۲۷ مرداد ۱۳۸۸

همین جوری های این روزها

یکم
همیشه با حرف زدن و یا تعبیر کمی فلسفی ترش یعنی زبان مشکل داشته ام (البته این قضیه «زبان» را می شود در بحث فلسفی اش مثلا در تئوری های دریدا یا لکان با نوشتن هم یکی دانست ولی من بیشتر منظورم روش های معمولی تر ارتباطی یعنی حرف زدن است). منظورم این است که به شدت اعتقاد دارم حرف زدن و استفاده از ابزاری مثل زبان برای ایجاد ارتباط و رساندن پیام و مفهوم، ناقص و ابتر است. احساس من این گونه است که آن چه را که در ذهن و خیالمان می گذرد و احتمالا درباره اش فکر کرده ایم؛ آن طوری که واقعا می خواهیم نمی توانیم از طریق واسطه ای به نام زبان بیان کنیم. حالا جدای این مسئله یک چیز دیگر هم این وسط وجود دارد: حرفی را می زنی ولی طرف مقابل برداشت خودش را از آن می کند که فرسنگ ها با آنچه در ذهنت می گذشته تفاوت دارد. و این می شود اول ایجاد اصطکاک و درگیری و احتمالا بدبختی.
حالا وقتی می بینم نمی توانم افکارم را بیان کنم و همیشه احساس می کنم در کلامم آن چیزی را که دوست دارم وجود ندارد، ترجیح می دهم کمتر حرف بزنم و این، عواقب و دردسرهای ناشی از سوءبرداشت را هم ندارد. فکر می کنم هزاران حجاب و حایل این وسط هستند که باعث می شود حرف زدن کارکرد زیاد موفقی نداشته باشد. اگر شنونده بتواند خودش را کاملا در جایگاه گوینده بگذارد و تمام احساسات و تفکراتش را درک کند، آن وقت می شود که نتیجه ی درست بوجود می آید و متاسفانه در دنیای واقعی این مساله تقریبا غیر ممکن است. اکثر ارتباط و حرف زدن هایمان می شود بی فایده و اگر همراهی ای از طرف مقابل می بینیم احتمالا فقط یک حفظ ظاهر ساده و سرتکان دادن نمایشی است. که شدیدا وقتی احساس می کنم طرف مقابل همین طور الکی حرف هایم را تایید می کند، دوست دارم سرش را منفجر کنم!
تابستان سال گذشته دو هفته ای بر روی یک دکل حفاری و در شرایط سخت و بیابانی گرم و وحشتناک، با کارگرانی زمخت و خیلی خشن دوره کارآموزی ام را گذراندم. به دلیل این که در آن محیط هم کلام خودم را پیدا نکردم و کسی را ندیدم که بشود حتی با او حرف زد، چه رسد به درک متقابل و از این حرف ها، ترجیح دادم تا اصلا حرف نزنم و خودم را خسته نکنم. بعد از اتمام دوره و بازگشتم به خانه همین رویه را برای یکی دو هفته ای ادامه دادم و با اعضای خانواده و دوستان حرف نمی زدم مگر در مواقع بسیار ضروری که مطمئن بودم سوءبرداشتی از آن نخواهد شد و آن هم بیشتر سعی می کردم به زبان ایما و اشاره باشد. بعد از دو هفته زهد و خارج نشدن از اتاقم جز در مواقع اضطرار و کم کردن ارتباطم و غذا نخوردن های فراوان به این نتیجه رسیدم که این مدلی هم نمی شود ادامه داد. نمی شود به خاطر مشکلات ارتباطی حداقل ابزار را هم سلب کرد و حتی حرف نزد. نمی شود با ایزوله کردن خود و کشتن احساسات و ارتباطات زندگی کرد. گشتن برای ایجاد مدیوم بهتری برای ایجاد ارتباط احتمالا نباید به نفی بهترین روش فعلی یعنی حرف زدن بیانجامد ولو این که آن چنان قوی هم نباشد.
و همه ی این ها را که گفتم دلیلی شد برای این که به صورت کنترل شده هیچ وقت بیشتر از 3 دقیقه پشت سر هم حرف نزنم و اگر این قاعده ام را در مواردی خاص مجبور شوم زیر پا بگذارم جدای این که نفس کم می آورم، معمولا دچار همان سوءبرداشت های لعنتی خواهم شد. و هنوز راه حلی برایش پیدا نکرده ام. سکوت طلاست!
دوم
مدت هاست تنها خانه ای که در خواب ها و رویاهایم می بینم؛ همان خانه ایست که دوران کودکیم را در آن گذرانده ام و راستش این قضیه کم کم داشت عجیب می شد. پس تصمیم گرفتم سری به محله قدیممان بزنم و حداقل آن خانه از بیرون نگاهی بیاندازم تا ببینم چه چیزی در آن هست که این طور دارد در تمام رویاها تکرار می شود و راستش به هیچ نتیجه ی خاصی نرسیدم. در عوض آن مرد بقال محله مان را دیدم و کلی دلم به حالش سوخت. یادم می آید آن وقت ها از این آقا به شدت می ترسیدم و التماس های پدر و مادر که می خواستند مرا برای خرید چیزی بیرون بفرستند تا مثلا اجتماعی بار بیایم معمولا بی نتیجه می ماند. برای ترسم هم هیچ دلیلی نداشتم مگر هیبت این اقا. سبیل پر پشت و مردانه اش و عینک کائوچویی قهوه ای رنگش به همراه عصبانیتی که همیشه در صورتش بود و لحن خشن حرف زدنش به نظرم برای یک پسر بچه ی پنج شش ساله می تواند علت های قابل قبولی باشند. اما دیروز که به سراغش رفتم، پیرمرد کنار دست پسرش در مغازه شان نشسته بود. ساکت و آرام. هیچ صدایی از او در نمی آمد و مجبور بود برای راه رفتن از واکر استفاده کند. هیچ چیز ترسناکی در او ندیدم. سبیل هایش کاملا سفید شده بودند و عینکش را با یک کش به گردنش انداخته بود و صورتش به شدت تکیده شده بود. حرف زدنش را نشنیدم چون هیچ نمی گفت تا بفهمم بر سر لحن خشن و مردانه اش چه آمده. و راستش به نظرم این روزها من با ریش لنگری و سبیل های سیاهی که از لب هایم هم پایین تر آمده و عینک دسته سیاه و البته قطورم و صدای سرد و بی احساسم ترسناک تر از آن روزهای این پیرمرد باشم. برای اثبات این حرف هر چه گشتم تا یک پسر بچه پیدا کنم و این موضوع را با او در میان بگذارم موفق نشدم.
سوم
شعری از احمدرضا احمدی:

هر دارو که علاج بود
در خانه داشتم
اما
تنم در باد
به تماشای غزل های آخر می رفت
***
امروز را بی تو خفتم
فردا که خاک را به باد بسپارند
تو را یافته ام،
***
مگر تو نسیم ابر بودی
که تو را در باران گم کردم؟
***
پرسیدم: در شب عریان من، دریا مهمان تو بود؟


پی نوشت1: امروز یکی از آشنایان تلفن زد و چون به جز من کسی در خانه نبود مجبور شدم گوشی را بردارم. از روی تایمر تلفن مدت تماس کاملا تحت نظرم بود. این طرف دو دقیقه و چهل و پنج ثانیه فقط با من احوال پرسی کرد و آمار تمام مرده ها و زنده ها را گرفت و تا جا داشت تعارف های لوس و الکی کرد و من هم مجبور بودم پا به پایش پیش بروم. بعد از این همه مقدمه چینی دقیقا در 3 ثانیه آن جمله ای را که برایش زنگ زده بود گفت.
یادم می آید کلاس زبان که می رفتیم، وقتی قرار بود در مکالمه هایمان ادای تلفن زدن را در بیاوریم، استاد به شدت تاکید می کرد که بعد از سلام و معرفی کردن خودمان سریع به سراغ موضوع اصلی برویم. و جالب این که هیچ کدام از ما این کار را انجام نمی داد و حداقلی از تعارف و احوال پرسی را انجام می داد و کفر این بنده خدا استادمان در می آمد.
پی نوشت2: نیچه گفته: "تکبر زاییده قدرت مادی است و تواضع زاییده ضعف معنوی."

هیچ نظری موجود نیست: