حُکمن جایی باقی مانده در قلب ِ فِرِدی کوئل ِ رنجکشیده، که هنوز
قُدرت و بُزُرگی ِ رنج از پایاش نیانداخته و به شوق ِ دیدار دختری با صورت ِ کک و
مکی داشته میتپیده که مُرشدش را رها کرده و در بیابانها و صحراها، دور شُده از
هر چه راه و رسم بوده که در قالبی محصورش میداشته و بُریده از تنها جمعیتی که
گِردشان اجازهی گشتن داشته و بازش گردانده به آن شهر ِ خلوت، همانجایی که روزی،
روی ِ نیمکتی، نشسته بود و به دخترک کک و مکی ابراز ِ عشق کرده بود و حالا، در
هوایی که نم دارد و غم دارد و دارد میکوبدش بر سینهی فِرِدی که کشاندهاش به درب
ِ همان خانهی قدیمی، به هوای ِ
پُرسیدن ِ حال و احوال یار، و میبیند، غم ِ آسمان بیهوده نبوده و دیگر یاری نیست
که به پایاش نشسته باشد و فِرِدی، با چَشمان اندوهناکاش، به آسمان مینگرد و
به اُفُق، و فکر و خیالاش میرود سوی ِ یار ِ از دست رفته و آرامتر از همیشه،
انگار که او، ساکتترین و کمدردسرترین موجود دُنیاست، میگذارد و میگذرد و میرود...
***
همراه با ابراز ِ ارادتی عمیق،
به فیلم ِ «اُستاد» ِ پُلتامس اندرسن و فِرِدی کوئل ِ بینظیرش که مرا به یاد حُسین ِ سبزیان ِ «کلوز-آپ» انداخت.