۲۱ شهریور ۱۳۹۱

اعترافات ِ یک ذهن ِ بی‌آلایش

کم
بعضی می‌گویند مثل بچّه‌ی آدم‌ست و عدّه‌ی دیگری آن را هم‌چون خانه‌ می‌دانندش؛ نظر من خلاف این‌هاست، یعنی درست‌ست که چون خودت خلق‌اش کرده‌ای، به‌اش علاقه داری و چون آن‌جا راحتی و جوری که دوست داری، حرف می‌زنی، به خانه‌ی دوم آدمی می‌ماند ولی اصل ِ جنس، چیزی غیر از این‌هاست. چه هست؟ دقیقن نمی‌دانم؛ شاید آن‌هایی که شبیه‌‌اش را دارند و مثل من هستند، به‌تر این مفهوم گنگ و سردرگم‌کننده را درک می‌کنند؛ خانم‌ها، آقایان، اجازه دهید آن را به اسم خودش، به نام «وبلاگ» بشناسیم!

دوم
شاید آن‌چه را که قرارست بگویم، شبیه به رفتار ِ آن پیره‌مرد تُرکی باشد که ام‌روز، توی اتوبوس، روبه‌روم نشسته بود و برای مردم خسته‌ای که بعضی‌هاشان از فرط خسته‌گی، به‌خواب رفته بودند، معرکه گرفته بود. پیره‌مرد، بند داده بود به یک بیت از حافظ و مُدام آن را، به هر مُناسبت ممکن تکرار می‌کرد و به خیال خودش، آن را با دنیای اطراف‌مان، تفسیر. افلاطون و ابن سینا را نامربوط، به انیشتن ربط می‌داد و بیت حافظ را تکرار می‌کرد و در نهایت، می‌گفت «بیایید خوش باشیم و بخندیم و غم‌ها را به جایی‌مان نگیریم». حرف‌اش، از نظر من، صحیح بود ولی نوع حرف زدن و لهجه‌اش، آدم‌هایی را که برای‌شان قصّه می‌گفت، به خندیدن و مسخره کردن وا داشته بود.
من هم، حالا، از همین پُرچانه‌گی می‌ترسم، از گفتن ایده‌ها و داستان‌ها، از عُریان کردن ذهن‌ام دربرابر خواننده‌های این‌جا، که خیلی‌هاشان خوب می‌شناسندم و همین شُده که عوض پُرچانه‌گی، به سکوت و تنبلی متهم شده‌ام. چه باک! بگذار یک بار هم که شُده، من هم با کمی تاخیر، به مُناسبت روز وبلاگ‌ستان فارسی، از داستان‌ها و ایده‌های پُشت ِ «اَبسردلی هارد» بگویم، حتا به جُرم عُریانی!

سوم
توی یکی از قسمت‌های سریال «شرلوک هولمز»، همان نُسخه‌ی قدیمی که بارها و بارها از شبکه دو پخش شُده و جِرِمی بِرِت، شرلوک هولمزش را بازی می‌کند، هولمز، بعد از توضیح یک مسئله‌ی به‌ظاهر سخت، با آن شیوه‌ی استدلالی مخصوص به خودش که حقایق را طوری پُشت‌سر هم برای‌ات ردیف می‌کند که انگار، آسان بوده فهمیدن‌شان، و تو، با کم‌توجهی از کنارشان گذشته‌ای، با جواب دکتر واتسن، مواجه می‌شود که می‌گفت: Absurdly simple. منظور واتسن این بود که چه‌قدر جفنگانه این شیوه‌ی استدلال‌ات ساده‌ست و چرا به ذهن من نرسیده بود و از این داستان‌ها. من را می‌گویی؟ اوّل‌اش خوش‌ام آمد امّا بعدتر، دقیق‌تر که شدم، دیدم اِی دل غافل! این‌طورها هم نیست که دکتر واتسن می‌گوید. جفنگ هست، بی‌معنی هست، بی‌هوده هم هست ولی ساده نیست؛ سخت‌ست، اتفاقن خیلی هم سخت‌ست؛ و البته، من منظورم خود زنده‌گی بود. این‌طور بود که هم‌نشینی این دو واژه، رفت توی ذهن‌ام و تا کمی بعدترش، در اسفند هشتاد و هفت، شُد اسم این وبلاگ.

چهارم
چرا وبلاگ نوشتن را شروع کردم؟ بگذارید کمی خجالت بکشم و بعد، داستان را برای‌تان تعریف کنم.
آن روزها، در اسفند هشتاد و هفت، روزهای سختی را می‌گذراندم. دختری را که آن‌وقت‌ها دوست می‌داشتم، از دست داده بودم. آن زمان، فکر می‌کردم سخت‌ترین روزهای زنده‌گی‌ام را می‌گذرانم (که بعدها، فهمیدم این خیال، چه‌قدر خام‌دستانه‌ست) و برای فرار از دردها و خاطره‌های بد، تصمیم گرفتم بنویسم. البته نه در این‌جا؛ توی یک دفتر آبی. نوشته‌های آن وقت‌ام، هم شعر بودند و هم داستان. هم دل‌نوشته و هم خاطره. هم نامه‌های ارسال نشده بودند و هم توصیف و تفاسیر فیلم‌های عاشقانه. قاعدتن از لحاظ ادبی، چیز باارزشی نبودند امّا، همان‌ها، آن وقت‌ها، کمی آرام‌ترم می‌کردند. دفترْ سیاه می‌شد امّا دل‌ام، هنوز آشوبه بود. باید کسی می‌خواندشان، کسی نظر می‌داد، ابراز هم‌دردی می‌کرد. دوستی، آشنایی، یک هم‌کلاسی و یا شاید هم خودش. این شُد که این‌جا جان گرفت. رنگ آبی‌اش هم، از همان دفتر آبی گرفته شد. همان دفتری که به کارون سپردم‌اش.
«شبکه‌ی اجتماعی» فینچر، فیلم عُمرم نیست هر چند می‌شود ازش درس فیلم‌نامه‌نویسی و تدوین یاد گرفت امّا الان، کاری به آن جنبه‌هاش ندارم، می‌خواهم از چیزی بگویم که برای‌ام، فیلم را دوست‌داشتنی می‌کرد. فکر کُن، عکس‌العمل‌ات در مقابل ِ شکست عشقی این باشد که بروی و شبکه‌ای اجتماعی بزنی و دنیایی را به‌هم بریزی تا دست آخر، برای طرف، درخواست دوستی بفرستی و مُدام، خیره به مانیتور، صفحه را ری‌فِرِش کنی به اُمید آن‌که او، قبول‌ات کند! داستان این‌جا هم، شاید کمی شباهت دارد به ماجرای زاکربرگ ِ آقای فینچر.

پنجم
امّا در ِ زنده‌گی که همیشه بر یک پاشنه نمی‌چرخد، چیزی می‌سازی و بعدترش، هزار کاربری دیگر پیدا می‌کند. آدم‌های دیگر وارد زنده‌گی‌ات می‌شوند و دوست‌ات می‌دارند و تو هم، دوست‌شان می‌داری. ایده‌های قدیمی را به باد می‌سپاری و افکار تازه توی مُخ‌ات می‌چرخند. این شُد که این وبلاگ هم، کاربری‌اش تغییر کرد. نه تنها نیاز به خوانده شدن را برطرف کرد، بل‌که از آن مهم‌تر، نوشتن را هم به من آموخت. می‌شود گاهی که می‌زند به سرم تا بروم و پُست‌های قدیمی را پاک کنم، بس که تفاوت دارند نویسنده و طرز نگارش آن آدمی که آن‌ها را قلمی کرده، با اینی که این پُست را برای‌تان نوشته. بله رفقا، این‌جوری‌هاست و من خوش‌حال‌ام از این‌که این وبلاگ، مرا به نوشتن و خواندن و دقیق‌تر شدن واداشته. توی همین مسیر، هنوز هم دارم یاد می‌گیرم ولی افتخار می‌کنم به خودم که می‌توانم برای مثال، جمله‌های بسیار بلند بنویسم. حظ می‌برم از این‌که نوشته‌هام، دلی را لرزانده و کسی را به تحسین‌ام واداشته. و افزون بر تمام این‌ها، می‌بالم به خودم که از صدقه‌ی‌ سر این وبلاگ، دوستان و آدم‌های جدید پیدا کرده‌ام. این‌ها، و خیلی چیزهای دیگرست که در روزهای تلخ، به‌ام نیرو می‌دهد و باعث می‌شود تا هیچ وقت، حتا فکر پایین کشیدن کرکره‌ی این‌جا را نکنم.

ششم
زمانی، هر هفته این‌جا به‌روز می‌شد امّا حالا، همین که بتوانم ماهی یک‌بار، دستی به سر و روی این‌جا بکشم و کامنت‌ها را پاسخ بدهم، هُنر کرده‌ام. از فرط خسته‌گی و بی‌میلی، گاهی شُده بخش ِ کامنت‌ها را بسته‌ام ولی هیچ وقت به خودم اجازه نداده‌ام حتا درباره‌ی تعطیلی «اَبسردلی هارد» فکر کنم. ترجیح‌ام این بوده که این‌جا، با توجه به مخاطبی که دارد، هر چند به‌سختی، به‌روز باشد.
درباره‌ی مطالبی که این‌جا می‌نویسم بارها و بارها با خودم کلنجار رفته‌ام و راست‌اش، هنوز هم، بعد از تقریبن چهار سال، به نتیجه‌ی خاصی نرسیده‌ام. علاقه‌ی شخصی من، سینماست و دوست دارم درباره‌ی آن بیش‌تر بنویم امّا بارها شده خواننده‌گان این‌جا به‌ام تذکر داده‌اند که فیلم‌ها را ندیده‌ایم و نمی‌شناسیم. برای همین، وبلاگ دیگری هم تاسیس کردم تا مطالب جدی‌تر سینمایی‌ام را، مثلن آن‌هایی‌شان که در مطبوعات و مجلّه‌ها منتشر می‌شوند، آن‌جا بگذارم ولی بعد از مدّتی، تعطیل‌‌اش کردم.
فکر کردم شاید جنس مطالب این‌جا جوری نیست که بشود مطالب خیلی تخصصی و جدی را درش گذاشت و حقیت این‌ست که هنوز در این زمینه، به نتیجه‌ی خاصی نرسیده‌ام. حالا در نظر بگیرید که گاهی، این‌جا دل‌ام می‌خواد از خسته‌گی‌هام بنویسم و گاهی از دل‌خوشی‌ها. گاهی از کتابی که خوانده‌ام و گاهی از موزیکی که به‌تازه‌گی شنیده‌ام. گاهی می‌خواهم از احساسی بنویسم که بیش از حد شخصی‌ست و نمی‌توانم این‌جا ازش بگویم و به خودسانسوری و در لفافه گفتن می‌اُفتم. تازه، این وسط فوتبال هم هست و نتیجه‌اش می‌شود آش شله‌قلم‌کاری که از هر چیز، کمی در آن پیدا می‌شود. ولی خُب، این را هم در نظر بگیرید که وبلاگ، همین‌ست دیگر. شاید در عرصه‌ای که آماتوریسم در آن حرف اوّل را می‌زند، تخصصی نوشتن از یک موضوع خاص، کمی نامربوط جلوه کند.

هفتم
بگذارید این هفت‌گانه را، به سُنّت هر ده سال یک‌بار نشریه‌ی «سایت اند ساوند»، با انتخاب وبلاگ‌های محبوب‌ام به پایان ببرم فقط تفاوت‌اش این‌جاست که در این بازی (؟)، خودم را به سه عنوان محدود کرده‌ام.

یک)  نسل سینمادوست و سینماخوان ِ هم‌سن و سال ِ من، احتمالن برای‌شان، نام مجید اسلامی، چیزی فراتر از یک منتقد سینماست. در مورد خودم، این طور می‌توانم بگویم که من، با کتاب «مفاهیم نقد فیلم» و مجلّه‌ی دوست‌داشتنی «هفت»، سینما را کشف کرده‌ام. سال‌هاست که از خواندن کتاب «مفاهیم نقد فیلم» می‌گذرد امّا هنوز، این کتاب، چیزهای بسیاری برای آموختن به من دارد. با این کتاب، نگاه‌ام به سینما جدّی‌تر شُده و می‌شود که هنوز، برای خواندن از فیلمی یا مرور مطلبی خاص، به این کتاب رجوع می‌کنم و حدس‌ام این‌گونه‌ست که این رویه، در آینده هم ادامه دارد.
این‌طور می‌شود که وبلاگ نویسی مجید اسلامی، با «هفت‌ونیم»اش، برای ِ من ِ شیفته‌ی سینما، غنیمتی‌ست. همیشه، با وجود مخالفت گه‌گاه‌ام با ایده‌های مجید اسلامی، این وبلاگ، برای‌ام منبعی بوده برای یاد گرفتن بیش‌تر. پس رتبه‌ی اوّل وبلاگ‌های محبوب‌ام، متعلق‌ست به «هفت‌ونیم» ِ مجید اسلامی.

دو) مُحسن آزرم را فقط یک‌بار دیده‌ام ولی در همان تک دیدار، شخصیتی دوست‌داشتنی از او شناخته‌ام. این شناخت، در نامه‌نگاری‌های‌ام با او، و برخوردهای‌ام با او در شبکه‌های اجتماعی، تقویت شُده و حالا، «شُمال از شمال‌غربی»، انعکاس همان شخصیت، در دنیای اینترنت‌ست. وبلاگی که در آن، هم از سینما می‌شود یادداشت‌هایی دید و هم از ادبیات. و تمام این‌ها، هم‌راه شُده با شیوه‌ی نگارش و نگاه دوست‌داشتنی مُحسن آزرم. کسی که دنیا را، این‌طور شاعرانه می‌بیند، قاعدتن وبلاگ ِ خوش‌خوان و عزیزی هم خواهد داشت.
و این‌که مُحسن آزرم، این‌جا، یعنی «اَبسردلی هارد» را در وبلاگ‌اش لینک داده، برای‌ام مایه‌ی شعف‌ست.

سه) ماه‌های آخر مرحوم گودر، شانس این را داشتم تا با سرهِرِمس دوست‌داشتنی، بیش‌تر دم‌خور بشوم. کار به‌جایی رسیده بود که سرهرمس، برای‌ام کامنت می‌گذاشت و نوت‌های‌ام را هم‌خوان می‌کرد. این‌ها، برای منی که جهان وبلاگی را با او کشف کرده بودم، قند توی دل‌ام آب می‌کرد ولی حیف که گودر، خیلی ناغافل مرحوم شُد و آن راه ارتباطی برای همیشه مسدود.
امّا، خوش بختانه، سرهرمس وبلاگی دارد که همیشه چراغ‌اش را روشن نگه می‌دارد و در آن، از همه‌چیز، می‌نویسد. نگاه طنازانه ولی دقیق سرهرمس به دنیا و چیزهای دیگر، باعث شده که از ابتدای عُمر وبلاگ‌خوانی‌ام، یکی از خواننده‌گان پی‌گیر او باشم. اُمیدوارم سایه‌ی سرهرمس همیشه بر وبلاگ‌ستان فارسی باشد.