"توی حموم، زیر شُر شُر دوش میشه با خیال راحت زد زیر گریه". دقیقا یادم نمی آید این عبارت را توی فیلمی شنیدم یا جایی خوانده بودمش یا اصلا کسی گفته بودش. مهم نیست؛ چون هر چه قدر تلاش کردم این را تجربه کنم، نمی شد. اصلا نمی شد زیر دوش گریه کنم و راستش هر چقدر هم زور می زدم فایده نداشت. البته خودم غیر از این، کارکردهای دیگر دوش گرفتن را می دانستم. به غیر آن واضح های شان یک چیز دیگری هم هست که بدجور به من یکی می چسبد. توی زمستان، وقتی سرما تا مغز استخوان نفوذ کرده و لباس گرم و بخاری و این چیزها جواب نمی دهد، بهترین راه حل یک دوش آب گرم طولانی مدت است.
ذکر ما وقع: همین طور که داشتم یادداشت های قدیمی ام را مرور می کردم به این داستانک برخوردم. تقریبا این را یک سال پیش نوشته بودم، زمانی که تفکرات و توهمات و آرزوهایم با امروز فرق داشت. برایم جالب بود تفکرات یک آدم چه قدر می تواند ظرف یک سال تغییر کند که شناختش برای خود طرف هم ترسناک باشد.
پی نوشت: لاست بازان که چُنین مستحق هجرانند، به گوش باشند به زودی دیدار مُیسر می شود و احتمالا بوس و کِنار هم!
***
همین طور که داشتم توی خیابان قدم می زدم، یک دفعه به سرم زد تا برایش همان چیزی را که خیلی دوست دارد، بخرم. از مدت ها قبل این را به من گفته بود ولی نمی دانم چرا سمت خریدش نرفته بودم. هیچ وقت هم نفهمیدم اصلا چرا خودش توی این همه مُدت نخریده بودش. خلاصه به سراغ اولین فروشگاه که رفتم جواب شنیدم "تمام کرده ایم". بعدی هم همین را می گفت. بقیه هم فقط می گفتند "تا همین پیش پای تو داشتیم ولی یک نفر آمد و همه شان را خرید". قضیه داشت برایم عجیب می شد. تقریبا هر جا را که می دانستم، رفته بودم ولی به در بسته خورده بودم. همان سرمای وحشتناک که تا مغز استخوان نفوذ می کند داشت پدرم را در می آورد. با خودم گفتم فقط یک جای دیگر می روم، اگر داشت چه خوب و اگر نداشت فعلا بی خیال می شوم چون احتمالا نخریدنش همان طور که تا حالا به کسی بر نخورده، از این بعد هم مشکلی ایجاد نمی کند. فروشنده جواب داد ما اصلا این وسیله را نداریم. خب توی ان موقعیت مزخرف اعصابم داشت خورد می شد ولی چون یک ساعت بعد باید می دیدمش سعی کردم به جنبه های مثبت ماجرا فکر کنم تا با روی شاد ببینمش. پس به خودم گفتم چه قدر خوب که این فروشنده آخری مثل قبلی ها، حداقل به من دروغ نگفت!***
همدیگر را توی پارک دیدیم. کلی با هم حرف زدیم و خندیدیم و انصافا چقدر هم چسبید. چیزی از ماجرای چند ساعت قبلم برایش نگفتم چون نمی خواستم فکر کند که به اندازه کافی دوستش ندارم و برای خرید همان کالای لعنتی خوب نگشته ام. راستش اگر بخواهم اعتراف کنم باید بگویم که اتفاقا خیلی هم دوستش دارم. آن قدر که ندیدنش را نمی توانم تحمل کنم و زندگیم واقعا بدون او بی معناست. اصلا نمی دانید چه لذتی می برم وقتی نگاهش می کنم. البته سعی می کنم نفهمد که دارم نگاهش می کنم. از وقتی متوجه شدم که نباید دوست داشتنت را زیاد نشان بدهی سعی می کنم وقتی حواسش نیست خوب نگاهش کنم. ولی بدی این حالت این است که نمی شود با خیال راحت، یک دلِ سیر صورت زیبایش را ببینم. آن روز برای تنبیه خودم هم که شده، تصمیم گرفتم به قیمت این حتی اگر سنگینی نگاهم را هم احساس کند، خوب صورتش را نگاه کنم و از تماشای معصومیت و زیبایی اش لذت ببرم. احتمالا اگر یک بار بفهمد که دارم عاشقانه و خیره نگاهش می کنم به جایی بر نمی خورد. نه؟***
آن روز خیلی به هر دو تای مان خوش گذشت. آن قدر که نمی شود روی کاغذ بنویسمش یا مقدارش را مشخص کنم. با خودم گفتم چه قدر ما خوش بختیم. کاش می شد این خوشی ها تا ابد ادامه داشته باشد. بعد یک لحظه، یک دفعه، یک چیزی انگار محکم خورد توی سرم و به من گفت "واقع بین باش". بعدش یادم آمد که قرار نیست هیچ وقت خوشی ها تا ابد ادامه پیدا کنند ولی با وجود فهمیدن این حقیقت متوجه شدم که سرخوشی آن لحظه را هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند از من بگیرد.ذکر ما وقع: همین طور که داشتم یادداشت های قدیمی ام را مرور می کردم به این داستانک برخوردم. تقریبا این را یک سال پیش نوشته بودم، زمانی که تفکرات و توهمات و آرزوهایم با امروز فرق داشت. برایم جالب بود تفکرات یک آدم چه قدر می تواند ظرف یک سال تغییر کند که شناختش برای خود طرف هم ترسناک باشد.
پی نوشت: لاست بازان که چُنین مستحق هجرانند، به گوش باشند به زودی دیدار مُیسر می شود و احتمالا بوس و کِنار هم!