۳ دی ۱۳۹۰

از دیدنی‌ها

دیدنی بود هر آن‌چه با دستان ظریف‌اش می‌کرد. سیگار را جوری می‌گذاشت بین آن انگشتان ِ کشیده‌اش که گویی، بهترین جایی بود که می‌شد برای آن سیگار تصور کرد و مجبورم می‌کرد به اقرار این‌که بگوی‌ام «حرکات‌اش آئینی بود». توی همان جمع‌های شلوغ، توی کافه‌های دودگرفته‌ی تهران، که من یک گوشه‌ی میز نشسته بودم، بود و صُحبت می‌کرد و به‌وقت‌اش که می‌شد، یه کمی مکث. آن انگشتان کشیده، روی میز جلو می‌رفتند و پاکت سیگار را پیدا می‌کردند. بعد، انگاری نیازی به نگاه کردن نداشته باشد، آن دست‌ها، آن دست‌های سفید و ظریف، سیگاری بیرون می‌کشیدند و می‌بُردند سمت لب‌هاش. حرف می‌زد؟ مکث کرده بود؟ نفهمیدم هیچ‌وقت بس که شیفته‌ی آن دست‌هاش می‌شدم و هوش و حواس می‌رفت سمت‌شان و بعدترش، وقتی که سیگار بین لب‌هاش بود، آن یکی دست‌اش، با لوندی، فندک را بالا می‌بُرد و روشن‌اش می‌کرد سیگار را. کام ِ اول، کام ِ تلخ‌تر را که می‌گرفت، دودش را توی هوا می‌فرستاد و پخش می‌شُد این دود و چشمان‌ام مسیرش را دُنبال می‌کرد و پخش می‌شُد رشته‌ی نگاه‌ام...

دوباره که می‌دیدم‌اش، حرف زدن را از سر گرفته بود و دست‌هاش، آن دست‌های سفید ظریف، انگار که می‌رقصیدند و با دود سیگاری که بین انگشت‌هاش بود، شکل‌ها می‌ساختند. حرف می‌زد و حرف می‌زد و به‌وقت‌اش، مکثی می‌کرد و می‌مانْد و دوباره کامی می‌گرفت اما هیچ نمی‌فهمیدی که مکث کرده؛ بس که کلمات را به‌وقت جلو می‌بُرد و به‌وقت، استراحت می‌داد و به‌وقت ِ راحتی ِ حرف‌هاش، از سیگارش کامی گرفته بود که من ِ مبهوت در حرکات‌اش، در دست‌هاش، آن دست‌های سفید ظریف، از آن گوشه‌ی جمع، نفهمیده بودم کلام کُجا رفته و همین‌طور مبهوت، همین‌طور خیره...

حرف می‌زد و سیگار می‌کشید و گاهی که یک نفر ِ دیگر حرف می‌زد، آن دستی که سیگار را گرفته بود، می‌رفت زیر چانه‌اش و می‌شُد تکیه‌گاه آن حجم ِ عظیم ِ زیبایی؛ و آن دست‌، آن دست‌ سفید ظریف، که سیگاری بین انگشت‌هاش بود، طاقت می‌آورد آن بار را و دود بود که اوج می‌گرفت از سیگار و صورت‌اش را می‌بُرد توی ابهام. و آن یکی دست‌اش، آن یکی دست سفید ظریف، روی میز، با موسیقی جَز، که پخش بود توی هوا، روی پاکت سیگار می‌رقصید و ضرب می‌گرفت جوری که باورم می‌شُد تمام آن موسیقی، با تاریخ غم‌بار پدیدآورنده‌گان‌اش، از ضرب پیانوی آن انگشتان کشیده‌ی دست ِ چپ ِ سفید ِ ظریف‌اش ساخته...

و می‌گذشت زمان و می‌گذشت زمان و من ِ مَنگ، از آن گوشه‌ی جمع، آئین‌اش را دُنبال می‌کردم و گذر زمان را نمی‌فهمیدم بس که  طولانی بود و آن‌جهانی، تا تمام می‌شد سیگار و غلت می‌خورد بین انگشت‌هاش و جلو می‌آمد و دُم‌اش را می‌گرفت و توی زیرسیگاری روبه‌رو، خاموش می‌کرد و دودی که زیاد بود و کم‌تر می‌شد و بعد هم، خاموش. و من، و من ِ مبهوت که به خودم می‌آمدم و فضا را می‌فهمیدم و لب‌خند تحویل می‌دادم و از آن گوشه‌، عیش‌ام را، این‌بار ولی شکل ِ دیگر، ادامه می‌دادم و خیره می‌شدم به صورت‌اش، به آن حجم ِ عظیم ِ زیبایی و غرق می‌شدم و همین‌طور مبهوت، همین‌طور خیره... 

که آن، خودش حکایت دیگری‌ست...