۱۰ مرداد ۱۳۸۸

اینه معنیه روزمرگی!

یکم
بعضی وقت ها یک فیلم هایی هستند که تا قبل از دیدنشان از وجودشان مطلع نیستی، اما بعد از دیدن، تازه می فهمی که چه جواهری کشف کرده ای و کلی مشعوف می شوی. حالا ماجرای من و فیلم Sideways هم همین طور بود. چند ماه پیش، در روزهای نکبتی زندگی خوابگاهی، خواستیم با رفقا دور هم فیلمی ببینیم. این فیلم را از خروار دی وی دی موجود انتخاب کردیم و دیدیم. همین طوری و بدون دلیل خاصی. اما بعداز دیدنش تازه فهمیدیم که چه فیلمی دیده ایم. جواهر کشف نشده ای بود. هیچ چیز خاصی نداشت. نه بازیگر معروفی (بازیگر نقش اول و معروف ترینشان پل جیاماتی بود). نه داستان پیچیده ای. نه نوآوری فرمی. نه قتل و جنایت و انفجاری. فقط یک فیلم مستقل و کم ادعای آمریکایی بود و نه چیز بیشتری. اما پسِ همین سادگی اش چیزهای زیادی برای عرضه داشت. ماجرای یک معلم افسرده ای بود که همسرش چند سال پیش ترکش کرده، ولی او نتوانسته فراموشش کند. دوستِ این معلم هفته آینده مراسم عروسیش قرار است برگزار شود و به همین خاطر تصمیم می گیرند دو نفری به آخرین سفر مجردیشان بروند. اما رفتار و اخلاق این دوستش به شدت با این معلم افسرده ی داستان ما تفاوت دارد. این اقا به شدت شاد و خنده رو و خوش گذران و زن باز است و می خواهد در آخرین روزهای مجردیش تا جایی که ممکن است خوش بگذراند. و این تضاد موتور محرکه ی درام فیلم می شود. حالا در این یک هفته این معلم که تخصص فوق العاده ای در تشخیص شراب مرغوب دارد به همراه دوست ولنگارش با دو زن مطلقه آشنا می شوند و اتفاقات فراوانی برایشان می افتد. تمام داستان را تعریف نمی کنم تا اگر کسی آن را ندیده برود ببیند و لذتش را ببرد.
این ها را که گفتم یعنی این که این روزها دوباره سراغ این گنجِ قدر ندیده ام رفتم و دوباره دیدمش. توی یک بعد از ظهر گرم تابستان، دیدن یک فیلم معرکه مثل همین بدجور می چسبد. این طور نیست؟
دوم
یادم می آید پانزده، شانزده سال پیش، وقتی که از الانم خیلی بچه تر بودم! به خانه پدربزرگ و مادر بزرگم که می رفتیم که مثلا شبی دور هم باشیم و بگوییم و بخندیم، پدربزرگم عادت داشت اخبار ببیند و گوش کند. آن هم نه یکی و دو تا، همه ی بخش های خبری را دنبال می کرد. اخبار ساعت 7 بعد از ظهر شبکه یک و ساعت 9 را می دید و با رادیوی قدیمیش که یک قسمتش هم شکسته بود ولی هنوز کار می کرد و همیشه ی خدا هم روشن بود، اخبار شبکه های مختلف ایران و اخبار فارسی کانال های بیگانه را گوش می کرد. من که آن وقت ها زیاد چیزی نمی فهمیدم ولی خوب یادم می آید که مادربزرگ و مادرم همیشه به او می گفتند «این خبرها که دیگر همه شان برایت تکراری شده اند. بیا کمی پیش ما بشین و بگو و بخند». ولی پیرمرد همان کار خودش را انجام می داد و به اخبارش می رسید.
راستش این روزها منم عین پدربزرگ شده ام. وقتی سراغ تلویزیون می روم، فقط به دنبال کانال های خبری هستم. حالا فرق ندارد فارسی باشد یا انگلیسی و یا حتی عربی. حتی برای خنده بعضی وقت ها اخبار سیمای ضرغامی و بیست و سی و نجف زاده لعنتی را هم می بینم. و هر وقت پای کامپیوتر می نشینم و کانکت می شوم، اول به سراغ سایت های خبری می روم. و مادر جان گرامی همان حرف هایی را می زند که چند سال پیش به پدربزرگم می زد و من هم البته گوشم بدهکار نیست. حالا از فرط تکراری شدن خبرها خودم هم حالم بد می شود ولی باز هم نمی دانم چرا ادامه می دهم. حالا شانس آوردم علاقه ای به مدیوم رادیو ندارم!
راستی یادم رفت بگویم که پدربزرگ دو سال پیش فوت کرد.
سوم
بعد از یک ماهی که از فارغ التحصیلیم گذشته، توی این هفته مجبورم به خاطر یک امتحان دوباره به دانشکده لعنتی نفت اهواز بروم. احتمالا خاطرات تلخ دوباره مرور می شوند و بعضی آدم های مزخرف را دوباره مجبورم ببینم. ولی این ها در مقابل دیدن آن چند نفر معدودی که دلم برایشان تنگ شده هیچ است و شاید حتی دوست دارم هر چه سریع تر دوباره پایم را در آن منطقه ی لعنتی بگذارم. ببینیم چه می شود...
چهارم
این اتفاقات چند روز اخیر که در مملکتمان اتفاق افتاده واقعا جالب بودند. انتصاب رحیم مشایی و اعتراضات طرفداران جناح اقتدار گرا و نمایندگان اصول گرا و بعدترش نامه ی رهبری و کوتاه آمدن احمدی نژاد و رئیس دفتر شدن مشایی. ابتدای این جریانات یک عده ای بودند که می گفتند تمام این ها برای منحرف کردن جریان اعتراضات مردم بعد از انتخابات است. ولی بعد از چند روز پس لرزه های این اتفاقات و خودسری های احمدی نژاد به برکنار کردن و استعفا دادن دو وزیر منجر شد. جالب این بود که احتمالا احمدی نژاد نمی دانست با کنار رفتن این دو نفر دولتش از مشروعیت می افتد و دوباره برای این چند روز باقی مانده به رای اعتماد مجلس نیاز دارد. بعدتر که انگار متوجه شد استعفای صفارهرندی را قبول نکرد ولی وزیر ارشاد گفت که دیگر به وزارت خانه نخواهد رفت. اعتراضات جریانات مختلف اصول گرا نشان دهنده ی این بود که اختلافات و شکاف در جناح حاکم جدی تر از چیزی است که دیگران فکر می کردند. حالا جناب احمدی نژاد گفته رابطه ی من و رهبری از جنس رابطه ی پدر و پسری است و بدجور برای گروه های دیگر اصول گرا خط و نشان کشیده. و چیز دیگر این که معلوم نیست وزرای پیشنهادی احمدی نژاد از مجلس رای اعتماد می گیرند. درگیری ها و مشکلات در ایران کم نبود حالا این هم به بقیه اضافه شده. خدا به داد ما برسد...
پنجم
این روزها بد جور به آهنگ برپ برپ گروه آبجیز گوش می دهم. خیلی جالب و خنده دار و به نظر من پرمغز و حساب شده است. کلا از موسیقی های این مدلی خیلی لذت می برم. آبجیز و کیوسک و نامجو و ... برای روزمرگی های فراوان تابستان پیشنهادهای خوبی به نظر می رسند. تصمیم گرفته ام آن قدر از این ها گوش بدهم تا خودم را خفه کنم!
ششم
در منوی گذران روزمرگی های تابستانه سفر می تواند اتفاق مهم و بزرگی باشد. با رفقا قرار گذاشته ایم که آخر هفته دست به یک سفر پرمخاطره ی مجردی بزنیم. تنها مشکلی که وجود دارد مخالفت های مادر جان گرامی است که دارد دست به هر روشی می زند تا مرا از سفر منع کند. فقط به خاطر ترسش از آنفولانزای خوکی! و من هم مجبورم تا جایی که در توانم هست به او اطمینان بدهم که قرار نیست آنفولانزای خوکی بگیرم. تا ببینیم چه می شود...
هفتم
و این هم یک شعر معرکه از جبران خلیل جبران با ترجمه چیستا یثربی:
پیش از تمام شدن سال می آیی
پیش از تمام شدن ماه
پیش از تمام شدن هفته
پیش از تمام شدن این روز
پیش از مرگ این لحظه...
پیش از این که به گریه بیفتم
سرانجام می آیی...
پیش از این که این شعر به پایان برسد
پیش از آن که مرگ از راه رسد...
تو پیش از عشق
تو پیش از مرگ
تو از همه زودتر خواهی رسید...

پی نوشت1: همیشه این برایم سوال بوده که "دانشکده لعنتی نفت اهواز" درست تر است "یا دانشکده نفت لعنتی اهواز".
پی نوشت2: تیتر این پست از یکی از ترانه های کیوسک گرفته شده.

هیچ نظری موجود نیست: