۵ دی ۱۳۹۲

بمیر یا بمیران‌ام


- مُرده‌ست؟
   شاید؛ کسی نمی‌داند. داریم از مَردی حرف می‌زنیم که محو شُده. محوِ روزگار و زنده‌گی شُده امّا، محوِ روزمره‌گی‌هاش. محوِ آن‌چه که همه انجام می‌دهند و قرار نیست به بودن‌ات، سنگینی‌ای بی‌آویزند، که وزین‌اش کُنند. این‌طور می‌شود که وقتی، لمس می‌کنی نوعی از پیش‌آگاهی را، که سررسیدِ مرگ‌ات را به‌ات یادآوری می‌کند، به تکاپویی نو وامی‌دارت. اعمال و رفتارِ قبل از آن پیش‌آگاهی، مثلن زنده‌گی بودند امّا، از جنسِ زنده بودن نبوده‌اند. از حرکت و خون و گوشت نبوده‌اند. انگار که از حذفِ این‌ها بودند. از حذف جسم و روح بودند. از یک‌نواختی و تکرار بودند امّا، حالا، می‌شود برگشت انگار. برگشت به زنده‌گیِ در آستانه‌یِ مرگ و خُب، همین چند روزِ زنده‌گیِ واقعی، که درک می‌کنی دنیا را و نفس می‌کشی در آن و احساسات‌ات قوی شُده‌اند و سرزنده شُده‌ای، می‌ارزد به تمام آن مثلن زنده‌گی‌ها. حالاست که زیبایی را درک می‌کنی. آن زن را، آن تجسّمِ عشق را، در آستانه‌ای، به وقتِ شنیدنِ نوایی آن‌جهانی، می‌بینی اشک‌ریزان که انگار، به یاد مُرده‌ای اُفتاده که هنوز زنده‌ست در یادِ او...

- زِنده‌ست؟
   شاید؛ کسی نمی‌داند. داریم از جوانکی حرف می‌زنیم که عشق‌ورزی را بلد بوده. که روزگاری، دخترکی زیبا را دوست می‌داشته، که حاضر بوده برای‌اش بمیرد و  از سرِ اثباتِ عشق‌اش، شبی بارانی، آن‌قدر زیرِ پنجره‌یِ اتاقِ معشوقه،‌ ایستاده تا شاید دل‌اش را به رحم بیاورد. دلی که به رحم نیامده و پسرکِ عاشق‌پیشه‌ای که زیرِ آن باران، که رحمتِ الاهی بوده، مانده و اثرِ باران و سرما، در آن شب، شُده عامل مرگ‌اش. جوانِ عاشق‌پیشه‌مان، مُرده. زنده نیست دیگر امّا، آن دخترکِ جفاکار، آن تجسمِ زیبایی و عشق، جوانِ عاشق‌پیشه‌ی داستان را، تا سال‌ها بعدتر، در خاطرش زنده نگاه داشته و شبی دیگر، آن هنگام که انگار قرن‌هاست از خاطره‌ی آن شبِ بارانی و سرمایِ مرگ‌بارش گُذشته، در آستانه‌ی دَری، با شنیدنِ نوایی جادویی، جوانِ مُرده، زنده می‌شود و جسم می‌یابد با یادی که، آن دخترک، که حالا بانویی شُده، از جوانک می‌کند. یک مُرده، زنده می‌شود و شنیدنِ ماجرا، برایِ آن مَردِ مُرده که مثلن زنده‌گی می‌کند امّا غرقِ روزمره‌گی‌هاش شُده و  احساسات‌اش را از دست داده و معنایِ آن زیبایی زنانه را نمی‌فهمد، دمیدنِ مُجددِ روحِ زنده‌گانی می‌شود‌‌. زنی، در جوانی‌اش، مَردی را کُشته و حالا، با گُفتنِ از آن جوانک، مَردِ امروزِ زنده‌گی‌اش را، که انگار مُرده، زنده می‌کند...

- دَمِ مسیحایی؟
   شاید؛ کسی نمی‌داند ولی نیازی که به مُعجزه نیست. یک زن، تا وقتی که زن است، می‌تواند این‌طور، زنده کُند و بمیراند. می‌تواند از سرِ جوانی، از بی‌تجرُبه‌گی، از چیزی که به بازی شبیه‌اش می‌داند، آن پسرکِ بخت‌برگشته‌ی عاشق‌پیشه را، که قبل‌تر، به‌اش گُفته: «آن‌قدر زیر ِ باران خواهم ماند تا دل‌ات را به رحم آورم»، به قدم‌گاهِ نیستی و نابودی بکشاند؛ می‌تواند دلِ آن پسرکِ بی‌نوا را بردارد و بِکَند و با خودش هرجا که می‌خواهد ببرد و آن عاشقِ مغموم را بمیراند. آن زن، آن حجمِ وحشیانه‌ی زیبایی، در عینِ لطافت و ظرافت، که گُمان می‌بری «تماسِ جُزئیِ دست‌ات مُمکن‌ست بشکند او را»، می‌خندد به آن‌چه پسرک گُفته و بدونِ اعتنا، به اُتاق‌اش برمی‌گردد و از سرِ کُنج‌کاوی، یکی-دو باری پرده‌ی اُتاق‌اش را کنار می‌زند و پسرک را می‌بیند که هم‌چُنان، مُلتمسانه، آن پایین، تویِ سرما، زیرِ باران، ایستاده تا شاید، دلِ دختر را نَرم کند ولی نمی‌شود که نمی‌شود.
   حالا، که سال‌ها از آن شبِ بارانی گُذشته و آن دختر، برایِ ‌خودش خانُمی شُده، باید نوایی بشنود تا به یاد بیاورد آن‌چه را که در گُذشته انجام داده. نوایی که انگار، می‌شود خط و ربطی بینِ دُنیایِ زنده‌گان و مُرده‌گان. آن پسرکِ مُرده، گویی روبه‌روی‌ات ایستاده و حَیّ و حاضرست. و وقت‌اش‌ست تا فکر کرد که این زنده‌گی، این مَردی که مَردِ امروزِ اوست، که انگار مُرده‌ست بس که فراموش کرده زنده‌گانی را، چه‌قدر بلدست از فداکاری و عشق‌ورزیِ آن جوانکِ روستاییِ بخت‌برگشته. مقایسه که می‌کنی، می‌بینی آن شور، آن جوانی، آن شیدایی، آن دوست داشتنِ از سرِ غریزه، جای‌شان را داده‌اند به شبحی از زنده‌گی. به چیزی که اگر مُرده‌گی نیست، زنده‌گی هم نیست آن‌قدر که مَردِ امروز، نمی‌بیند او را و فراموش‌اش کرده انگار. این‌هاست و خاطره‌ی آن شبِ سرد که لیلی را، با شنیدنِ آن نوا، محزون‌اش می‌کند و می‌برد به جهانی دیگر...

- جهانی دیگر؟
   شاید؛ کسی نمی‌داند. وقتی از عالم مُرده‌گان، کسی می‌آید که خاطره‌اش و حضورش به رعشه می‌اندازد زن را و از سویِ دیگر، اسمِ مَرگ‌ست و این رقیبِ مُرده، که مَردِ بی‌روح را، این‌طور به تکاپو و شور و شوقِ زنده‌گی برمی‌گرداند، جوری که انگار حایلی نیست بینِ عالمِ زنده‌گان و مُرده‌گان. مَردِ داستانِ ما، تازه می‌فهمد که قافیه‌ را به رقیبِ عشقیِ مُرده‌اش باخته؛ شبحِ زنده، از کالبدِ مُرده، بازی را بُرده. حالاست که می‌بیند، اگر می‌خواهد دوباره دلِ محبوبه‌اش را به‌دست بیاورد، باید بمیرد و این «خبرِ مرگ»، انگار تمامِ چیزی‌ست که می‌خواسته. مَرگی که قاعدتن می‌بایست، ذرّه ذرّه به ایستایی و فنا شُدن نزدیک‌ترش می‌کرد، بالعکس، نیرومندش می‌کند و پیش‌اش می‌بَرَد سویِ ارزیابیِ دوباره‌ی آن‌چه کرده و نکرده. حالا که می‌بیند آن نوا، آن موسیقی، ربطی‌ست، خطی‌ست بین این عالم و عالمِ دیگر، پِی‌اش را می‌گیرد. حالا که می‌بیند دوست داشته اسکیت‌سواری یاد بگیرد، دمِ آخری را غنیمت می‌شمُرَد و دُنبالِ این هم می‌رود. انتقامِ بینیِ شکسته شُده‌ی دورانِ خُردسالی را می‌گیرد و وقتی می‌بیند، نَردِ عشق را باخته، سُراغِ خانه‌ی آبا و اجدادی‌شان می‌رود تا دلِ زن را به‌دست بیاورد. مرگ‌ست که نه تنها نمی‌ترساند و نمی‌میراند، بلکه زنده‌گی هم می‌آفریند.

- مرگ به عُنوانِ زنده‌گی؟
   شاید؛ کسی نمی‌داند. مُرده، مُرده نیست انگار؛ زنده، زنده نیست انگار و این مرگ‌ست که دانه‌هایِ شور و تحرک را به زنده‌گیِ می‌پاشد. از سه ضلعِ این مُثلثِ عشقی نامرسوم، یکی مُرده و غایب‌ست و آن دیگری که مثلن زنده‌ست، راهِ به‌دست آوردن محبوبه‌اش را در «خبرِ مرگ»اش می‌بیند، در نبودن‌اش، در غیبت‌اش. تکاپویی با قُوّه‌یِ مُحرکه‌یِ مرگ برای ماندن در ذهنِ معشوقه؛ برای فدا کردنِ تجسد در برابرِ حضورِ ابدی در یادِ آن زن. تا زمانی که می‌شود به یاد آورد و فراموش نکرد، آن‌که رفته، آن‌که مُرده، آن‌که بی‌وفا بوده و تَرک کرده، در خاطرِ دیگری باقی می‌ماند. خاطره‌ای جا مانده که اثرگذاری‌اش بر روح و جسم، انگار قوی‌ترست. باید گُذاشت و رفت. شاید راست می‌گفت آن‌که می‌گفت: «مرگ زیباترین صورتِ زنده‌گی‌ست و غیبت، عالی‌ترین صورتِ حضور».