۸ شهریور ۱۳۸۸

سه مینیمال

عصبانی بود. خیلی عصبانی بود. فکر می کرد با کارهایی که کرده و کارهایی که نکرده، به خودش، به زندگیش، به خانواده و دوستانش گند زده. فقط دنبال راهی می گشت تا بتواند چیزها را به حالت قبل شان برگرداند. لباس پوشید و از خانه بیرون رفت. دوست داشت پیاده راه را برود و همین کار را هم کرد. آن قدر رفت تا به اولین دکه ی روزنامه فروشی رسید. یک نخ سیگار گرفت و با فندکی که همان جا آویزان بود سیگارش را روشن کرد و عمیق ترین پُکی را که می توانست از سیگار گرفت. حالا احساس می کرد کمی آرام تر شده، هر چند در اصلِ وضعیت تفاوتی ایجاد نشده بود.
***

قرار بود دخترک را در ایستگاه مترو ببیند. چند ساعت قبل دختر تماس گرفته بود و از او خواسته بود تا هر چه سریع تر همدیگر را جایی ببینند. لحن دختر خیلی آشفته و نگران بود. انگار می خواست حرف خیلی مهمی را بزند و از طرف دیگر نمی توانست آن را راحت بیان کند. اولین تصویری که به ذهن متوهم پسر آمد، این بود که قفلی به زبان دختر زده اند و نمی تواند چیزی بگوید. سریع این فکر را از ذهنش دور کرد و به توهماتش خندید. کمی هم نگران شد. چون لحن دختر را می شناخت. می دانست هر وقت این طور حرف می زند اتفاق بدی افتاده یا می خواهد چیز ناگواری بگوید. ذهنش را مرور کرد. دیروز که با هم حرف می زدند اتفاق خاصی نیفتاده بود و به خیالش همه چیز مثل سابق بود. ولی حتما باید چیزی شده بود که دختر این طور مُصرانه از او می خواست تا سر وقت در ایستگاه مترو باشد. ناگهان حسِ ترس تمام وجودش را در بر گرفت. یک ساعت بیشتر تا قرار باقی نمانده بود. کاپشن سیاه رنگ چرمی اش را پوشید و کمی به خودش ادکلن زد. جلوی آینه رفت و دستی به موهایش کشید. باید ریش هایش را هم اصلاح می کرد ولی فرصت نداشت. به خیابان رفت و سوار تاکسی شد.

***

عادت داشت وقتی از خواب بیدار می شود اول از هر چیز به سراغ تلفنش برود تا ببیند در این چند ساعتی که خواب بوده کسی تماسی نگرفته یا پیامی برایش نیامده. البته معمولا نه جواب پیام ها را می داد و نه تماسی می گرفت. بعد کش و قوسی به بدنش می داد و همان طور که در تختش بود کتاب شعری از بالای سرش بر می داشت و مثل دیوانه ها شروع می کرد به شعر خواندن. دوست داشت شعر را با صدای بلند بخواند ولی چون می ترسید دیگران به او بخندند، تا جایی که می شد صدایش را پایین می آورد. اما هیچ وقت در دلش نمی خواند. شعر خواندن که تمام می شد، تازه پتو را کنار می زد و از تخت پایین می آمد و به سمت دستشویی می رفت. بعد هم صبحانه اش را می خورد. امروز هم که از خواب بیدار شد دقیقا همین کارها را کرد.


پی نوشت: این ها سه تا داستانک مینیمال هستند که هیچ ارتباطی بین شان نیست.

هیچ نظری موجود نیست: