دیدنی بود هر آنچه با دستان ظریفاش میکرد. سیگار را جوری میگذاشت بین آن انگشتان ِ کشیدهاش که گویی، بهترین جایی بود که میشد برای آن سیگار تصور کرد و مجبورم میکرد به اقرار اینکه بگویام «حرکاتاش آئینی بود». توی همان جمعهای شلوغ، توی کافههای دودگرفتهی تهران، که من یک گوشهی میز نشسته بودم، بود و صُحبت میکرد و بهوقتاش که میشد، یه کمی مکث. آن انگشتان کشیده، روی میز جلو میرفتند و پاکت سیگار را پیدا میکردند. بعد، انگاری نیازی به نگاه کردن نداشته باشد، آن دستها، آن دستهای سفید و ظریف، سیگاری بیرون میکشیدند و میبُردند سمت لبهاش. حرف میزد؟ مکث کرده بود؟ نفهمیدم هیچوقت بس که شیفتهی آن دستهاش میشدم و هوش و حواس میرفت سمتشان و بعدترش، وقتی که سیگار بین لبهاش بود، آن یکی دستاش، با لوندی، فندک را بالا میبُرد و روشناش میکرد سیگار را. کام ِ اول، کام ِ تلختر را که میگرفت، دودش را توی هوا میفرستاد و پخش میشُد این دود و چشمانام مسیرش را دُنبال میکرد و پخش میشُد رشتهی نگاهام...
دوباره که میدیدماش، حرف زدن را از سر گرفته بود و دستهاش، آن دستهای سفید ظریف، انگار که میرقصیدند و با دود سیگاری که بین انگشتهاش بود، شکلها میساختند. حرف میزد و حرف میزد و بهوقتاش، مکثی میکرد و میمانْد و دوباره کامی میگرفت اما هیچ نمیفهمیدی که مکث کرده؛ بس که کلمات را بهوقت جلو میبُرد و بهوقت، استراحت میداد و بهوقت ِ راحتی ِ حرفهاش، از سیگارش کامی گرفته بود که من ِ مبهوت در حرکاتاش، در دستهاش، آن دستهای سفید ظریف، از آن گوشهی جمع، نفهمیده بودم کلام کُجا رفته و همینطور مبهوت، همینطور خیره...
حرف میزد و سیگار میکشید و گاهی که یک نفر ِ دیگر حرف میزد، آن دستی که سیگار را گرفته بود، میرفت زیر چانهاش و میشُد تکیهگاه آن حجم ِ عظیم ِ زیبایی؛ و آن دست، آن دست سفید ظریف، که سیگاری بین انگشتهاش بود، طاقت میآورد آن بار را و دود بود که اوج میگرفت از سیگار و صورتاش را میبُرد توی ابهام. و آن یکی دستاش، آن یکی دست سفید ظریف، روی میز، با موسیقی جَز، که پخش بود توی هوا، روی پاکت سیگار میرقصید و ضرب میگرفت جوری که باورم میشُد تمام آن موسیقی، با تاریخ غمبار پدیدآورندهگاناش، از ضرب پیانوی آن انگشتان کشیدهی دست ِ چپ ِ سفید ِ ظریفاش ساخته...
و میگذشت زمان و میگذشت زمان و من ِ مَنگ، از آن گوشهی جمع، آئیناش را دُنبال میکردم و گذر زمان را نمیفهمیدم بس که طولانی بود و آنجهانی، تا تمام میشد سیگار و غلت میخورد بین انگشتهاش و جلو میآمد و دُماش را میگرفت و توی زیرسیگاری روبهرو، خاموش میکرد و دودی که زیاد بود و کمتر میشد و بعد هم، خاموش. و من، و من ِ مبهوت که به خودم میآمدم و فضا را میفهمیدم و لبخند تحویل میدادم و از آن گوشه، عیشام را، اینبار ولی شکل ِ دیگر، ادامه میدادم و خیره میشدم به صورتاش، به آن حجم ِ عظیم ِ زیبایی و غرق میشدم و همینطور مبهوت، همینطور خیره...
که آن، خودش حکایت دیگریست...