۳ مرداد ۱۳۸۸

برونو و مرزشناسی!


یکم

دو سه سال پیش بود که فیلم 300 در سینماهای ایالات متحده اکران شد. با توجه به موضوع فیلم و این که لشکریان ایرانی آن جا بد نشان داده می شدند و رفتارهایی به ایرانیان نسبت داده می شد که در واقعیت این گونه نبود در نشریات کشورمان بحث های زیادی پیرامون این فیلم صورت گرفت. اکثرا با بیان واقعیت های تاریخی در مورد ایرانیان زمان هخامنشی، دروغ گو بودن فیلم را ثابت می کردند و بعد از آن هر چه که از دهانشان در می آمد نثار آمریکایی های کثیف می کردند! من فکر می کردم که شاید باید روش دیگری در پیش گرفت. در مطلبی که همان موقع نوشتم و در نشریه قلم هم چاپ شد گفتم که بهتر است به جای نق زدن و از دیگران ایراد گرفتن، بتوانیم فرهنگ واقعی مان را توسط سینما نشان بدهیم و منتظر کارهای خوب و بد دیگران نباشیم و از این دست حرف ها. در همین حین بود که در سایت Yahoo! در قسمت سوال و جواب هایش (Yahoo! Answers)سوالی با این مضمون طرح کردم که چرا باید در این فیلم چهره ی غیر واقعی و البته زشتی از ایرانیان نشان داده شود. تقریبا تمام کاربران آن جا (که در میانشان فقط یک ایرانی پیدا شد و اکثرا آمریکایی بودند) که به سوالم جواب دادند به این نکته اشاره می کردند که 300 فقط یک فیلم است و چیزی بیش از این نیست. می گفتند که نباید از یک فیلم سرگرم کننده انتظار داشته باشی که مثل درس تاریخ به تو چبز یاد بدهد. فیلم برای لذت بردن است و قرار نیست که همه چیز در آن واقعی باشد. برایم خیلی جالب بود که کاربران خارجی به من این گونه جوابی دادند که به طور کلی دید تو در مورد سینما اشتباه است و از آن انتظاری بی جا داری.

دوم

ماجرای فیلم بورات از این قرار است که یک مرد قزاقستانی که مجری تلویزیون هم هست برای آشنایی بیشتر با فرهنگ آمریکایی به آن جا سفر می کند و به همراه تهیه کننده اش از رسوم مردم آمریکا یک فیلم مستند تهیه می کند. ساشا بارون کوهن که نقش اول این فیلم را بازی می کرد و از نویسندگان و تهیه کنندگان فیلم بود (در یک کلام همه کاره) در بورات چهره ی درستی از مردم قزاقستان نشان نمی داد. این طور که این مردم به شدت عقب افتاده هستند. برای مثال با محارمشان سکص دارند، به فاحشه بودن خواهرشان افتخار می کنند، در خیابان و با یک مانکن مستربیشن انجام می دهند، توی پیاده رو و جلوی مردم شلوارشان را پایین می کشند و وجدانشان را راحت می کنند و خیلی چیزهای دیگر که البته اکثرشان بی ادبانه هستند. تقریبا هر آدمی با هوش متوسط هم متوجه این نکته می شود که آن چه در این فیلم نشان داده شده چهره ی واقعی مردم قزاقستان نیست و این فقط قرار است شوخی باشد که برای نمونه جامعه ی قزاقستان در نظر گرفته شده. اما هم زمان با اکران این فیلم باز هم در نشریات وطنی راجع به این فیلم و ساشا بارون کوهن که اتفاقا یهودی هم هست بحث های زیادی درگرفت و خلاصه ی همه شان این بود که این یهودی حرامزاده حق ندارد این گونه هر چیزی را مسخره کند و مردم بیچاره ی قزاقستان را به بدترین شکل نشان بدهد( حالا این نشریاتی های ما هیچ کدامشان احتمالا به قزاقستان نرفته اند و رسوم مردم آن جا نمی دانند ولی متوجه شده بودند که واقعیت را ندیده اند و گمان می بردند که مردم به باهوشی آن ها نیستند و حتما باید روشن گری کنند که این فیلم واقعی نیست).

به شخصه بعد از تجربه ی فیلم 300 با دید بازتری به تماشای این فیلم نشستم و انصافا هم موقع دیدنش از خنده روده بر شدم و بارها قهقهه زدم (من به سختی لبخند می زنم، چه برسد به این که قهقهه بزنم). فیلم به غیر از این که به شدت بامزه بود نوآوری های تکنیکی هم داشت که البته به بحثمان ربطی ندارد. مسئله ی دیگر این بود که بورات از جایگاه طنز و هجو گذشته بود و به هزل رسیده بود. اکثر شوخی هایش زننده به نظر می رسیدند و شاید یکی از دلایل اصلی مخالفت اکثر نشریات ما به بی ادبانه و خارج از عرف بودن جوک ها بر می گشت. اتفاقا مرحوم عبید زاکانی هم که جزو مفاخر ما محسوب می شود و در کتاب های درسی دبیرستان و راهنمایی به وفور از وی تعریف شده و او را جزو برترین طنازان ایرانی شمرده اند، اشعار فراوانی به بی ادبی شوخی های فیلم بورات دارد که احتمالا برای جناب عبید ایرادی محسوب نمی شود. خلاصه این همه گفتم تا بگویم که اگر با دید درست به سراغ این فیلم برویم و مثلا به اندازه ی مستند های نشنال جئوگرافیک یا بی بی سی از آن انتظار واقعیت نداشته باشیم نه تنها توی ذوقمان نمی خورد، بلکه می توان کلی سرگرم شد و از آن لذت برد و خندید.

سوم

این دو بند اول برای این بود که به این جا برسم: این جناب ساشا بارون کوهن یک فیلم جدیدی ساخته که الان در سینماهای ایالات متحده اکران می شود. اسمش برونوست و این بار این آقا نقش یک هم جنس باز را بازی می کند. با دیدن تیزر و خواندن خلاصه داستانش و البته ایمانی که به هوش ساشا بارون کوهن دارم باید فیلم جذاب و به شدت خنده داری از آب در آمده باشد و توی این روزها می تواند نسخه خوبی برای فیلم تراپی محسوب شود. من که به شدت منتظر دیدنش هستم، شما چطور؟!!

پی نوشت1: این که حد و مرز شوخی کجاست و جنس شوخی مثلا باید چه طور باشد و آیا شوخی های سینمایی با انواع دیگر فرق دارند بحث خیلی پیچیده ای است که به بحث های اخلاقی هم نزدیک می شود و فکر کنم نمی توان این جا زیادی به آن پرداخت.

پی نوشت2: نمی خواستم این جا راجع به این قضیه بنویسم که از رفتن مایکل اوون به منچستر یونایتد چقدر ناراحت و البته عصبانی شدم. نمی خواستم بگویم که زمانی مایکل اوون ستاره ی اول تیم محبوبم لیورپول بود و چه دورانی که با او نگذراندم. و البته نمی خواستم بگویم که اوون حق دارد به هر تیمی که دلش بخواهد برود. و همین طور این که منچستری ها آماده باشند که این فصل لیورپول قهرمان خواهد شد. ولی از همه شان یک ذره ای گفتم که احتمالا عیبی ندارد!

۳۰ تیر ۱۳۸۸

کلوزآپ نمای نزدیک نیست!


خبردار شدم که شبکه بی بی سی فارسی قرار است مستندی به اسم نمای نزدیک، نمای دور پخش کند. قبل از دیدنش فکر می کردم که این مستند قرار است راجع به اثر عباس کیارستمی یعنی کلوزآپ، نمای نزدیک باشد؛ مثل فیلمی که مانیا اکبری (بازیگر زن دَه کیارستمی) در ستایش دَه ساخته بود (هر چند فیلم 20 انگشت می تواند اثری مستقل به حساب بیاید، به نظر من تقلیدی از فیلم ده و حاصل مرعوب شدن از کیارستمی می باشد که نتیجه اش البته چیز خوبی از آب درآمده) و یا فیلم پنج که خود کیارستمی ساخته. اما با دیدنش متوجه شدم که این مستند تنها قرار است راجع به بازنده ی اصلی فیلم کلوزآپ یعنی حسین سبزیان باشد.

به شخصه نقش سبزیان را یکی از بهترین و باور پذیرترین نقش های تاریخ سینما می دانم. این مرد به نحوِ به شدت همدلی بر انگیزنده ای خودش را محسن مخملباف جا می زند و به خانواده ای دروغ می گوید ولی هم چنان تماشاگر او را به عنوان یک دغل باز نمی شناسد و او را یک فریب خورده می پندارد. اما بیننده ی فیلم کیارستمی، حداکثر افسوسی که به حال این جوان می خورد این است که چرا این قدر احمق است که دست به چنین کار مزخرفی می زند. ولی این مستند، مخاطبش را با واقعیت زندگی دردآور حسین سبزیان آشنا می کند. این که به خاطر علاقه اش به سینما و این که این دروغ بزرگ را آن گونه باور کرده که توسطش بلعیده شده، همسر و فرزندانش او را ترک کرده اند و مردمِ دور و اطرافش او را یک متوهم می نامند که شرایط نرمال ندارد و البته هم از دید خودشان درست می گویند. در این مستند بعد از این که سبزیان را از نگاه دیگران شناختیم، کم کم به خودش نزدیک می شویم و از ترس ها و اتفاقت تلخ دوران کودکیش می شنویم. این که چگونه باید بهای سینما رفتن و فرار از مدرسه را با کتک خوردن می داده و تماشاگر باور می کند که این شخص در دنیای دیگری سِیر می کند. تمام زندگیش را از دست داده و به یک کار پاره وقت در صحافی کسی که قبلا شاگردش بوده می پردازد ولی هم چنان از عشقش به سینما می گوید و در خانه اش کتاب آموزش فیلم سازی به روش سوپر 8 ((Super 8 انتشاراتِ سروش را کنار قرآن می گذارد. این مرد با وجود این که از کیارستمی ضربه خورده و کلوزآپ باعث شده تا مردم دید دیگری نسبت به او داشته باشند باز هم هنگام حرف زدن راجع به این فیلم در چشمانش می شد برقی از لذت دید. او روبروی دوربین ژست می گیرد و در شرایطی که حضور آن را کاملا احساس می کند ماجراهایی را که بر سرش آمده مثل یک بازیگر حرفه ای تعریف می کند.

شیوه ی کارگردانی این اثر هم شباهت بی نظیری به روش مستند گونه ی کیارستمی دارد که به سبزیان اجازه می دهد تا هر کاری را که می خواهد جلوی دوربین انجام دهد و راحت باشد. نماها طولانی هستند و در آن ها برش و قطعی نمی بینیم تا این که حس مستند گونه بیشتر و بیشتر ادامه پیدا کند و کار واقعی تر جلوه نماید. حتی در یک جایی خود حسین سبزیان می گوید که این جا را کات بده تا بقیه اش را در قسمت بعد بگویم که کارگردان مثل یکی از سکانس های فیلم دَه (یک جایی در فیلم دَه وقتی که مانیا و خواهرش در حال رانندگی هستند با یک راننده ی مرد دچار درگیری لظی می شوند و مرد به آن ها می گوید که شما این قدر دلتان خوش است که فیلم برداری هم می کنید! اما مانیا و خواهرش به کارشان ادامه می دهند و کیارستمی هم برای نشان دادن واقعیتِ محض این نمای به ظاهر خراب شده را حذف نکرده و در فیلمش گنجانده) آن را قطع نمی کند و در فیلمش نشان می دهد که البته این نکته بیانگر علاقه ی بیش از حد سبزیان به سینما و کارگردانی هم می تواند باشد.

فیلم به طور کلی زندگی اسف بار سبزیان را نشان می دهد که چگونه جنونش به سینما و شهرت منفی حاصل از فیلم کیارستمی باعث بدبختی او شده اند. همان طور که مثلا در نمای نزدیکِ صورت، تمام چاله چوله های رخ یک نفر را می بینیم و زشتی هایش بر ما عیان می شود، کلوزآپ، نمای نزدیک هم با نشان دادن زشتی های زندگی سبزیان از نزدیک به نوعی باعث بیچارگی این فرد می شود که شرحش را در این مستند می بینیم. در این فیلم هم به تعداد زیادی نمای کلوزآپ از چهری سبزیان مشاهده می کنیم. فیلم به طرز وحشتناکی مخاطبش را دچار سمپاتی می کند، به خصوص که بعد از تمام شدن فیلم مجری برنامه گفت که چند سال پیش حسین سبزیان بر اثر بیماری آسم در مترو به اغما رفته و بعد از سه ماه فوت کرده است. حسین سبزیان نشان دهنده ی شخصیتی بود که به دلیل مشکلات دوران کودکیش و البته تفکرات خاصش که با متر و معیار یک ذهن عُرفا سالم قابل توجیه نیست آن چنان در دنیایش فرو رفت و به سمت عشق و آرزویش یعنی سینما حرکت کرد تا در نهایت همه چیزش را از دست داد. حتی جانش را.

پی نوشت1: خلاصه داستان فیلم کلوزآپ، نمای نزدیک به کارگردانی عباس کیارستمی: ماجرای آن مربوط به بک عشقِ سینماست که با جا زدن خودش به جای محسن مخملباف کارگردان شهیر ایرانی، وارد حریم یک خانواده می شود، البته با دادن این قول که در فیلم آینده اش به آن ها نقشی خواهد داد و بعد از چند روز که ماجرای قلابی بودن این آقا توسط یک خبرنگار پررو برای اعضای خانواده فاش می شود، از وی شکایت می کنند و به دادگاه می رود و برایش حکمی در نظر می گیرند. این ماجراها که همه شان در واقعیت اتفاق افتاده اند توسط کیارستمی در فیلم بازسازی می شوند و اتفاقا جاهایی هم فیلم تلاش کیارستمی را نشان می دهد که می خواهد این داستان را دوباره دربیارد.

پی نوشت2: نامجو یک موزیکی دارد به اسم شمس. در آن از یک شعر عربی و جاهایی هم از بعضی آیات سوره ی شمس که انصافا خوش آهنگ و شیرین است استفاده کرده و آن ها را با سه تارش زده و خوانده. سال پیش بود که سر همین موزیک سر و صدای زیادی در گرفت و از او شکایت شد. چند روز قبل تر هم شنیدم که برایش پنج سال حبس تعزیری بریده اند. اتفاقا آقای رحیم مشائی هم چند وقت قبل به عنوان رئیس سازمان گردشگری کشور در یک مراسمی شرکت کرده که در آن آیات قران را با دف خوانده اند و نکته جالب تر این بوده که دف را هم چند خانم می زده اند. و دوباره چند روز پیش خبردار شدم که اسفندیار رحیم مشائی به عنوان معاون اول رئیس جمهور انتخاب شده. همین.

پی نوشت3: تیتر این پُست برگرفته از جمله ای است که خواهر حسین سبزیان در همین مستند می گوید.

۲۴ تیر ۱۳۸۸

بی دل!

من می گویم دیگر برایم دلی نمانده

ولی اگر باور نمی کنی، بگرد

خوب هم بگرد

اما بدان پیش از تو

یک نفر هر آن چه را که این جا بوده

با خودش برده

۲۲ تیر ۱۳۸۸

یک شروع نه چندان تلخ!

این یک شروع است. از نوع نه چندان تلخ آن! وبلاگی در بلاگفا (absurdlyhard.blogfa.com) دارم که تا اطلاع ثانوی هم چنان تویش خواهم نوشت ولی به دلایلی دوست دارم کم کم به این جا منتقلش کنم. همین و بس!