۲ اسفند ۱۳۸۹

از خاطرات سال بلوا

نمی‌دانم از دل‌تنگی عاشق‌ترم
یا از عاشقی
دل‌تنگ‌تر!
فقط می‌دانم
در آغوش منی
بی آن‌که باشی
و رفته‌ای
بی آن‌که نباشی.

عيد امسال هم
می‌توانم تنهايی سوت بزنم
همين که بدانم هستی
آسمان را پر از پرنده می‌بينم.
لبخند يادت نرود!

تشنه‌ام
و تو نیستی.
مثل آب باران
گودی کمرم را
با نوازش دست‌هات
پر می‌کنم
تا از خشک‌سالی نبودنت
زنده برهم.
دست‌هات مال کمر من؟

از اين تنهايی هزارساله
خسته‌ام
از بس تنهايی غذا خورده‌ام
تا لقمه‌ای نان به دهن می‌گذارم
باران شروع می‌شود
و من چتر ندارم
تو را دارم.

می‌دانی؟
می‌دانی چرا بند نمی‌آيد
اين باران؟
خدا از خجالت آب شده.


عباس معروفی

۲۶ بهمن ۱۳۸۹

یک جمع‌بندی شخصی از جشن‌واره‌ی بیست و نهم

این‌جا، درباره‌ی بعضی فیلم‌ها که دوست داشته‌ام، یا فیلم‌هایی که از فرط بد بودن، لجم را درآورده‌اند، چند خطی نوشته‌ام که لزومن نه نقد است و نه ریویو. یک اظهارنظر خُلاصه‌ی شخصی‌ست، آن هم در شرایطی که فیلم‌ها فقط یک بار دیده شده‌اند (به جز فیلم اصغر فرهادی که سه بار دیدمش و هنوز هم برای تماشای‌اش تشنه‌ام).

فیلم‌هایی که دوست داشتم (به ترتیب):

جُدایی نادر از سیمین (اصغر فرهادی) 1/2****
مسلمن بهترین فیلم جشن‌واره!
اصغر فرهادی، حالا آقای سینمای ایران‌ست. فرهادی، فیلم به فیلم پیش‌رفت کرده و حالا، کامل‌ترین اثرش را ساخته. فیلمی که مایه‌ی مباهات سینمای ایران‌ست. سه‌گانه‌ی «داوری/دروغ»‌ش، با داستان جُدایی نادر از سیمین تکمیل شده. فیلمی که در فیلم‌نامه، از لحاظ جزئیات، نمونه‌ی دیگری در سینمای ایران شاید نداشته باشد. «جُدایی نادر از سیمین» بر خلاف نظر منتقد «برنامه‌ی هفت» نیازی به تعلیق، آن‌هم از نوع کلاسیک هیچکاکی‌اش ندارد. این فیلمی‌ست که با ریزه‌کاری‌ها و معرفی شخصیت‌های‌اش، با بازی‌های اعجاب برانگیزش، آن‌چُنان مخاطب را درگیر می‌کند که گاهی همراه با شخصیت‌ها اشک می‌ریزد و گاهی نفسش بالا نمی‌آید.
یکی از نکات جالب فیلم همان تیتراژ ابتدایی‌اش است. جایی که در دادگاه خانواده، دستگاه کُپی‌ای را می‌بینیم که شناس‌نامه و سند تکثیر می‌کند. اگر دقت کنید، شناس‌نامه‌هایی با عکس‌های حمید فرخ‌نژاد و هدیه تهرانی هم می‌بینید. انگار پایان ماجرای زوج «چهارشنبه سوری»، فیلم دیگر اصغر فرهادی هم به طلاق کشیده شده‌ست.
این از آن فیلم‌هاست که موقع اکرانش، باید بیش‌تر درباره‌اش بحث کرد...

چیزهایی هست که نمی‌دانی (فردین صاحب‌الزمانی) ****
بدون شک دوستش دارم. این شخصی‌ترین و دلی‌ترین فیلم جشن‌واره برای من بود. جوری که مثلن مثل «راننده تاکسی» یا نمونه‌ی دیگر وطنی‌اش، «تنها دوبار زندگی می‌کنیم»، خودم را در آن پیدا کردم.
فیلم، ماجرای مردی بود، که تنهایی و حرف‌نزدن‌ عادتش شده بود. با ماشین قدیمی امریکائی‌اش مسافرکشی می‌کرد. عشق قدیمی‌اش هنوز از اعماق قلبش می‌خواستش و او، بلد نبود که چه‌طور، این عشق را پاسخ دهد. تا این‌که با مسافری جدید –با بازی فوق‌العاده‌ی لیلا حاتمی ِ دوست‌داشتنی- مواجه می‌شود و دیگر زندگی، وقتی با زنی گرم‌تر می‌شود، ارزش ریسک کردن را دارد...
فیلم پر از لحظه‌های سکوت است. پر از قاب‌های سرد و خالی که می‌شود در سکوت‌شان فکر کرد و خود را بازیافت و به ماجراهایی، از جنس ِ چیزهایی هست که نمی‌دانی فکر کرد...
این فیلم هم اگر اکران بشود، خیلی بیش‌تر از این‌ها، درباره‌اش حرف دارم.

اسب حیوان نجیبی است (عبدالرضا کاهانی) 1/2***
یکی از بهترین نمونه‌ها، برای اثبات این‌که همین چیز دنیا، بیش از حد ابسورد و جفنگ‌ست (به اسم وب‌لاگ هم نظری داشته باشید).
فیلم، یک کمدی ابسورد، تمام معناست. با آدم‌های عجیبی که اتفاقن، نمونه‌های‌شان در همین دنیای اطراف‌مان کم نیستند. پلیسی که رشوه می‌گیرد، آهنگ‌سازی که از فرط کم طرف‌دار بودن، به هر که می‌رسد یک کُپی از موزیکش را اهدا می‌کند، مردی که بیش از حد قرض بالا آورده و مستی تنها راه فرارش شده و ... پر از موقعیت‌های مضحک و خنده‌دار که احمقانه‌ هم شاید جلوه کنند ولی همه‌شان ما به ازای بیرونی دارند.
خوبی این مدل کمدی‌های ابسورد این‌ست که می‌خندانند ولی تلخ هم هستند. از آن مدل تلخی‌ها که یقه‌ی آدم را رها هم نمی‌کنند. اُمیدوارم فیلم، بدون هیچ مشکلی اکران هم بشود.


یه حبّه قند (رضا میرکریمی) 1/2***
داستان دوست‌داشتنی یک خانواده‌ی شلوغ که برای عقد جوان‌ترین دخترشان، دور هم جمع می‌شوند. فیلم، پر از شخصیت‌های ریز و درشت است. روابط‌شان، به گرمی قاب‌های تصویر است و به دل مخاطب می‌نشیند. دوربین به نرمی و سیالی بین شخصیت‌های مختلف می‌چرخد و ما را با آن‌ها آشنا می‌کند. فیلم دو نیمه‌ی شاد و غم‌گین دارد که هر دو تای‌شان هم‌دلی‌برانگیز هستند.
مثل همیشه، نگار جواهریان، با نقش مهمی که دارد، در فیلم می‌درخشد.

مرگ کسب و کار من است (امیر ثقفی) ***
فیلم تلخی‌ست و دیالوگ کم دارد. شاید حتا نیمی از زمان فیلم بدون دیالوگ، توی برف، شخصیت‌ها را، فقط با یک موزیک آرام دنبال می‌کنیم.
داستان سه مرد که از روی فقر و بی‌چاره‌گی‌شان مجبورند کابل‌های برق را بدزدند و همین، عاملی می‌شود که در نهایت، به سمت سرنوشت محتوم‌شان پیش بروند. فیلم فوق‌العاده فیلم‌برداری شده. نماهای سفید و پر از برف فیلم، چشم‌نواز هستند.
این هم از فیلم‌هایی‌ست که اُمیدوارم رنگ پرده‌ی اکران را به خودش ببیند.

آلزایمر (احمدرضا معتمدی) 1/2**
زنی را به دیوانه‌خانه فرستاده‌اند، چون گمان می‌کند، هم‌سرش زنده‌ست؛ در شرایطی که همه، ادعا می‌کنند مرد در تصادفی سوخته‌ست. بیست سال بعد، مردی که هوش و حواس درست و حسابی ندارد، پیدا می شود و زن فکر می‌کند همان شوهر گُم‌شده‌ست و دیگران سعی دارند زن را مُجاب کنند که قضیه غیر از این‌ست و مرد به ظاهر شیاد را به زندان بفرستند. مسئله این نیست که متوجه بشویم کدام راست می‌گوید، نکته این‌جاست که ببینیم واکنش‌ها به این قضیه چیست. این‌که کدام، بیش‌تر به آن‌چه که می‌گوید ایمان دارد...
فیلم ریتم کُندی دارد. بازی‌گران‌اش، علی‌رغم خوب بودن، نقش‌هایی از فیلم‌های قبلی‌شان را تکرار می‌کنند ولی، تمام این‌ها اهمیتی ندارد؛ چرا که با فیلم خوبی طرفیم.

خیابان(های) آرام (کمال تبریزی) 1/2**
یک کمدی-سیاسی اجتماعی خوب و قابل‌قبول. هم حرفی را که می‌خواهد، می‌زند و هم با شوخی‌های‌اش، خوب می‌خنداند. فیلم پر از بازی‌گوشی‌های بصری‌ست. از دوربین روی دست گرفته تا نوشته‌هایی که وارد تصویر می‌شوند و انیمیشن خنده‌دارش. این فیلم، احتمالن توانایی این را دارد که یکی از پر فروش‌ترین فیلم‌های سال بعد شود. بازی حسن معجونی، شیرین و زیباست.

آفزیقا (هومن سیدی) **
فیلم بسیار عالی و با ریتمی سرسام‌اور شروع می شود اما هر چه جلوتر می‌رود از نفس می‌افتد و پایانی دارد که راستش با منطق شخصیت‌های فیلم نمی‌خواند. با وجود این، فیلمی‌ست دیدنی که با طنزهای کلامی‌اش، می‌شود به آن نمره‌ی قابل قبولی داد.

سعادت‌آباد (مازیار میری) **
فیلم یک موقعیت وودی آلنی را، با پرداختی حداقل در ظاهر، فرهادی‌وار بیان می‌کند. سه زوج در خانه‌ای دور هم جمع می‌شوند. دو به دو، هر کدام چیزی را از هم، و گاهی بیش‌تر از یک نفر پنهان می‌کنند. فیلم موتیفی دارد که بسیار عالی سر جای‌اش نشسته، اما ایرادش این‌ست که جاهایی از نفس می‌افتد و دست نامرئی کارگردان، قصه را جلو می‌برد. شاید اگر شخصیت‌ها پُخته‌تر می‌بودند، فیلم می‌توانست، هم‌چون آثار اخیر فرهادی، ستایش شود. بازی مهناز افشار هم در این فیلم، در سطح سایر بازی‌گران نیست.
در کُل فیلم خوبی‌ست که ارزش دیدن و بحث کردن را دارد.

ورود آقایان ممنوع (رامبُد جوان) **
یک کمدی-رومانتیک دوست‌داشتنی. ماجرای مدیره‌ی مدرسه‌ای، که از مردها نفرت دارد و بر حسب شرایطی مجبور می شود، یک دبیر شیمی مرد را استخدام کند. فیلم عملن داستان این‌ست که خانم مدیر چه‌طور نرم می شود و تن به ازدواج می‌دهد.
شوخی‌های کلامی فوق‌العاده‌ای در فیلم داریم که نمونه ی وطنی کم دارند. بازی مانی حقیقی، شیرین و دوست‌داشتنی ست.

فرزند صُبح (بهروز افخمی؟) **
این فیلمی‌ست که کارگردانش هم به خاطر جو بد راه افتاده علیه فیلم، آن را اثر خودش نمی‌داند ولی به نظر من، فیلم قابل‌قبولی‌ست. ایراد‌های فیلم اکثرن حول این می‌چرخد که چرا فیلم داستان خاصی ندارد و یا چرا بازه‌های دراماتیک‌تر زندگی امام خُمینی را پوشش نمی‌دهد.
نکته این‌جاست لزومن هر فیلمی، قرار نیست قصه تعریف کند. این فیلمی‌ست از جنس سینمای ضدقصه. عملن داستان در آن حذف شده و به برهه‌ی کودکی روح‌الله پرداخته که شاید کش و قوس داستانی نداشته باشد. اتفاقن این نکته‌ی جالبی‌ست که بشود از زندگی کسی که این همه بالا و پایین داشته، زمانی بدون اتفاق قابل ذکری را انتخاب کرد و به آن پرداخت.
فیلم داستان کودکی روح‌الله‌ است. زمانی که بیش‌تر نگاه می‌کند. زمانی که یاد می‌گیرد. فیلم سرشار از نماهای فوق‌العاده ست. عملن از هرگونه احساسات‌گرایی رایج خالی‌ست تا بشود مهم‌ترین بازه‌ی زندگی هر کس که همان خُردسالی‌اش هست را به نمایش درآورد و بیش از آن‌که احساسی درگیرش شد، درباره‌اش فکر کرد. بازی‌های زمانی فیلم و فضای پر از اوهامش به خوبی درآمده، هرچند ممکن‌ست برای یک تماشاگر بی‌حوصله، کسل کننده باشد. هم‌چنین، فضا و اتمسفر آن‌ سال‌ها، با دکورها و لباس‌ها و ... بسیار عالی شده.
فیلم ایراداتی هم دارد. مهم‌ترین‌شان، دوبله‌ی شبیه به برره‌ی اهالی خُمین‌ست! هم‌چنین فیلم، نیاز به تصحیح قاب دارد. با وجود تمام این‌ها، همین فیلم بی‌صاحب موجود، فیلم خوبی‌ست.

کوچه ملّی (مهرشاد کارخانی) *
راستش، فیلم خوبی نیست. فیلم‌نامه پر از ایراد است. از لحاظ منطق دچار مشکل‌ست و داستان سینماپارادیزویی‌اش، اصلن درنیامده ولی می شود دوستش داشت.
مهم‌ترین دلیلش، به نماهایی مربوط است که فیلم‌های قدیمی ِ سینمای ایران را نمایش می‌دهد. برای نسل ما که فیلم‌های قدیمی ایرانی را روی پرده ندیده و مثلن، ابهت بهروز وثوقی را درک نکرده، همین فیلم غنیمتی‌ست. علاوه بر این، تیتراژ پایانی فیلم را دریا دادور، می‌خواند. اتفاقن یکی از بهترین موزیک‌های فریدون فروغی را هم می‌خواند و این هم بسیار دوست‌داشتنی ست. به جز این، بازی‌گر زن فیلم، که اتفاقن بازی بسیار بدی هم کرده و اسمش را هم نمی‌دانم، چهره‌ی دوست‌داشتنی‌ای (!) دارد.

فیلم‌هایی که از فرط بد بودن، ناخوش‌ام کردند (ترتیبش با خودتان!):

گزارش یک جشن (ابراهیم حاتمی‌کیا) 0
فیلم بسیار بد است. می‌خواهد داستانش را در یک فضای غریب تعریف کند و حرفش را جوری بزند که به کسی برنخورد که اتفاقن اصلن هم ایرادی ندارد ولی مشکل از جایی شروع می شود که داستان، منطق خودش را زیر پا می گذارد. شخصیت‌ها، ناگهان تغییر موضع می‌دهند. مثلن زنی که شخصیت محکمی دارد، ناگهان رومانتیک می‌شود و کوتاه می‌اید و خودش را پنهان می‌کند و در حالی که به شیوه ی سنگ نوردها، یک بُرج مضحک را بالا می‌رود، خطبه ی عقد می‌خواند! همین داستان در مورد دو شخصیت اصلی دیگر فیلم هم اتفاق می‌افتد.
فیلم دلش می‌خواهد داستانی بگوید که به حوادث سال پیش هم مربوط باشد، برای همین، عده‌ای زن و مرد را، در موقعیتی خنده‌دار، ده دقیقه، با یک موزیک مزخرف توی خیابان‌ها می‌گرداند. به‌نظرم این اشارات سیاسی-اجتماعی فیلم به زور به داستان تحمیل شده‌اند و برای همین، بیش از آن که متاثرکننده باشند، کُپی مضحکی از آن‌چه که باید را به نمایش می‌گذارند و این دردناک‌ست.
حاتمی‌کیا یا باید به همان حاج کاظم‌اش برگردد یا سینما را کنار بگذارد. هم‌چنان بی‌تعارف!

آسمان محبوب (داریوش مهرجوئی) 0
این فیلمی‌ست که نمی شود از آن حمایت کرد. فیلم بیش از حد بد است و نشان دهنده‌ی این‌که، مهرجوئی، انگار حال و روز خوشی ندارد. داستان ماورایی فیلم، خنده‌دارست و حتا لیلا حاتمی هم این‌جا، کمکی به فیلم نکرده. راستش الان نمی‌دانم از دوبله‌ی مضحک شخصیت مانی حقیقی بگویم یا آن برق چشم‌های‌اش که در تمام فیلم‌هایی که توی عمرم دیده‌ام، چیزی مزخرف‌تر از این ندیده‌ام. از دستیار مشنگی که اسمش افلاطون است یا آن سکانس با تدوین افتضاحی که مانی حقیقی از توی رودخانه مروارید بیرون می‌آورد.
مهرجوئی، با بالا رفتن سنش، انگار حوصله ندارد به فیلمش دقت کند. فیلم بیش از حد شلخته و آشفته‌ست. حرف دلم را که بخواهم بزنم باید بگویم آشغال است. همین.

سیزده59 (سامان سالور) 0
نه این‌که لزومن و در هر شرایطی مستقل بودن خوب‌ست اما ای کاش، سامان سالور هم‌چنان فیلم‌های جمع و جورتری می‌ساخت که اکران نمی‌شدند تا این فیلم بی سر و ته را. قبل از شروع جشن‌واره دو فیلم فرهادی و همین فیلم سالور را بهشان اُمید داشتم، که سالور، با فضاحت تمام، خاطره‌ی فیلم‌های خوبش مثل «چند کیلو خرما برای مراسم تدفین» یا مستند مدرنش «آرامش با دیازپام 10» را یک‌جا پاک کرد.
عملن به جز سکانس ابتدایی فیلم، و گریم پرستوئی، فیلم چیزی جز سرافکندگی برای ارائه ندارد. یک آشغال تمام عیار دیگر!

یک نکته: فیلم‌های بد دیگر، کم نبودند: پاریس تا پاریس، گلوگاه، آقا یوسف، برف روی شیروانی داغ، آینه‌های روبه‌رو، راه‌ آبی ابریشم، پایان‌نامه و... که البته در مورد نظر ندادن، برای وقت خواننده‌ی احتمالی و اعصاب خودم احترام فائل بوده‌ام. همین‌طور این‌که، فیلم «جُرم» مسعود کیمیایی را ندیده‌ام که البته هم، ندیده می‌گویم هیچ چیزی را از دست نداده‌ام!

یک نکته‌ی دیگر: این جشن‌واره، از لحاظ بازی‌گری، مطلقن در اختیار لیلا حاتمی دوست‌داشتنی بود. در تمام فیلم‌های‌اش (منظور، آن‌چه که مهرجوئی ساخته نیست، چون من شرم دارم کار مهرجوئی را فیلم بدانم) عالی بود. علاوه بر او، ساره بیات در «جُدایی نادر از سیمین» درخشان بود. همین‌طور نگار جواهریان دوست‌داشتنی که او هم طبق معمول، عالی بازی کرده بود (در «یه حبّه قند»).

از بازی‌گران مرد هم، فقط بازی پیمان معادی در فیلم «جُدایی نادر از سیمین» عالی بود و باقی بازی‌گران مرد، بازی‌های فوق‌العاده و درخشانی نداشتند که مرا به ستایش از خودشان وا به دارند.

در مورد کارگردانی، نمی‌شود به گزینه‌ی دیگری به جز اصغر فرهادی فکر کرد. آن‌قدر میزانسن‌های فیلمش در موقعیت‌های شلوغ خوب درآمده و آن‌قدر بازی‌ها طبیعی و روان‌ست که به غیر از «جُدایی نادر از سیمین»، هیچ فیلمی شایسته‌ی دریافت بهترین کارگردانی نیست.

مسلمن بهترین فیلم‌نامه هم متعلق به «جُدایی نادر از سیمین»‌ست. به خاطر این‌که ساختمانش را آن‌چنان، بدون نقص روی هم سوار می‌کند و جلو می‌برد و جزئیات حتا به ظاهر بی‌اهمیتش را آن قدر عالی به مخاطب نشان می‌دهد، که تماشاگر را بارها و بارها مجبور می‌کند به حافظه‌اش رجوع کند و حقیقتی را پیدا کند. همین‌طور، شخصیت‌های‌اش را این‌قدر عالی معرفی می‌کند که فکر نمی‌کنیم حتا ذره‌ای از ما دور هستند.

در فیلم‌برداری، فیلم‌های «جُدایی نادر از سیمین» به خاطر سیال بودن بودن دوربین و احساس نکردن‌اش، «یه حبّه قند» به خاطر گرم و پر عمق بودن قاب‌ها، و «مرگ کسب و کار مکن است» به خاطر زیبا بودن نماها، از سایر فیلم‌ها بهتر بودند.

در تدوین، نمی‌توانم اسمی به جز «جُدایی نادر از سیمین» بیاورم که دقیقن در جای خودش، ریتم می‌گرفت و به موقع، آرام می‌شد. تدوین این فیلم، چیزی از جنس خود زندگی بود.

نکته‌ی نهایی: این جشن‌واره‌، تمامن متعلق به اصغر فرهادی و لیلا حاتمی دوست‌داشتنی بود.

۱۴ بهمن ۱۳۸۹

ما هیچ، ما هیچ، ما هیچ ...

ویژگی عجیبی دارم. گاهی، حرف‌ها و بعضی از اوقات هم، اوهام و تفکراتم را به صورت رنگی می‌بینم! برای مثال، موقع شنیدن حرف‌های کسی، رنگ کلماتش را متوجه می‌شوم. بعضی وقت‌ها هم، فکر و خیال‌هایم را رنگی می‌بینم! چند روز قبل، کسی را دیدم که حرف‌های‌اش، بنفش و زرد بود. ام‌روز هم، سلام مصطفی، هم‌خانه‌ام، نارنجی بود. یا این‌که، پدربزرگم همیشه در خیالاتم آبی‌ست و ...

***

قبل‌تر هم گفته بودم، آدمی‌ام که زیاد به حرف زدن علاقه‌ای ندارد. به‌طور کلی، کلام را، راه درستی برای انتقال ایده‌‌ها نمی‌دانم. نمی‌توانم به زبان اعتماد کنم اما خُب، روش بهتری هم تا به حال پیدا نکرده‌ام. اما، این، باعث شده در خیلی از مواقع، بیش از حد کم حرف باشم. معمولن، بیش‌تر چیزهایی را که در ذهنم برای خودشان می‌چرخند، بیان نمی‌کنم.

***

همین کم‌حرفی‌ام، باعث شده، دوستان زیادی نداشته باشم. ناراحت هم نیستم. ترجیح می‌دهم با همین‌ها که کلامم را بهتر می‌فهمند هم‌صحبت بشوم. هر چند با خیلی از دوستان ِ بیش از حد صمیمی‌ام هم، تمامن راحت نیستم.
روزی بر حسب اتفاق (؟) با دوستی آشنا شدم. اشتراکات، حداقل از پشت مانیتور، تعدادشان زیاد بود. اولین بار، توی همان کافه‌ی کذایی «گندم» دیدم‌اش. باورم نمی‌شد. یک جورهایی «خودش» بود. همان حلقه‌ی مفقوده انگار. کسی را پیدا کرده بودم که حرف‌های‌ام را می‌فهمید. من ِ معمولن کم‌حرف، سه-چهار ساعتی، توی همان دیدار اول، با دوست تازه کشف شده‌ام حرف زدم. با هم از سینما گفتیم، از موسیقی، از علایق‌مان، از عشق‌های ناکام و حسرت‌های به دل مانده. فهمیدم آدم باید اصل جنس را پیدا کند. باید بگردد تا با رفیقی رفاقت کند، که هم را می‌فهمند. کسی که نیاز نباشد برای‌اش، فکرها و احساساتت را بیش از حد توضیح بدهی. کسی که خودش سر ِ نخ را بگیرد و تا ته‌اش برود. کسی که...

***

دیروز یکی از تلخ‌ترین و البته، عجیب‌ترین تماس‌های تلفنی عمرم را تجربه کردم. همین دوستی که بالا گفتم، زنگ زد و ناگهان گفت که دیگر ایران نیست و قرار هم نیست دیگر برگردد. بیش از حد شوکه شدم. حرف خاصی نتوانستم بزنم. حتا نتوانستم بگویم که چرا قبل‌ترش به من نگفتی. فقط تنهایی و خسته‌گی صدای‌اش را حس کردم و مثل یک آدم بی‌مصرف، سعی کردم، به شرایط جدید اُمیدوارش کنم. مثل احمق‌ها فقط توانستم بگویم من هم تا یکی-دو سال دیگر، شاید به تو ملحق شدم.
راست‌اش را بگویم؛ از خودم بدم آمد. از الکن بودن زبان و خیلی چیزهای دیگر هم...

***

بعدش من چه کردم؟ هیچ! فقط فهمیدم رنگ صدای‌اش بیش از حد خاکستری‌ست. موزیک «تلگراف رُد» از دایر استریتس را توی گوش‌ام فرو کردم و خیره ماندم و به رنگ خاکستری فکر کردم...
همین.