۶ دی ۱۳۸۹

دوستت دارم؛ تا آسمان قدری بلند شود ...


1
پیش از آن‌که محبوب من شوی
چندین و چند گاهشمار در کار بود
هندیان گاهشمار خود را داشتند،
چینیان گاهشمار خود را،
پارسیان گاهشمار خود را،
مصریان گاهشمار خود را ...
و از آن پس که محبوبم شدی
شیوه‌ی گفتار مردم این‌چُنین شد:
سالِ هزارْ پیش از چشمان او
سده‌ی دهم پس از چشمان او.

4
بیش از این نمی‌توانم
در بیشه‌های گیسوانت پیش‌روی کنم
که از سال‌ها پیش
در روزنامه‌ها اعلام کرده‌اند که من مفقودالاثر هستم ...

5
کلام را دیگر نرسد که تو را بگوید ...
کلمات چون اسب چوبین شده‌اند
شب و روز در پی تو می‌پویند
و به تو نمی‌رسند ...

8
مشکل من با نقد این است
که هرگاه شعری به رنگ سیاه نوشتم
گفتند که آن را از چشمانت رونویسی کرده‌ام ...

11
اگر مردی می‌شناسی
که بیش از من، تو را دوست می‌دارد
او را به من نشان بده
تا به او تبریک بگویم ...
و پس از آن، او را بکشم ...


از شعر بلند «جهان ساعات خود را با چَشمان تو تنظیم می‌کند»؛ سروده‌ی نِزار قبّانی / ترجمه‌ی موسی اسوار

۲۸ آذر ۱۳۸۹

از همین لحظه‌های سکوتِ مردانه‌یِ لذت‌بخشی که خودش ناگاه می‌آید و ...

از یک‌جایی به بعد اگر رفاقت‌ها شدند از جنس رفاقت پدر و پسر فیلم «کریمر علیه کریمر»، یا چه می‌دانم، مثلن عین آن جنس رفاقتی که بوچ و ساندنس داشتند، باید خودت را خوش‌بخت‌ترین مرد دنیا بدانی. بی‌هیچ اغراقی.

***
آن‌شب که طبق معمول با دوستان جمع شدیم و خوش‌گذرانی کردیم و لذت بردیم و خندیدیم و تو هم مثلن با ما راه آمدی اما از چشمان‌ت خواندم که از ته دل‌ت نمی‌خندی. بعدترش که بقیه خوابیدند، من و تو رفتیم لب آن پنجره‌ -که شهر دل‌گیر و کثیف و ساختمان‌های نخراشیده را نشان‌مان می‌داد- تا مثلن هوای تازه‌ای به سر و صورت‌مان بخورد. برای‌ت سیگاری روشن کردم. دست‌م را روی شانه‌ت گذاشتم. و سکوت مردانه‌ی لذت‌بخشی که خودش آمد. تا صبح نشستیم و برای‌م گفتی از روزگار‌ت و آن دم‌دم‌های صبح، نم‌نم اشک توی چشم‌های هر دوتای‌مان جمع شده بود. ناخواسته هم آمده و جمع شده بود. حرفی نداشتم که بزنم. چیزی نمی‌توانستم بگویم که درد را کم‌تر کنم، اما از صمیم قلب‌م فهمیدم‌ت. و تو هم این را فهمیدی. و بعدترش پیاده‌روی هم‌راه با سکوت و سیگار. رفاقت ما همین بود...

***



فصل پایانی «کریمر علیه کریمر». بعد از آن‌همه جنجال و کشمکش بین پدر و پسر خردسال داستان. حالا جایی رسیده‌اند که جنس رابطه‌شان، از همین جنس رفاقت مردانه‌ی هم‌راه با سکوت شده. آن سکانس طلایی درست کردن صبحانه در سکوت؛ و رابطه و رفاقتی که بدون نیاز به حرف زدن، گاهی با نگاهی، گاهی با لب‌خندی و گاهی با قطره اشکی، خودش مسیرش را درست جلو می‌رود.