۸ شهریور ۱۳۸۸

سه مینیمال

عصبانی بود. خیلی عصبانی بود. فکر می کرد با کارهایی که کرده و کارهایی که نکرده، به خودش، به زندگیش، به خانواده و دوستانش گند زده. فقط دنبال راهی می گشت تا بتواند چیزها را به حالت قبل شان برگرداند. لباس پوشید و از خانه بیرون رفت. دوست داشت پیاده راه را برود و همین کار را هم کرد. آن قدر رفت تا به اولین دکه ی روزنامه فروشی رسید. یک نخ سیگار گرفت و با فندکی که همان جا آویزان بود سیگارش را روشن کرد و عمیق ترین پُکی را که می توانست از سیگار گرفت. حالا احساس می کرد کمی آرام تر شده، هر چند در اصلِ وضعیت تفاوتی ایجاد نشده بود.
***

قرار بود دخترک را در ایستگاه مترو ببیند. چند ساعت قبل دختر تماس گرفته بود و از او خواسته بود تا هر چه سریع تر همدیگر را جایی ببینند. لحن دختر خیلی آشفته و نگران بود. انگار می خواست حرف خیلی مهمی را بزند و از طرف دیگر نمی توانست آن را راحت بیان کند. اولین تصویری که به ذهن متوهم پسر آمد، این بود که قفلی به زبان دختر زده اند و نمی تواند چیزی بگوید. سریع این فکر را از ذهنش دور کرد و به توهماتش خندید. کمی هم نگران شد. چون لحن دختر را می شناخت. می دانست هر وقت این طور حرف می زند اتفاق بدی افتاده یا می خواهد چیز ناگواری بگوید. ذهنش را مرور کرد. دیروز که با هم حرف می زدند اتفاق خاصی نیفتاده بود و به خیالش همه چیز مثل سابق بود. ولی حتما باید چیزی شده بود که دختر این طور مُصرانه از او می خواست تا سر وقت در ایستگاه مترو باشد. ناگهان حسِ ترس تمام وجودش را در بر گرفت. یک ساعت بیشتر تا قرار باقی نمانده بود. کاپشن سیاه رنگ چرمی اش را پوشید و کمی به خودش ادکلن زد. جلوی آینه رفت و دستی به موهایش کشید. باید ریش هایش را هم اصلاح می کرد ولی فرصت نداشت. به خیابان رفت و سوار تاکسی شد.

***

عادت داشت وقتی از خواب بیدار می شود اول از هر چیز به سراغ تلفنش برود تا ببیند در این چند ساعتی که خواب بوده کسی تماسی نگرفته یا پیامی برایش نیامده. البته معمولا نه جواب پیام ها را می داد و نه تماسی می گرفت. بعد کش و قوسی به بدنش می داد و همان طور که در تختش بود کتاب شعری از بالای سرش بر می داشت و مثل دیوانه ها شروع می کرد به شعر خواندن. دوست داشت شعر را با صدای بلند بخواند ولی چون می ترسید دیگران به او بخندند، تا جایی که می شد صدایش را پایین می آورد. اما هیچ وقت در دلش نمی خواند. شعر خواندن که تمام می شد، تازه پتو را کنار می زد و از تخت پایین می آمد و به سمت دستشویی می رفت. بعد هم صبحانه اش را می خورد. امروز هم که از خواب بیدار شد دقیقا همین کارها را کرد.


پی نوشت: این ها سه تا داستانک مینیمال هستند که هیچ ارتباطی بین شان نیست.

۱ شهریور ۱۳۸۸

همین جوری های این روزها شماره دوم

زنگ که خورد صبر کردم همه بیرون رفتند و بعد بلند شدم راه افتادم. هوا ابری بود و باران کمی شروع شده بود. بارانی پاره را در خانه گذاشته بودم. به وضعی افتاده بود که دیگر نمی شد پوشید. یخه کت ام را بالا زدم، سیگار همای نازک را گوشه لب گذاشتم و راه افتادم. چشم عسلی و دو سه تا از دخترها بیرون کنار در ایستاده بودند و بگو بخند می کردند. از کنارشان که رد شدم صدای شیرین اش را از پشت سر شنیدم که گفت:
-«بچه ها، پول ها تونو بذارین رو هم یه پالتو بارونی واسه این آقا بخرین!»

از کتاب بلوار دل های شکسته نوشته پرویز دوائی

فرار از زندان
موقع دیدن این سریال، فصل به فصل که جلوتر می رفتم احساس می کردم که داستان و خط روایی آن دارد جذابیت و کشش خود را از دست می دهد. در فصل اول ماجرای اصلی این بود که یک نفر برای نجات برادرش از زندان و اعدام قریب الوقوعی که در انتظارش بود و به زعم قهرمان داستان حکمی اشتباه بود، با انجام یک دزدی ساختگی، تعمدا به زندان می رفت تا برادرش را از زندان فراری دهد. و حالا این وسط چند تا داستانک فرعی هم بود که زیباترین شان رابطه ی بین خانم دکتر زندان و همین جوانک مهندس تازه به زندان آمده بود. این داستانک ها در همه شان یک ویژگی داشتند و آن پیچیده نبودنشان بود. مثلا علاقه بین دو برادر و یا همان عشقی که به صورت واضح نمایش داده نمی شد. هر چه داستان جلوتر می رفت داستانک ها به ظاهر اهمیت و پیچیدگی شان زیادتر می شد. پای یک کمپانی وسط می آمد و وسیله ای به اسم سیلا که می شد با آن جنگ های بشری راه انداخت و همین طور اطلاعات موجود در سیلا می توانست باعث نجات بشریت هم بشود. داستان از چیزهای به ظاهر بی اهمیت و ساده مثل علاقه بین دو نفر به نجات بشریت و جلوگیری از جنگ های منطقه ای رسید. و به نظرم این جایی بود که سریال افت می کرد. شاید به ظاهر سیلا و عواقب آن موضوعی جذاب تر برای پرداخت داستانی داشتند ولی در عمل این گونه نبود. این جدای این است که من به شخصه بیشتر به همین داستان ساده علاقه دارم. البته مشکل دیگری هم وجود داشت و آن این بود که ماجرا در همان فصل اول به اوج هیجان می رسید و ریتمش به شدت سریع و جذاب می شد. و مسلما حفظ هیجان و همین ریتم تند کار خیلی سختی است. پس وقتی تماشاگر می بیند به جای این که هیجان داستان بیشتر شود از شدت جذابیت آن کاسته می شود به نوعی دلزده می شود. برای همین است که به نظرم در یک سریالِ چند فصلی، داستان باید کم کم گسترش پیدا کند و نقطه ی اوج هیجان آن در قسمت های آخر باشد.
اما با وجود تمام این حرف ها، فرار از زندان باز هم سریال ناب و جذابی است. و به نظرم بر هر کسی واجب است در عمرش حتما یک بار آن را ببیند. در فصل آخر و به خصوص دو قسمت پایانی سریال دوباره همه چیز آن طور که می خواستم شد. ریتم داستان تند و گیج کننده شده بود و داستانی جذاب در کنار این ماجرای سیلا مطرح می شد. که حداقل برای من یکی خاطرات فصل اول سریال را زنده کرد. و علاوه بر آن ده دقیقه ی پایانی قسمت آخر سریال بود که رودست بدی به تماشاگر می زد و از لحاظ احساسی بسیار تکان دهنده بود و دروغ چرا، اشک من یکی را درآورد. این عکسی هم که این پایین آمده به نظرم زیباترین نمای سریال است. اگر سریال را تا ته دیده اید نکته را گرفته اید و اگر هم ندیده اید بروید ببینید تا نکته را بگیرید!



اصلا این آقای پست چی کجاست؟!!!
راستش موقع دیدن چهل-پنجاه دقیقه اول فیلم پست چی سه بار در نمی زند به شدت خوشحال بودم و دلیل آن چیزی به جز خود فیلم نبود. گمان می کردم که حالا سینمای ایران بعد از درباره الی ... چیز دیگری هم برای عرض اندام دارد. فیلم از لحاظ فرمی به نظرم آن قدر درخشان بود که می شد در بین بهترین فیلم هایی که نوآوری فرمی داشتند قرارش داد. سه داستان در زمان های مختلف که هر کدامشان در یک طبقه ساختمانی اتفاق می افتاد. داستان های هر طبقه به خوبی پرداخته شده بودند و ایده ای که برای سوویچ بین داستان ها بود بی نقص به نظر می رسید. هر سه داستان به خوبی داشتند گسترش پیدا می کردند و ارتباط های ظریف بینشان کم کم در حال رو شدن بود. اما به یک باره منطق روایی فیلم عوض شد. داستان هایی که ابتدا به نظر می رسید در سه زمان مختلف دارند اتفاق می افتند به یک باره در هم ادغام شدند و شخصیت ها از این طبقه به طبقه ی دیگر می رفتند. از این دست تغییر منطق ها مثلا قبل تر در فیلم دژاووی تونی اسکات یا پرستیژِ کریستوفر نولان هم دیده بودم و آن جا هم بدجور توی ذوقم خورده بود. انتظار داری همه چیز منطقی پیش برود ولی ناگهان از یک جایی به بعد مثلا وسیله عجیبی بوجود می آید که انسان را به گذشته می برد و یا می تواند از انسان کپی بسازد. حالا در همین فیلم هم به ناگهان مردمِ گذشته به حال می آیند. بلافاصله این جا ذهنم به سمت فیلم محشر دیگران رفت که آن جا هم از این شیوه استفاده شده بود. این که مثلا یک دسته ای از این افراد می توانند روح باشند که به نظر هم درست می رسید. اما در آخر متوجه می شدیم که در یک رویا به سر می بریم که این تغییراتی که اخیرا به وجود آمده باعث می شود تا زندگی افراد در حال تغییر کند. و این جا مثل فیلم اثر پروانه ای شده بود که با مثلا با تغییری در گذشته می توان حال را عوض کرد. و در نهایت فیلم آش شله قلمکاری بود که به نظر می رسید سر و تهی ندارد.
فیلم که تمام شد به خودم و کارگردان تا جایی که می شد لعن و نفرین فرستادم. به خودم برای این که فریب نیمه ابتدایی فیلم را خوردم و خواستم فیلم را در باشگاه فیلم های محبوبم جا بدهم و به کارگردان که داستان به این نابی و ایده ی درخشانی را که چهل دقیقه با استادی تمام پرداخته بود به یک باره تباه کرد. داستان آن قدر قشنگ گسترش داده شده بود و آن قدر خوب تعریف شده بود که جناب فتحی، کارگردان فیلم برای تمام کردن و پایان بندی اش، به هر شیوه ای متوسل شده بود تا آن را جمع کند و البته هم نتوانسته بود. تازه شنیده ام که در این نسخه ی روی پرده، به خصوص در دقایق پایانی آن تغییراتی داده شده تا ایرادات آن بر طرف شود که با عرض تاسف باید اعلام کرد که به ظاهر هیچ فایده ای نداشته.

کمی از فوتبال
به نظرم این فصل لیورپول با از دست دادن ژابی آلونسو که طراح و مغز متفکر تیم لیورپول بود، کار سختی را پیش رو دارد. به خاطر سی میلیون یوروی ناقابل مسئولان پول پرست لیورپول، آلونسو را به سرمایه داران رئال مادرید فروختند و بهترین فرصت برای قهرمانی را از خودشان گرفتند. تیم فصل قبل لیورپول کامل بود و اگر کمی خوش شانس تر بود می توانست قهرمان شود. به عنوان یک طرفدار دوآتشه لیورپول فکر می کردم اگر همان تیم حفظ شود و فقط تغییراتی جزئی در بعضی پست ها به وجود بیاید، این فصل کاپ قهرمانی به مرسی ساید خواهد رفت. اما فروختن ژابی آلونسو و جایگزین نکردن او در برابر حریفانی همچو چلسی، که این فصل گرگ شده! و منچستر سیتی که تا بن دندان خودش را مسلح کرده و یونایتدی هم که مثل همیشه خوش شانسی از سر و رویش می بارد و آرسنالِ جوانِ ونگر، می تواند به معنای از دست دادن قهرمانی باشد. هر چند رافا بنیتس مربی باهوشی است و لیورپول مثل همیشه بهترین و متعصب ترین هواداران را در بازی های خانگی اش دارد. این فصل رقابت های لیگ برتر انگلیس به شدت داغ! و جذاب خواهد بود.
و اما استقلال. رفتن قلعه نویی و آمدن مرفاوی شاید در نگاه اول نشانه ی بدی برای طرفدارران استقلال باشد؛ اما نباید فراموش کرد که صمد چند فصل قبل با همان تیم نه چندان قوی که در حاشیه دست و پا می زد توانست نتایج خوبی بگیرد. و حالا با خرید های جدید و مدیریتی به نسبت مقتدرتر والبته تیمی که در هیچ پستی کمبودی ندارد می تواند امید اول قهرمانی لیگ آماتور ایران باشد. مسلما سپاهان با خرید های میلیونی و ذوب آهن که همان تیم فصل قبل است و البته به نظرم زهردارتر، در کنار پرسپولیس و استیل آذین پرمهره می توانند رقیبان سختی برای استقلال باشند که این جا هم همه چیز نوید لیگی داغ! و پر هیجان می دهد.

پی نوشت1: وقتی در سالن سینما داشتم فیلم پست چی... را می دیدم، در اوجِ ماجرا، جایی که امیر جعفری، پانته آ بهرام را دنبال می کند، پانته آ بهرام جایی کمین می کند و با وسیله ای به سر امیر جعفری می کوبد. در لحظه ای که می باید نفس ها در سینه حبس می شد، ناگهان تماشاگران زیر خنده زدند. من با تعجب به دنبال نکته خنده دار ماجرا بودم که از پشت سرم شنیدم «قیافه شو موقع افتادن دیدی؟» و بعدش طرف دوباره خندید. این تماشاگران انگار چون همیشه در تلویزیون امیر جعفری را در نقش های کمیک دیده اند، فقط مترصد جایی بودند تا به قیافه این بنده خدا بخندند؛ در شرایطی که به نظرم میمیک چهره ی جعفری حتی لحظه ای هم خنده دار نبود.
و یه اتفاق دیگر اینکه وقتی داشتم از سالن سینما خارج شدم می شنیدم که عده ای با تعجب از همراهانشان می پرسیدند «پس پست چی کجا بود؟!!»
پی نوشت2: موقعیت خیلی مزخرفی است که دو نفر با هم روی یک مسئله الکی بحث شان شود و با هم حرف نزنند. و از آن بدتر دیگر به سراغ همدیگر هم نروند و تنها دلیلشان این باشد که اگر من جلو بروم، یارو فکر می کند، کم آورده ام و غرور من این وسط چه می شود و چه و چه و از این دست حرف های بی ارزش. نه؟
پی نوشت3: پرویز دوائی کتابی دارد به اسم بلوار دل های شکسته که مجموعه ی داستان های کوتاه اوست. کتاب از داستان هایی تشکیل شده که انگار برای خود دوائی اتفاق افتاده اند و حالا با نثر شیرین اش و احتمالا کمی تخیل و دست کاری در این مجموعه گرد هم آمده اند. این مجموعه داستانی دارد به اسم چشم عسلی که تا حالا بیشتر از پنجاه-شصت باری خوانده امش. آخرین بارش همین چند لحظه قبل بود. و مطمئنم در اولین فرصت دوباره به سراغش خواهم رفت.

۲۷ مرداد ۱۳۸۸

همین جوری های این روزها

یکم
همیشه با حرف زدن و یا تعبیر کمی فلسفی ترش یعنی زبان مشکل داشته ام (البته این قضیه «زبان» را می شود در بحث فلسفی اش مثلا در تئوری های دریدا یا لکان با نوشتن هم یکی دانست ولی من بیشتر منظورم روش های معمولی تر ارتباطی یعنی حرف زدن است). منظورم این است که به شدت اعتقاد دارم حرف زدن و استفاده از ابزاری مثل زبان برای ایجاد ارتباط و رساندن پیام و مفهوم، ناقص و ابتر است. احساس من این گونه است که آن چه را که در ذهن و خیالمان می گذرد و احتمالا درباره اش فکر کرده ایم؛ آن طوری که واقعا می خواهیم نمی توانیم از طریق واسطه ای به نام زبان بیان کنیم. حالا جدای این مسئله یک چیز دیگر هم این وسط وجود دارد: حرفی را می زنی ولی طرف مقابل برداشت خودش را از آن می کند که فرسنگ ها با آنچه در ذهنت می گذشته تفاوت دارد. و این می شود اول ایجاد اصطکاک و درگیری و احتمالا بدبختی.
حالا وقتی می بینم نمی توانم افکارم را بیان کنم و همیشه احساس می کنم در کلامم آن چیزی را که دوست دارم وجود ندارد، ترجیح می دهم کمتر حرف بزنم و این، عواقب و دردسرهای ناشی از سوءبرداشت را هم ندارد. فکر می کنم هزاران حجاب و حایل این وسط هستند که باعث می شود حرف زدن کارکرد زیاد موفقی نداشته باشد. اگر شنونده بتواند خودش را کاملا در جایگاه گوینده بگذارد و تمام احساسات و تفکراتش را درک کند، آن وقت می شود که نتیجه ی درست بوجود می آید و متاسفانه در دنیای واقعی این مساله تقریبا غیر ممکن است. اکثر ارتباط و حرف زدن هایمان می شود بی فایده و اگر همراهی ای از طرف مقابل می بینیم احتمالا فقط یک حفظ ظاهر ساده و سرتکان دادن نمایشی است. که شدیدا وقتی احساس می کنم طرف مقابل همین طور الکی حرف هایم را تایید می کند، دوست دارم سرش را منفجر کنم!
تابستان سال گذشته دو هفته ای بر روی یک دکل حفاری و در شرایط سخت و بیابانی گرم و وحشتناک، با کارگرانی زمخت و خیلی خشن دوره کارآموزی ام را گذراندم. به دلیل این که در آن محیط هم کلام خودم را پیدا نکردم و کسی را ندیدم که بشود حتی با او حرف زد، چه رسد به درک متقابل و از این حرف ها، ترجیح دادم تا اصلا حرف نزنم و خودم را خسته نکنم. بعد از اتمام دوره و بازگشتم به خانه همین رویه را برای یکی دو هفته ای ادامه دادم و با اعضای خانواده و دوستان حرف نمی زدم مگر در مواقع بسیار ضروری که مطمئن بودم سوءبرداشتی از آن نخواهد شد و آن هم بیشتر سعی می کردم به زبان ایما و اشاره باشد. بعد از دو هفته زهد و خارج نشدن از اتاقم جز در مواقع اضطرار و کم کردن ارتباطم و غذا نخوردن های فراوان به این نتیجه رسیدم که این مدلی هم نمی شود ادامه داد. نمی شود به خاطر مشکلات ارتباطی حداقل ابزار را هم سلب کرد و حتی حرف نزد. نمی شود با ایزوله کردن خود و کشتن احساسات و ارتباطات زندگی کرد. گشتن برای ایجاد مدیوم بهتری برای ایجاد ارتباط احتمالا نباید به نفی بهترین روش فعلی یعنی حرف زدن بیانجامد ولو این که آن چنان قوی هم نباشد.
و همه ی این ها را که گفتم دلیلی شد برای این که به صورت کنترل شده هیچ وقت بیشتر از 3 دقیقه پشت سر هم حرف نزنم و اگر این قاعده ام را در مواردی خاص مجبور شوم زیر پا بگذارم جدای این که نفس کم می آورم، معمولا دچار همان سوءبرداشت های لعنتی خواهم شد. و هنوز راه حلی برایش پیدا نکرده ام. سکوت طلاست!
دوم
مدت هاست تنها خانه ای که در خواب ها و رویاهایم می بینم؛ همان خانه ایست که دوران کودکیم را در آن گذرانده ام و راستش این قضیه کم کم داشت عجیب می شد. پس تصمیم گرفتم سری به محله قدیممان بزنم و حداقل آن خانه از بیرون نگاهی بیاندازم تا ببینم چه چیزی در آن هست که این طور دارد در تمام رویاها تکرار می شود و راستش به هیچ نتیجه ی خاصی نرسیدم. در عوض آن مرد بقال محله مان را دیدم و کلی دلم به حالش سوخت. یادم می آید آن وقت ها از این آقا به شدت می ترسیدم و التماس های پدر و مادر که می خواستند مرا برای خرید چیزی بیرون بفرستند تا مثلا اجتماعی بار بیایم معمولا بی نتیجه می ماند. برای ترسم هم هیچ دلیلی نداشتم مگر هیبت این اقا. سبیل پر پشت و مردانه اش و عینک کائوچویی قهوه ای رنگش به همراه عصبانیتی که همیشه در صورتش بود و لحن خشن حرف زدنش به نظرم برای یک پسر بچه ی پنج شش ساله می تواند علت های قابل قبولی باشند. اما دیروز که به سراغش رفتم، پیرمرد کنار دست پسرش در مغازه شان نشسته بود. ساکت و آرام. هیچ صدایی از او در نمی آمد و مجبور بود برای راه رفتن از واکر استفاده کند. هیچ چیز ترسناکی در او ندیدم. سبیل هایش کاملا سفید شده بودند و عینکش را با یک کش به گردنش انداخته بود و صورتش به شدت تکیده شده بود. حرف زدنش را نشنیدم چون هیچ نمی گفت تا بفهمم بر سر لحن خشن و مردانه اش چه آمده. و راستش به نظرم این روزها من با ریش لنگری و سبیل های سیاهی که از لب هایم هم پایین تر آمده و عینک دسته سیاه و البته قطورم و صدای سرد و بی احساسم ترسناک تر از آن روزهای این پیرمرد باشم. برای اثبات این حرف هر چه گشتم تا یک پسر بچه پیدا کنم و این موضوع را با او در میان بگذارم موفق نشدم.
سوم
شعری از احمدرضا احمدی:

هر دارو که علاج بود
در خانه داشتم
اما
تنم در باد
به تماشای غزل های آخر می رفت
***
امروز را بی تو خفتم
فردا که خاک را به باد بسپارند
تو را یافته ام،
***
مگر تو نسیم ابر بودی
که تو را در باران گم کردم؟
***
پرسیدم: در شب عریان من، دریا مهمان تو بود؟


پی نوشت1: امروز یکی از آشنایان تلفن زد و چون به جز من کسی در خانه نبود مجبور شدم گوشی را بردارم. از روی تایمر تلفن مدت تماس کاملا تحت نظرم بود. این طرف دو دقیقه و چهل و پنج ثانیه فقط با من احوال پرسی کرد و آمار تمام مرده ها و زنده ها را گرفت و تا جا داشت تعارف های لوس و الکی کرد و من هم مجبور بودم پا به پایش پیش بروم. بعد از این همه مقدمه چینی دقیقا در 3 ثانیه آن جمله ای را که برایش زنگ زده بود گفت.
یادم می آید کلاس زبان که می رفتیم، وقتی قرار بود در مکالمه هایمان ادای تلفن زدن را در بیاوریم، استاد به شدت تاکید می کرد که بعد از سلام و معرفی کردن خودمان سریع به سراغ موضوع اصلی برویم. و جالب این که هیچ کدام از ما این کار را انجام نمی داد و حداقلی از تعارف و احوال پرسی را انجام می داد و کفر این بنده خدا استادمان در می آمد.
پی نوشت2: نیچه گفته: "تکبر زاییده قدرت مادی است و تواضع زاییده ضعف معنوی."

۱۲ مرداد ۱۳۸۸

وقتی از آبسورد حرف می زنیم، دقیقا از چه حرف می زنیم...

یکم
توی مقدمه کتاب مرگ قسطی، مترجم فرزانه ی کتاب، جناب آقای مهدی سحابی تعبیر جالبی را درباره ی اثر جاودانه ی سلین بیان می کند که می تواند به نوعی جان مایه ی این کتاب ارزشمند هم باشد. آن جا نوشته شده که منظور سلین از انتخاب عنوان «مرگ قسطی» برای قصه اش می تواند این باشد که داستانِ تراژدی گونه ای تعریف می شود و پشت سر هم اتفاقات ریز و درشتِ تلخ می افتد. پس به نوعی می توان گفت که قرار است قهرمان داستان (که هر کدام از ما هم می تواند جای او باشد) به صورت قسطی مرگش را می پردازد و اقساطش هم همین اتفاقات تلخ و رنج هایی هستند که او می کشد. اما در ادامه مهدی سحابی می گوید که در دو جای کتاب، سلین حتمیتِ مرگِ موجودِ در زندگیمان را اندکی متزلزل می کند. و این دو اتفاق به جای تلخ بودن، خوش آیند هستند و حالا شاید بشود این جور هم تفسیر کرد که زندگی مان تماما بیهوده نبوده و ما تکه ای از ابدیت را از کام مرگ بیرون کشیده ایم. یعنی این که مسئله، پرداختِ «قسطی مرگ» نیست، بلکه «نسیه بری زندگی»است.
و راستش فکر می کنم عجب تعبیر محشریست. حالا این به خودمان ربط دارد که حیاتمان را «مرگ قسطی» بدانیم یا «نسیه بری زندگی».
دوم
توی فیلم محشرِ عجیب تر از رویا شخصیت اصلی به توصیه کسی که بیشتر از او می فهمید دفترچه یادداشتی تهیه کرده بود و اتفاقات زندگیش را در دو دسته ی جداگانه ی تراژدی و کمدی دسته بندی می کرد. یعنی به ازای هر اتفاق بد، علامتی در صفحه تراژدی می گذاشت و برای هر اتفاق مثبت و امید بخش علامتی در صفحه ی کمدی. جایی از فیلم بود که بعد از یک اتفاق بد دفترچه اش را در آورد تا علامتی در صفحه ی تراژدی بزند و ما می دیدیم که صفحه تراژدی تقریبا پر شده ولی صفحه ی کمدی فقط چند علامت معدود دارد.
سوم

از درد به خودم می پیچم
انگار دارند بند بندِ بدنم را از هم باز می کنند
و روبرویم تمام آن دخترکانی را که زمانی دوستشان داشته ام
می بینم.
در دست هر کدامشان خوشه ی انگوریست
اما تو را از نیمرخ می بینم
که در دستت سیبِ کالی است
و گریه می کنی
اندوهناک و غمگنانه
***
از خواب پریدم
و هیچ وقت نفهمیدم برای چه گریه می کردی...


پی نوشت 1: یک قسمت هایی از کتاب مرگ قسطی سلین را به همراه سه نفر دیگر از دوستانم با هم در یک اتاق می خواندیم. این طوری که یک نفر با صدای بلند برای بقیه می خواند و هر وقت خسته می شد می داد به نفر بعدی و به جای کتاب خواندن سیگاری می کشید تا نفسش جا بیاید! و این طوری اتاق پر از دود سیگار می شد، جوری که رنگ همه چیز تغییر می کرد. و چقدر دوست دارم دوباره این مدلی کتاب بخوانم. البته کتابی مثل همین مرگ قسطی را.
پی نوشت 2: امروز یک اس ام اس خیلی ساده برایم آمد: kheili namardi. که البته از طرف یکی از دوستان بود و فکر کنم هم مستحق شنیدنش بودم. بعدش خیلی ناگهانی برای اولین بار در طول این بیست و خرده ای سال زندگیم به معنا و مفهوم کلمه ی «نامرد» فکر کردم. به نظرم خیلی کلمه عمیقی هست و البته معنایش اصلا هم چیز خوبی نیست. به نظرم معنی اش مثلا این می تواند باشد که مرام و اخلاق را زیر پا گذاشتن. یعنی احساسات طرف مقابل را به هیچ حساب کردن و خیلی چیزهای منفی دیگر که بماند. مهم این جا بود که بعدترش یاد این افتادم در زندگیم چه قدر باید به بعضی ها این کلمه را می گفتم و من نگفته بودم.
پی نوشت 3: این دوست گرامی ام، جناب میم.الف از من خواسته بود که کمی درباره سینمای پُست مدرن و البته فیلم جکی براون بنویسم و حالا من به او یک تشکر بدهکارم. برای نوشتن پلات این مطلب مجبور شدم یک بار دیگر جکی براون را ببینم و یک معاشقه ی لذت بخش با آن داشته باشم. حالا نوشتن مطلب بماند بعد از سفرم.
پی نوشت 4: شاید یک نفر که پارانویا داشته باشد این پُست را بخواند و قسمت های مختلفش را به هم ربط بدهد و از آن معنایی استخراج کند. پیشاپیش باید بگویم اگر این اتفاق بیفتد اشتباه کرده، چون این جا همه چیز آبسورد و جفنگ است و هیچ چیزی به چیز دیگری ربط ندارد.

۱۰ مرداد ۱۳۸۸

اینه معنیه روزمرگی!

یکم
بعضی وقت ها یک فیلم هایی هستند که تا قبل از دیدنشان از وجودشان مطلع نیستی، اما بعد از دیدن، تازه می فهمی که چه جواهری کشف کرده ای و کلی مشعوف می شوی. حالا ماجرای من و فیلم Sideways هم همین طور بود. چند ماه پیش، در روزهای نکبتی زندگی خوابگاهی، خواستیم با رفقا دور هم فیلمی ببینیم. این فیلم را از خروار دی وی دی موجود انتخاب کردیم و دیدیم. همین طوری و بدون دلیل خاصی. اما بعداز دیدنش تازه فهمیدیم که چه فیلمی دیده ایم. جواهر کشف نشده ای بود. هیچ چیز خاصی نداشت. نه بازیگر معروفی (بازیگر نقش اول و معروف ترینشان پل جیاماتی بود). نه داستان پیچیده ای. نه نوآوری فرمی. نه قتل و جنایت و انفجاری. فقط یک فیلم مستقل و کم ادعای آمریکایی بود و نه چیز بیشتری. اما پسِ همین سادگی اش چیزهای زیادی برای عرضه داشت. ماجرای یک معلم افسرده ای بود که همسرش چند سال پیش ترکش کرده، ولی او نتوانسته فراموشش کند. دوستِ این معلم هفته آینده مراسم عروسیش قرار است برگزار شود و به همین خاطر تصمیم می گیرند دو نفری به آخرین سفر مجردیشان بروند. اما رفتار و اخلاق این دوستش به شدت با این معلم افسرده ی داستان ما تفاوت دارد. این اقا به شدت شاد و خنده رو و خوش گذران و زن باز است و می خواهد در آخرین روزهای مجردیش تا جایی که ممکن است خوش بگذراند. و این تضاد موتور محرکه ی درام فیلم می شود. حالا در این یک هفته این معلم که تخصص فوق العاده ای در تشخیص شراب مرغوب دارد به همراه دوست ولنگارش با دو زن مطلقه آشنا می شوند و اتفاقات فراوانی برایشان می افتد. تمام داستان را تعریف نمی کنم تا اگر کسی آن را ندیده برود ببیند و لذتش را ببرد.
این ها را که گفتم یعنی این که این روزها دوباره سراغ این گنجِ قدر ندیده ام رفتم و دوباره دیدمش. توی یک بعد از ظهر گرم تابستان، دیدن یک فیلم معرکه مثل همین بدجور می چسبد. این طور نیست؟
دوم
یادم می آید پانزده، شانزده سال پیش، وقتی که از الانم خیلی بچه تر بودم! به خانه پدربزرگ و مادر بزرگم که می رفتیم که مثلا شبی دور هم باشیم و بگوییم و بخندیم، پدربزرگم عادت داشت اخبار ببیند و گوش کند. آن هم نه یکی و دو تا، همه ی بخش های خبری را دنبال می کرد. اخبار ساعت 7 بعد از ظهر شبکه یک و ساعت 9 را می دید و با رادیوی قدیمیش که یک قسمتش هم شکسته بود ولی هنوز کار می کرد و همیشه ی خدا هم روشن بود، اخبار شبکه های مختلف ایران و اخبار فارسی کانال های بیگانه را گوش می کرد. من که آن وقت ها زیاد چیزی نمی فهمیدم ولی خوب یادم می آید که مادربزرگ و مادرم همیشه به او می گفتند «این خبرها که دیگر همه شان برایت تکراری شده اند. بیا کمی پیش ما بشین و بگو و بخند». ولی پیرمرد همان کار خودش را انجام می داد و به اخبارش می رسید.
راستش این روزها منم عین پدربزرگ شده ام. وقتی سراغ تلویزیون می روم، فقط به دنبال کانال های خبری هستم. حالا فرق ندارد فارسی باشد یا انگلیسی و یا حتی عربی. حتی برای خنده بعضی وقت ها اخبار سیمای ضرغامی و بیست و سی و نجف زاده لعنتی را هم می بینم. و هر وقت پای کامپیوتر می نشینم و کانکت می شوم، اول به سراغ سایت های خبری می روم. و مادر جان گرامی همان حرف هایی را می زند که چند سال پیش به پدربزرگم می زد و من هم البته گوشم بدهکار نیست. حالا از فرط تکراری شدن خبرها خودم هم حالم بد می شود ولی باز هم نمی دانم چرا ادامه می دهم. حالا شانس آوردم علاقه ای به مدیوم رادیو ندارم!
راستی یادم رفت بگویم که پدربزرگ دو سال پیش فوت کرد.
سوم
بعد از یک ماهی که از فارغ التحصیلیم گذشته، توی این هفته مجبورم به خاطر یک امتحان دوباره به دانشکده لعنتی نفت اهواز بروم. احتمالا خاطرات تلخ دوباره مرور می شوند و بعضی آدم های مزخرف را دوباره مجبورم ببینم. ولی این ها در مقابل دیدن آن چند نفر معدودی که دلم برایشان تنگ شده هیچ است و شاید حتی دوست دارم هر چه سریع تر دوباره پایم را در آن منطقه ی لعنتی بگذارم. ببینیم چه می شود...
چهارم
این اتفاقات چند روز اخیر که در مملکتمان اتفاق افتاده واقعا جالب بودند. انتصاب رحیم مشایی و اعتراضات طرفداران جناح اقتدار گرا و نمایندگان اصول گرا و بعدترش نامه ی رهبری و کوتاه آمدن احمدی نژاد و رئیس دفتر شدن مشایی. ابتدای این جریانات یک عده ای بودند که می گفتند تمام این ها برای منحرف کردن جریان اعتراضات مردم بعد از انتخابات است. ولی بعد از چند روز پس لرزه های این اتفاقات و خودسری های احمدی نژاد به برکنار کردن و استعفا دادن دو وزیر منجر شد. جالب این بود که احتمالا احمدی نژاد نمی دانست با کنار رفتن این دو نفر دولتش از مشروعیت می افتد و دوباره برای این چند روز باقی مانده به رای اعتماد مجلس نیاز دارد. بعدتر که انگار متوجه شد استعفای صفارهرندی را قبول نکرد ولی وزیر ارشاد گفت که دیگر به وزارت خانه نخواهد رفت. اعتراضات جریانات مختلف اصول گرا نشان دهنده ی این بود که اختلافات و شکاف در جناح حاکم جدی تر از چیزی است که دیگران فکر می کردند. حالا جناب احمدی نژاد گفته رابطه ی من و رهبری از جنس رابطه ی پدر و پسری است و بدجور برای گروه های دیگر اصول گرا خط و نشان کشیده. و چیز دیگر این که معلوم نیست وزرای پیشنهادی احمدی نژاد از مجلس رای اعتماد می گیرند. درگیری ها و مشکلات در ایران کم نبود حالا این هم به بقیه اضافه شده. خدا به داد ما برسد...
پنجم
این روزها بد جور به آهنگ برپ برپ گروه آبجیز گوش می دهم. خیلی جالب و خنده دار و به نظر من پرمغز و حساب شده است. کلا از موسیقی های این مدلی خیلی لذت می برم. آبجیز و کیوسک و نامجو و ... برای روزمرگی های فراوان تابستان پیشنهادهای خوبی به نظر می رسند. تصمیم گرفته ام آن قدر از این ها گوش بدهم تا خودم را خفه کنم!
ششم
در منوی گذران روزمرگی های تابستانه سفر می تواند اتفاق مهم و بزرگی باشد. با رفقا قرار گذاشته ایم که آخر هفته دست به یک سفر پرمخاطره ی مجردی بزنیم. تنها مشکلی که وجود دارد مخالفت های مادر جان گرامی است که دارد دست به هر روشی می زند تا مرا از سفر منع کند. فقط به خاطر ترسش از آنفولانزای خوکی! و من هم مجبورم تا جایی که در توانم هست به او اطمینان بدهم که قرار نیست آنفولانزای خوکی بگیرم. تا ببینیم چه می شود...
هفتم
و این هم یک شعر معرکه از جبران خلیل جبران با ترجمه چیستا یثربی:
پیش از تمام شدن سال می آیی
پیش از تمام شدن ماه
پیش از تمام شدن هفته
پیش از تمام شدن این روز
پیش از مرگ این لحظه...
پیش از این که به گریه بیفتم
سرانجام می آیی...
پیش از این که این شعر به پایان برسد
پیش از آن که مرگ از راه رسد...
تو پیش از عشق
تو پیش از مرگ
تو از همه زودتر خواهی رسید...

پی نوشت1: همیشه این برایم سوال بوده که "دانشکده لعنتی نفت اهواز" درست تر است "یا دانشکده نفت لعنتی اهواز".
پی نوشت2: تیتر این پست از یکی از ترانه های کیوسک گرفته شده.