۴ بهمن ۱۳۸۸

تقریبا یک سال پیش!

"توی حموم، زیر شُر شُر دوش میشه با خیال راحت زد زیر گریه". دقیقا یادم نمی آید این عبارت را توی فیلمی شنیدم یا جایی خوانده بودمش یا اصلا کسی گفته بودش. مهم نیست؛ چون هر چه قدر تلاش کردم این را تجربه کنم، نمی شد. اصلا نمی شد زیر دوش گریه کنم و راستش هر چقدر هم زور می زدم فایده نداشت. البته خودم غیر از این، کارکردهای دیگر دوش گرفتن را می دانستم. به غیر آن واضح های شان یک چیز دیگری هم هست که بدجور به من یکی می چسبد. توی زمستان، وقتی سرما تا مغز استخوان نفوذ کرده و لباس گرم و بخاری و این چیزها جواب نمی دهد، بهترین راه حل یک دوش آب گرم طولانی مدت است.
***
همین طور که داشتم توی خیابان قدم می زدم، یک دفعه به سرم زد تا برایش همان چیزی را که خیلی دوست دارد، بخرم. از مدت ها قبل این را به من گفته بود ولی نمی دانم چرا سمت خریدش نرفته بودم. هیچ وقت هم نفهمیدم اصلا چرا خودش توی این همه مُدت نخریده بودش. خلاصه به سراغ اولین فروشگاه که رفتم جواب شنیدم "تمام کرده ایم". بعدی هم همین را می گفت. بقیه هم فقط می گفتند "تا همین پیش پای تو داشتیم ولی یک نفر آمد و همه شان را خرید". قضیه داشت برایم عجیب می شد. تقریبا هر جا را که می دانستم، رفته بودم ولی به در بسته خورده بودم. همان سرمای وحشتناک که تا مغز استخوان نفوذ می کند داشت پدرم را در می آورد. با خودم گفتم فقط یک جای دیگر می روم، اگر داشت چه خوب و اگر نداشت فعلا بی خیال می شوم چون احتمالا نخریدنش همان طور که تا حالا به کسی بر نخورده، از این بعد هم مشکلی ایجاد نمی کند. فروشنده جواب داد ما اصلا این وسیله را نداریم. خب توی ان موقعیت مزخرف اعصابم داشت خورد می شد ولی چون یک ساعت بعد باید می دیدمش سعی کردم به جنبه های مثبت ماجرا فکر کنم تا با روی شاد ببینمش. پس به خودم گفتم چه قدر خوب که این فروشنده آخری مثل قبلی ها، حداقل به من دروغ نگفت!
***
همدیگر را توی پارک دیدیم. کلی با هم حرف زدیم و خندیدیم و انصافا چقدر هم چسبید. چیزی از ماجرای چند ساعت قبلم برایش نگفتم چون نمی خواستم فکر کند که به اندازه کافی دوستش ندارم و برای خرید همان کالای لعنتی خوب نگشته ام. راستش اگر بخواهم اعتراف کنم باید بگویم که اتفاقا خیلی هم دوستش دارم. آن قدر که ندیدنش را نمی توانم تحمل کنم و زندگیم واقعا بدون او بی معناست. اصلا نمی دانید چه لذتی می برم وقتی نگاهش می کنم. البته سعی می کنم نفهمد که دارم نگاهش می کنم. از وقتی متوجه شدم که نباید دوست داشتنت را زیاد نشان بدهی سعی می کنم وقتی حواسش نیست خوب نگاهش کنم. ولی بدی این حالت این است که نمی شود با خیال راحت، یک دلِ سیر صورت زیبایش را ببینم. آن روز برای تنبیه خودم هم که شده، تصمیم گرفتم به قیمت این حتی اگر سنگینی نگاهم را هم احساس کند، خوب صورتش را نگاه کنم و از تماشای معصومیت و زیبایی اش لذت ببرم. احتمالا اگر یک بار بفهمد که دارم عاشقانه و خیره نگاهش می کنم به جایی بر نمی خورد. نه؟
***
آن روز خیلی به هر دو تای مان خوش گذشت. آن قدر که نمی شود روی کاغذ بنویسمش یا مقدارش را مشخص کنم. با خودم گفتم چه قدر ما خوش بختیم. کاش می شد این خوشی ها تا ابد ادامه داشته باشد. بعد یک لحظه، یک دفعه، یک چیزی انگار محکم خورد توی سرم و به من گفت "واقع بین باش". بعدش یادم آمد که قرار نیست هیچ وقت خوشی ها تا ابد ادامه پیدا کنند ولی با وجود فهمیدن این حقیقت متوجه شدم که سرخوشی آن لحظه را هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند از من بگیرد.


ذکر ما وقع: همین طور که داشتم یادداشت های قدیمی ام را مرور می کردم به این داستانک برخوردم. تقریبا این را یک سال پیش نوشته بودم، زمانی که تفکرات و توهمات و آرزوهایم با امروز فرق داشت. برایم جالب بود تفکرات یک آدم چه قدر می تواند ظرف یک سال تغییر کند که شناختش برای خود طرف هم ترسناک باشد.


پی نوشت: لاست بازان که چُنین مستحق هجرانند، به گوش باشند به زودی دیدار مُیسر می شود و احتمالا بوس و کِنار هم!

۸ نظر:

ناشناس گفت...

سلام. لطفا این کامنت را بعد از خواندن پاک کن. هر چند که من یک نا شناسم....
با وبلاگت اتفاقی آشنا شدم. خواندم. همه ی نوشته ها و تفکرات و احساسات را. وقتی که این پستت را می خواندم آرزو کردم ای کاش که تو نیمه ی گم شده ی من بودی. کسی که سالهاست برایش صبر کرده ام و اصلا نمی دانم کیست و کجاست. ای کاش مال من بودی .. ای کاش مال هم بودیم مرد جوان. من اصلا نمی شناسمت اما احساس کردم. همین... اما گویا تو متعلق به دیگری هستی... همیشه همین طور بوده. یک مطلب بود در مورد نیمه ی گمشده که توی وبلاگم هم گذاشتم که دوست ندارم لینک بدم بخوانی بعد از نوشتن این کامنت. به همین خاطر برایت کپی می کنم. نمی دانم. منتظرم. منتظر و منتظر و منتظر. تعهدی نا نوشته به کسی دارم که حتی نمی دانم کیست!...
می بخشی اما دلم می خواست این حرف را بزنم . از وقتی که برای خواندن کامنت گذاشتی سپاسگذارم. شاد و خوشبخت باشی

ناشناس گفت...

یک - کتاب نخست : ا

((((در جستجوي قطعه گم شده ))))



تو قطعه گم شده ي من هستي، من قطعه‌اي گم شده هستم، ما همگي قطعه هايي گم شده هستيم و هيچكس قطعه گمشده ي هيچكس نيست (كه اگر بود، ديگر قطعه اي گم شده باقي نمي ماند!)؛ ما همه تنهاييم، اما ما قطعه خود هستيم، ما قطعه هيچكس نيستيم و هيچكس نيز قطعه ما نيست. تو، تو هستي؛ من ، من هستم و هيچ كس از آن ديگري نيست. ما


و تو به من مي گويي: «آدم هميشه دنبال قطعه اي گم شده است، هيچ آدمي را نمي توان يافت كه قطعه خود را جستجو نكند؛ فقط نوع قطعه هاست كه فرق مي كند، يكي به دنبال دوستي است، ديگري در پي عشق؛ يكي مراد مي جويد و يكي مريد! يكي همراه مي خواهد و ديگري شريك زندگي، يكي هم قطعه اي اسباب بازي ! به هر حال آدم هرگز بدون قطعه خود يا دست كم بدون آرزوي يافتن آن نمي تواند زندگي كند. گستره اين آرزو به اندازة زندگي آدم است و آرزوهاي آدم هرگز نابود نمي شوند، بلكه تغيير موضوع مي دهند. حتي آن كه نمي خواهد آرزويي داشته باشد، آن كه آرزويش را از كف داده است، آنكه ايمان خود را به آرزويش
از دست داده است، انديشه اش گرفتار «آرزو» ست. » ا

ناشناس گفت...

و تو باز به من مي گويي: «تمامي تلاش هاي ما براي گريز از تنهايي است، از هراس تنهايي است؛ عشق، رفاقت، شهرت طلبي ... همه گونه اي گريز از تنهايي است وشايد قوي ترين جذابيت وصال در همين باشد كه آدمي در هنگام وصال هرگز گمان نمي برد كه روزي تنها خواهد ماند. » ا

تو گاهي خيال مي كني گمشده خود را باز يافته اي ، اما بسيار زود درمي يابي كه اين بازيافته ات قدري بزرگتر از بخش گمشده توست، يا قدري كوچكتر و آنگاه كه نمي تواني محكم نگاهش داري، از دستت ليز مي خورد و گم مي شود. گاهي او را مي يابي و مدت كوتاهي در خوشبختي وصال به سر مي بري و اما گاه او رشد مي كند و از خلاء تو يا حتي خود تو بزرگتر مي شود و ديگر در درونت نمي گنجد . آن گاه او بدل به قطعه گم شده يك نفر ديگر مي شود و تو را براي جستن دايره خود ترك مي كند و گاه نيز تو بزرگ مي شوي و او كوچك باقي مي ماند و روزي ناگهان درمي يابي كه «او» قطعه گم شده ي تو نبود، او لقمه دهان تو نبود. گاهي هم «او» را مي يابي و اين بار از ترس آنكه مبادا از دست تو ليز بخورد و برود ، سفت نگهش مي داري ، دو دستي به او مي چسبي و ناگهان گمشده تو زير بار اين فشار خرد و له مي شود. ا


و من باز به تو مي گويم: «در گريز از تنهايي و جدا افتادگي به دوست داشتن پناه مي بري و آن گاه كه دوست داشتن را يافتي آن را با هراسِ از كف دادنش، از هراس تنهايي و جدا افتادگي رنج آورش مي كني و سرانجام نيز از دست مي دهي اش. احمقانه است اما تو از ترس تنها ماندن،‌ تنها مي ماني و گاه ته دلت حتي مي ترسي كه قطعه گم شده ات را پيدا كني كه مبادا دوباره گمش كني. تو از تنها ماندن مي ترسي و از همين رو تنها مي ماني. »

ناشناس گفت...

و تو به من مي گويي: «براي چه بايد بهراسي؟ چه داري كه از كف بدهي؟ اگر تو تمامي دنيا را نيز براي يافتن قطعه گم شده ي خود جستجو كني، باز كم است، براي پر كردن خلاء روح تو، براي پر كردن تنهايي تو، دنيا نيز كم است. جستن و باز بيشتر جستن، تنها راه گريز ما از تنهايي است. پس هر چه بيشتر بجوييم، خوشبخت تريم. » ا


و تو باز به من مي گويي: «آدمي گذشته اش را در گم كردن دوستانش از دست مي دهد، دوستاني را كه از پس سالها انتظار يافته اي بسيار زود و به آساني از كف مي دهي و با اين از دست دادن، بخشي از وجودت را، بخشي از زندگي خود را از دست مي دهي ، تنها مي شوي و ديگر كسي نيست تا با او از هراس هايت، روياهايت، آرزوهايت حرف بزني، ديگر كسي نمي ماند تا با او از تنهايي خودت فراركني و باز تنها مي ماني، تنها بدون گذشته ات و با آينده اي كه به زودي به گذشته اي از دست رفته بدل خواهد شد و آن گاه سخت احساس تنهايي خواهي كرد و حس خواهي كرد كه همه آدم هارا ، همه دوستانت را دير يا زود از كف خواهي داد، بخش هايي از زندگي ات را به بادخواهي سپرد.» ا

و من به تو آن كلام تونيوكروگر را مي گويم: «آن كس كه بيشتر دوست دارد، ضعيف تر است و بيشتر رنج مي برد.» و همين دوست داشتن ، همين ضعف است كه زندگي آدم را بي ثبات مي كند، يا بهتر بگويم احساس بي ثباتي به آدم مي بخشد، زيراآدم تماميت خود را منوط به چيزي مي كند كه ثباتي ندارد و از اين رهگذر وجود خود آدمي نيز دچار بي ثباتي مي شود. گويي تنها راه آن است كه در پي هر گم كردني به يافتن قطعه ديگري چنگ زنيم، ياد گمشده اي را با لذت يك بازيافته پيوند زنيم، جاي رفته اي را با بازآمده اي پُركنيم؛ پيش از آن كه قطعه يخ زير پايمان فرو برود، به قطعه ديگري بپريم، از قطعه اي به قطعه اي ديگر ... و به اين ترتيب فلسفه وجودي هر قطعه اي كه مي يابيم ، گم كردن آن خواهد بود و آينده هر رابطه جديدي، هر دوست جديدي، از دست دادن جديدي است و هيچ يافته اي براي ابد نخواهد بود و هيچ رابطه اي براي ابد نخواهد بود و هيچ دوستي براي ابد نخواهد بود و هيچ قطعه اي هميشگي نخواهد بود. اما در عين حال هر گم كردني به معناي يافتن قطعه اي ديگر خواهد بود. همه چيز به نردبان نيچه مي ماند، به هر پله كه پا گذاري بايد از آن فراتر روي نه آن كه بر آن باقي بماني . از همين رو هر دوستي اي تو را غمگين خواهد كرد، زيرا به يادت خواهد آورد كه هيچ تضميني براي هيچ رابطه اي نيست. زيرا تو به تنهايي پا به جهان مي گذاري و به هنگام مرگ نيز به تنهايي از اين جهان مي روي؛ از اين رو تو همواره تنهايي و تنها سودا زده از اين رابطه به آن رابطه مي پردازي ، از اين دوست به آن دوست، از اين دلسپردگي به آن دلسپردگي، و سرانجام نيز همه آنها را از كف مي دهي. افراط در جايگزيني نيز گونه اي از فرار از تنهايي است. اما سرانجام پايان راه را بايد تنها طي كني، مانند كرگدن بودا.

ناشناس گفت...

تو در واپسين قطعه يخ خود فرو خواهي رفت و اين انديشه واپسين قطعه، هر رابطه اي را ، هر وصل و وصالي را آميخته با انديشه اي دردناك و غم آلود مي سازد . به اين ترتيب هر وصالي از همان آغاز خود ،‌تراژيك است زيرا محكوم به ازهم گسستن است. » ا


و تو به حرفم گوش نمي دهي ، تو به گودال رابطه ها فرو مي روي و آنگه تو به من مي گويي:ا


«چرا نمي توانيم قطعه خود را بيابيم؟ شايد براي اينكه قلبمان را كوچك كرده ايم، خودمان را كوچك كرده ايم. وشايد گم شده ما در قلب كوچك ما نگنجد و قلب بايد بزرگ باشد، بزرگتر از روزمرگي هاي كوچك ؛‌ شايد از اينكه قلبمان را بزرگ كنيم مي هراسيم، شايد ما از كامل شدن مي هراسيم، از هر چيز كه تغييرمان دهد، از مرگ و از عشق! »ا



.

و آن گاه شايد ناگهان بي آنكه فكرش را بكني، وقتي كه اصلاً انتظارش را نداري، مثل خوابي كه منتظرش نبودي، درحالي كه همه چيز داشت از يادت مي رفت، قطعه گم شده خودت را مي يابي، و از او مي پرسي :«آيا شما قطعه گم شده ي كسي هستيد؟» ا



و او اگر زيرك باشد، مي گويد: «نمي دانم.» ا


و تو اگر زيرك باشي، مي پرسي: «شايد بخواهي قطعه گم شده ي من باشي؟» ا


و او اگر زيرك باشد، مي گويد: «شايد، تا ببينم چه پيش مي آيد.» ا


و آنگاه شما جور مي شويد؛‌ آنگاه يك رابطه پايدار جور مي شود و تو مي انديشي كه قطعه هاي گم شده ، آينده يكديگرند. يافتن يك قطعه باز تو را به اين توهم كهن رمانتيك گرفتار مي كند كه او را شناخته اي. آنگاه تو همه چيز را از ياد مي بري ، همه اطرافيان خود را، همه اتفاقات را، همه چيز را،‌ حتي خودت را . و آرام آرام در اين فراموشي حس مي كني بيش از آنچه يافته اي، از دست داده اي و آن گاه مي فهمي اگر آدم قطعه گم شده اي نداشته باشد ، جستجو هم نخواهد كرد. و تو در مي يابي كه بايد همواره و همواره درجستجوي چيزي باشي و هرگز نيز نبايد در توهم رمانتيك يافتن فرو بلغزي. ا

بگذار هرگز نياستي ؛ بايد رفت، بايد رفت و همواره رفت

ناشناس گفت...

دو - کتاب دوم : ا
((((آشنايي قطعه گم شده با دايره بزرگ))))

ما همواره خود را قطعه هايي گم شده حس مي كنيم. ما همواره در انتظار نشسته ايم؛ در انتظار كسي كه از راه برسد و ما را با خود ببرد، كه بيايد و ما را كامل كند و بدون او ما همواره خود را گمشده و تنها و ناقص حس مي كنيم و برخي از ما شايد براي هميشه در انتظار «او» بمانيم و بنشينيم و بپوسيم. برخي از ما ، ديروز، امروز و هر روز قطعه هايي گمشده بوده ايم. و تو كه هنوز به آن رمانتيسيم سانتي مانتال كهنه ات چسبيده اي در گوش من نجوا مي كني: ا

«تو بي من ، من بي تو، ما بي هم كجا مي رويم؟ ما بي دوست كجا مي رويم، ما بي قلب كجا مي رويم؟ تو بي قطعه گمشده ات تنهايي، و تو بي من كجا مي روي، تو بي قلب كجا مي روي؟ »ا

گاهي بعضي ها با ما جور در مي آيند، اما همراه نمي شوند، گاهي نيز آدم هايي را مي يابيم كه با ما همراه مي شوند اما جور در نمي آيند. برخي وقت ها ما آدم هايي را دوست داريم كه دوستمان نمي دارند، همان گونه كه آدم هايي نيز يافت مي شوند كه دوستمان دارند ، اما ما دوستشان نداريم. به آناني كه دوست نداريم اتفاقي در خيابان بر مي خوريم و همواره بر مي خوريم، اما آناني را كه دوست مي داريم همواره گم مي كنيم و هرگز اتفاقي در خيابان به آنان بر نمي خوريم!

ناشناس گفت...

برخي رابطه ها ظريفند ، به طوري كه به كوچكترين نسيمي مي شكنند و برخي رابطه ها چنان زمختند كه ما را زخمي مي كنند. ا

برخي ما را سر كار مي گذارند،‌ برخي بيش از اندازه، قطعه گم شده دارند و چنان تهي اند و روحشان چنان گرفتار حفره هاي خالي است كه تمام روح ما نيز كفاف پر كردن يك حفره خالي درون آنان را ندارد. برخي ديگر نيز بيش از اندازه قطعه دارند و هيچ حفره اي، هيچ خلائي ندارند تا ما برايشان پُركنيم.ا

برخي مي خواهند ما را ببلعند و برخي ديگر نيز هرگز ما را نمي بينند و نمي يابند و برخي ديگر بيش از اندازه به ما خيره مي شوند. بعضي وقت ها هم بعضي ها توي زندگي تو راه مي يابند كه از هيچ چيز، هيچ چيز نمي فهمند. ا

گاه ما براي يافتن گمشده خويش، خود را مي آراييم، گاه براي يافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چيز مي رويم و همه چيز را به كف مي آوريم و اما «او» را از كف مي دهيم. گاهي اويي را كه دوست مي داري احتياجي به تو ندارد زيرا تو او را كامل نمي كني. تو قطعه گمشده او نيستي ،تو قدرت تملك او را نداري. ا

گاه نيز چنين كسي تو را رها مي كند و گاهي نيز چنين كسي به تو مي آموزد كه خود نيز كامل باشي، خود نيز بي نياز از قطعه هاي گم شده. ا

او شايد به تو بياموزد كه خود به تنهايي سفر را آغاز كني ، راه بيفتي ، حركت كني.ا

او به تو مي آموزد و تو را ترك مي كند، اما پيش از خداحافظي مي گويد: "شايد روزي به هم برسيم ..."، مي گويد و مي رود ، و آغاز راه برايت دشوار است. اين آغاز، اين زايش،‌ برايت سخت دردناك است. بلوغ دردناك است، وداع با دوران كودكي دردناك است،‌كامل شدن دردناك است، اما گريزي نيست. ا

و تو آهسته آهسته بلند مي شوي، و راه مي افتي ومي روي، و در اين راه رفتن دست و بالت بارها زخمي مي شود، اما آبداده مي شوي و مي آموزي كه از جاده هاي ناشناس نهراسي، از مقصد بي انتها نهراسي، از نرسيدن نهراسي و تنها بروي و بروي و بروي.ا

Masoud گفت...

سلام ناشناس. احساساتت برای من قابل احترامند و راستش برای شخص من، کسی که توانایی ابراز احساساتش را هم داشته باشد ارزش‌مندتر هم می‌شود. حرف‌ها برای زدن زیادند ولی خب این هم از آن موقعیت‌هایی است که حرف زدن در آن سخت می‌شود. پس فقط یک "نمی‌دانم" می‌گویم و خلاص...

کامنت اولت را هم پاک نمی‌کنم چون اولا ناشناسی و ثانیا برای‌ام ارزشمند است.

در ضمن به خاطر مطلب فوق‌العاده‌ای که از شل سیلور استِین گذاشتی از تو تشکر می‌کنم.

تو هم شاد باشی و موفق.