۳۱ تیر ۱۳۹۲

.

  
     حُکمن جایی باقی مانده در قلب ِ فِرِدی کوئل ِ رنج‌کشیده، که هنوز قُدرت و بُزُرگی ِ رنج از پای‌اش نیانداخته و به شوق ِ دیدار دختری با صورت ِ کک و ‌مکی داشته می‌تپیده که مُرشدش را رها کرده و در بیابان‌ها و صحراها، دور شُده از هر چه راه و رسم بوده که در قالبی محصورش می‌داشته و بُریده از تنها جمعیتی که گِردشان اجازه‌ی گشتن داشته و بازش گردانده به آن شهر ِ خلوت، همان‌جایی که روزی، روی ِ نیمکتی، نشسته بود و به دخترک کک و ‌مکی ابراز ِ عشق کرده بود و حالا، در هوایی که نم دارد و غم دارد و دارد می‌کوبدش بر سینه‌ی فِرِدی که کشانده‌اش به درب ِ همان خانه‌ی قدیمی، به هوای ِ پُرسیدن ِ حال و احوال یار، و می‌بیند، غم ِ آسمان بی‌هوده نبوده و دیگر یاری نیست که به پای‌اش نشسته باشد و فِرِدی، با چَشمان‌ اندوه‌ناک‌اش، به آسمان می‌نگرد و به اُفُق، و فکر و خیال‌اش می‌رود سوی ِ یار ِ از دست رفته و آرام‌تر از همیشه، انگار که او، ساکت‌ترین و کم‌دردسرترین موجود دُنیاست، می‌گذارد و می‌گذرد و می‌رود...

***


    هم‌راه با ابراز ِ ارادتی عمیق، به فیلم ِ «اُستاد» ِ پُل‌تامس اندرسن و فِرِدی کوئل ِ بی‌نظیرش که مرا به یاد حُسین ِ سبزیان ِ «کلوز-آپ» انداخت.