۳۰ شهریور ۱۳۸۸

روزمرگی هایی از جنسِ آخرِ تابستان

شماره یک

یک زمانی سعی می کردم که حتی برای یک لحظه هم که شده رومانتیک بازی درنیاورم و تا جایی که ممکن است احساساتم را بروز ندهم (منظورم فقط احساسات رومانس و عاشقانه نیست و دایره اش گَل و گُشاد تر از این حرف ها است. مثلا غم و شادی و دل تنگی و از این چیزها را هم شامل می شود). اما الان باید اعتراف کنم گاهی وقت ها نمی شود و من هم از قانون نانوشته ام تخطی می کنم. این مورد آخریش همین روزها پیش آمده که راستش بدجور حس و حال غریبش یخه ام را گرفته و ولم نمی کند. اصلن این بوی شیرینی که در هوا پراکنده شده دلم را بُرده. به گمانم باید همه اش تقصیر پاییز باشد. هنوز نیامده تارهای احساسی ام را مرتعش کرده و به سرم حال و هواهای عجیب زده. تقریبا هر سال روزهای نرسیده به پاییز این جوری می شوم. راستش حتی تعریف و توصیفش هم سخت است. یک حسی است که همیشه انگار به من می گوید باید منتظر چیزی باشم. اتفاقی که قرار است بیفتد و البته هم نمی دانم چیست. البته این حس غریب همراه خودش یک جور دلواپسی و نگرانی هم دارد. مثلا این که همین اتفاقی که گفتم شاید بد باشد یا شاید باید از غیر منتظره بودنش بترسم. خلاصه معجون پیچیده ایست که خیلی چیزها درش دارد. ترس و نگرانی و انتظار و ... ولی آن چه که در نهایت برایم می ماند و بر همه شان غالب است یک احساس لذت بخش است که داشتنش یک دنیا می ارزد. حالا علاوه بر این ها باران هم بزند و بوی خاک هم در هوا پخش شود. دیگر عیش و نوش تکمیل می شود. به خاطر همین است که پاییز را خیلی دوست دارم...

شماره دو

هر کس هر جوری که می خواهد می تواند برداشت کند ولی من دوست ندارم زیاد تلویزیون نگاه کنم. شاید بخشی اش به پُز روشنفکری برگردد و قسمتی اش به چیزهای دیگر ولی در نهایت نتیجه این می شود که من از تلویزیون به دور می مانم و ذره ای هم افسوس نمی خورم. حالا توی روزهای ماه رمضان به خاطر رفتن به مهمانی های مختلف و نشستن با سایر اعضای خانواده دورِ هم مجبور می شوم بیشتر تلویزیون تماشا کنم. راستش دوست ندارم مثل سابق از بدی های تلویزیون و اخبار و یا سریال ها و چیزهای دیگرش بگویم؛ تنها چیزی که من را مجبور کرده این چند خط را بنویسم مجری جوانی است به اسم علی خانی که برنامه ماه عسل را اجرا می کند. از سر بدبختی این چند روزِ اخیر، چند قسمت از این برنامه را دیده ام و همه اش خودخوری کرده ام. قبل ترها تلویزیون یک برنامه ای داشت به اسم کوله پشتی که فرزاد حسنی مجری اش بود. کلن از سر و شکل اجرای حسنی بدم می آمد اما همین که برای خودش استیل و سبک خاصی داشت و یک جورهایی سنت شکنی کرده بود باعث می شد آن تَه تَه های دلم تحسینش کنم. هرچند هنوز هم معتقدم قسمت زیادی از اجرایش ادا و تقلید کبک وار از شومن های فرنگی بود. حالا این بنده خدا علی خانی درآمده و دارد ادای فرزاد حسنی را در می آورد. البته ادعا می کند که او مقلد سبک هیچ کس نیست و برای خودش شیوه و نمطی خاص دارد که به نظرم همه اش مزخرف محض است. او دارد ادای حسنی را آن هم به بدترین حالت ممکن درمی آورد. سعی می کند خودش را غالب نشان دهد و بر مهمانش تسلط کامل داشته باشد. گاهی مهمان را تحقیر می کند و خودش را همه کاره نشان می دهد. با همکاران پشت صحنه اش صمیمی و در عین حال دیکتاتورمآبانه رفتار می کند و میمیک صورت و ادا و اصول های دست و بدنش و و لحن حرف زدنش همه گی اعصاب خردکن هستند و هر کدامشان جُدا و بی ربط از سایر رفتارهایش. تمام این ها را حسنی جور دیگری (بهتری) در می آورد و انصافا دل چسب تر بودند. حالا این جوانِ مجری هم در ادا در آوردن مانده هم در اجرا و نه تنها در دلم هیچ تحسینش نمی کنم بلکه زیر لبی بد و بی راه هم نثارش می کنم. تمام این ها را می بینم و مقایسه می کنم با اجرای دیگر شومن های وطنی مثل رضا رشیدپور و یا عادل فردوسی پور که در کمال احترام به مخاطب و مهمانانشان، با اطلاعات زیاد و تسلط فراوان هم برنامه شان را به سمت چالش بر انگیز شدن پیش می برند و نه ادایی در می آورد و در کارشان محبوب تر و البته موفق تر هستند.

شماره سه

نشسته ام و دارم از تلویزیون(!) دربی شهر منچستر را می بینم. تا دقیقه هشتاد منچستر سیتی دو بر یک از منچستر یونایتد جلو افتاده ولی من حتی ذره ای هم شاد نیستم. یک چیزی به من می گوید که یونایتد بازی را می برد. توی ده دقیقه آخر بازی هیجان به حد نهایتش می رسد و درست در دقیقه نود سیتی گل سومش را می زند و بازی سه بر سه مساوی می شود. جو عجیبی در استادیوم راه افتاده. سر الکس آن قدر عصبانی است که کارد بزنی خونش در نمی آید و مطمئنم بعد از بازی پدر فاستر دروازبان جوان تیمش را که روی گل اول سیتی بد جور اشتباه کرد در می آورد. در عوض مارک هیوز مربی سیتی که سابق بر این توی همین یونایتد شاگرد سر الکس بوده دارد از خوش حالی توی پوستش می ترکد و همه اش دور و بر استاد سابقش هیستریک وارانه شادی می کند تا لجش را هم در بیاورد. طرفداران سیتی هم که تعدادشان نسبت به تیم رقیب در اقلیت هست استادیوم اُلدترافورد را روی سرشان گذاشته اند. ولی من هم چنان مطمئنم این یونایتد که همیشه با خوش شانسی توی سه چهار دقیقه آخر گل می زند، نمی شود گل بخورد و امتیاز از دست بدهد. و برای مربی سیتی و طرفدارانشان که الکی دل خوشند و به خاطر یک امتیازی که از یونایتد توی زمین شان گرفته اند وحشتناک شادند، دل می سوزانم. مثل این که نمی دانند این جا چه خبر است.
به دقیقه نود و پنج می رسیم و مایکل اوون (که هنوز دوستش دارم) از آن گل هایی می زند که در آن تخصص دارد. یک تک ضربه بیرون پا در موقعیت تک به تک. یونایتد چهار به سه جلو افتاده و این بار سر الکس با زبان بی زبانی می گوید «من هنوز هم بهترینم». من هم که از همان اول مطمئن بودم یونایتد می برد توی همان حس ناراحتی و عصبانیتم مانده ام. تنها خوبی اش این بود که شگفت زده نشدم. نمی دانم چرا نمی شود فقط یک ذره از این شانس منچستر یونایتد را به دیگر تیم ها داد که آن ها هم بتوانند توی ثانیه های آخر حریفشان را ناک اوت کنند.
اما این ها هیچ کدام دلیل نمی شود. من هم چنان روی حرفم هستم و می گویم تیم محبوبم، لیورپول از همه ی تیم ها سر است و حاضرم با هر کسی کُری بخوانم. نبود؟!!

پی نوشت 1: به گمانم فیلم شک ساخته پاتریک شانلی جزو بهترین فیلم هایی بوده که اخیرا در سینماهای آمریکا پخش شده. داستان روان و بی نقصی دارد و جزو آن دسته از فیلم ها قرار می گیرد که تازه جنگ اصلی را بعد از اتمام فیلم با تماشاگر راه می اندازند و مخاطب مجبور است بعد از تمام شدن فیلم راجع به آن فکر کند و بدجور با خودش کلنجار برود. نقدی روی این فیلم نوشته ام و در مجله آدم برفی ها منتشر شده و از این جا می توانید آن را بخوانید.

پی نوشت2: کسانی که این جا می آیند و می خوانند و مشتری هستند یک منتی بر سر من بگذارند و بگویند که نوشته های طولانی در چند قسمت که مثلا هر هفته یا بیشتر این جا گذاشته می شوند برایشان بهتر است یا نوشته های مختصرتر و کوتاه تر که در فاصله های زمانی کمتر این جا می گذارمشان. آن کسانی که می خوانند ونظر نمی دهند می توانند این بار لطف کنند و حتی به صورت ناشناس نظر خصوصی بگذارند. نظرتان به شدت برایم مهم است. حتی شما دوست عزیز!

۲۴ شهریور ۱۳۸۸

I've been tagged too

این هم یک بازی وبلاگی دیگر است که The Daily Poster مرا به آن دعوت کرده. بازی شیرین و در عین حال سختی است. باید جواب سی و پنج سوال زیر را در یک کلمه داد. من هم علیرضا و تبسم را به این بازی دعوت می کنم. کافی است سوال ها را کپی کنید و پاسخ شان را بدهید. البته اگر دوستان دیگری هم هستند که مایلند، من را خوشحال می کنند...


1. Where is your cell phone? On the desk
2. Your hair? Black
3. Your mother? Worry
4. Your father? Mature
5. Your favorite food? Fesenjoon!
6. Your dream last night? Too personal
7. Your favorite drink? Cocktail
8. Your dream/goal? PEACE
9. What room are you in? Mine
10. Your hobby? Movies
11. Your fear? Loss
12. Where do you want to be in 6 years? London
13. Where were you last night? Home
14. Something that you aren’t? Fascist!
15. Muffins? Mummy made!
16. Wish list item? True Love!
17. Where did you grow up? Dezfoul
18. Last thing you did? Sleep
19. What are you wearing? T-Shirt
20. Your TV? Broken
21. Your pets? None
22. Friends? So cool
23. Your life? Ruined
24. Your mood? Angry
25. Missing someone? Absolutely
26. Vehicle? Father's car
27. Something you’re not wearing? Sunglasses
28. Your favorite store? Book store
29. Your favorite color? Blue
30. When was the last time you laughed? Yesterday
31. Last time you cried? Three months ago
32. Your best friend? My computer
33. One place that I go to over and over? Mmm…
34. One person who emails me regularly? Aria Ghoreishi
35. Favorite place to eat? Home


۲۰ شهریور ۱۳۸۸

مردی که آن جا نبود...

توی داستانی که این روزها دارم در ذهنم با آن زندگی می کنم یک مردی هست که انگار در زندگی اش تَک است و در همه چیز تمام است. برای همسرش بهترین شوهر است و فرزندانش از این که پدری مثل او دارند خیلی خوشحالند. این مردِ داستانم تقریبا درباره ی همه چیز می داند. جواب تمام پرسش های فرزندانش را بلد است. هر کاری را که می خواهد انجام می دهد. چیزی به عنوان ناشدنی در دایره کلماتش نیست. به همه هم کمک می کند. حتی اقوام و همسایه ها هم روی او حساب می کنند و هر وقت در مساله ای به بن بست می خورند به سراغش می روند و از او راهنمایی می گیرند. اما وقتی من می خواهم نزدیکش بشوم نمی گذارد. سخت اجازه ی نفوذ را می دهد. فکر می کنم در زندگیش چیزهایی دارد که از من هم پنهان می کند. تَرَک هایی از گذشته دارد یا شاید هم فقط در ظاهر این جور پرقدرت و با صلابت است. فکر کنم اگر بشود بیشتر به سمتش بروم رازهایش و ضعف هایش را کشف می کنم. ولی نمی گذارد.


پی نوشت:
- کدام درست تر است؟
الف) دیدن تو عشق ورزیدن به توست.
ب) عشق ورزیدن به تو دیدن توست.

پیِ پی نوشت: نیکزاد عزیز یک بازی وبلاگی ترتیب داده که من هم درش شرکت کرده ام. از این جا می توانید نوشته ام را بخوانید.