظهر پرزنتیشن دارم، اگر وقت داشتی و حوصله، خوشحال میشوم بیایی. زندگی شخصی هم اوضاعاش مثل همیشه است. این روزها خیلی بیشتر پیش میآید که قفسهی سینهام تیر میکشد. مصطفی مدام از من میخواهد دکتر بروم، ولی خستهتر از آنم که دکتر بروم.
چند تا آلبوم موزیک جدید گرفتهام که مُدام دارم بهشان گوش میدهم. یکیشان سهتقطیره از کیوسک است که موزیک عشق و مرگ در دنیای مجازیشان را تا حالا هزار بار گوش دادهام. آن دیگری آلبوم جدید رضا یزدانیست. همانی که اگر یادت باشد توی شمارهی اول نگاه، برایاش پرونده درآوردیم. آنوقتها که زیاد معروف نشده بود و راستاش از این لحاظ که یکجورهایی خودمان کشفاش کردهایم، حس غرور دارم. داشتم میگفتم، آلبوم جدیدش را خیلی دوست دارم. بهخصوص ترانهی میعادگاه. راجع به عاشقیست که در اوج هیجان و سرخوشی ناشی از عشق، از معشوقهاش میخواهد، مکانی را برای قرار انتخاب کند حتی اگر آنجا جزیره برمودا یا جاکارتای اندونزی باشد!
فیلم هم که طبق معمول میبینم. چند شب پیش یک فیلم آرژانتینی دیدم به اسم رازی در چشمانشان. همانی که اُسکار امسال را برد. فیلم خیلی به من چسبید. دو داستان عاشقانه را با یک ماجرای پلیسی ترکیب کرده بودند و نتیجهاش معجونی، خوش بَر و رو بود. برایات یک کپی ازش میزنم. سریال هم کم و بیش میبینم. بیگ بنگ تئوری و چگونه با مادرتان آشنا شدم. هر دو تایشان سیتکام هستند. هرچند به پای فرندز نمیرسند ولی توی این روزهای خستگی میچسبند.
خانهی جدید هم بد نیست. با همخانهایهای جدیدم، راحتتر از پارسال هستم. هرچند خانه کمی دورتر از پلیتکنیک است ولی اینیکی را بیشتر دوست دارم. اینترنت خانه هم که به راه افتاده و من مدام پشت لپتاپ نشستهام و توی گوگلریدر چرخ میخورم و گهگاه پستی مینویسم. انگار آنجا خانهی اصلیام شده ولی لامصب این وبلاگ چیز دیگریست. فضای آبیاش را دوست دارم. یکجورهایی آرامم میکند. حس میکنم بوی دریا را میدهد. البته میدانم؛ اینچند وقت خیلی کمکار شدهام. باید فکری بهحالش بکنم و بیشتر بنویسم. راستی اگر خواستی لینک گوگلریدرم را هم برایات مینویسم. اگر خواستی سری بزن. خوشحال میشوم. فیس.بوک هم که هست. به قول ابی: اون که هیچ!
با وجود اینکه امسال دوستان بیشتری در تهران دارم ولی همچنان این تنهایی لعنتی اذیتام میکنم. گاهی وقتها همینطور بیخود و باری بههر جهت توی خیابانها راه میافتم و قدم میزنم. معمولا از بلوار کشاورز شروع میکنم و بعدش توی ولیعصر، تا جایی که بتوانم بالا میروم. خسته هم که میشوم، برمیگردم چهارراه ولیعصر و توی کافه گندم، همانی که توی کوچه پشن، روبهروی تئاتر شهر است مینشینم و قهوه سفارش میدهم. سعی میکنم به سبک تو زیاد شیریناش نکنم و راستاش تازه یاد گرفتهام از مزهی تلخ قهوه لذت ببرم.
خسته شدی؟ من که شدم! خواستم شروع نامهام، مثل آن قبلی، شعری از مولانا برایات بنویسم ولی با خودم گفتم اینبار کمی پُستمدرناش کنم و از همان اول، مستقیم بپرم سر اصل مطلب. بگذریم. مثل قبلیها اینجا جاییست که ناگهان متوقف میشوم و نامه را تمام میکنم. همیشه شاد و سرزنده باشی.
مسعود
پنجشنبه، 29 مهر، ساعت چهار و سی دقیقهی صبح
پینوشت: راستی این هم لینک گوگلریدرم. داشت یادم میرفت ...