۳ آبان ۱۳۸۸

بهترین فیلم های عمر من

شماره مهر ماه ماهنامه فیلم که چهارصدمین شماره آن هم بود به بهترین فیلم های عمر منتقدین و مترجمین و اهالی سینما اختصاص داشت. هر کس برای خودش بهترین فیلم های زندگی اش چه ایرانی و چه خارجی را ردیف کرده بود و بعضی ها هم توضیحاتی راجع به فیلم های منتخبشان داده بودند. علاوه برآن، عده ای هم راجع به نقد فیلم و معیارهایشان نوشته بودند و چند نفری هم راجع به شیوه ی فیلم دیدنشان و فیلم های محبوبشان و سینماهای نوستالژیک دوران کودکی و یا جوانی شان نوشته بودند. این روشی ای است که هر ده سال در این نشریه وزین رخ می دهد و خلاصه می توان گفت شماره ویژه و ماندگاری بود. من هم کلی با خودم کلنجار رفتم که چند خطی راجع به این شماره از مجله محبوبم و دیدگاه و نظریات مهم ترین، با سوادترین و به نظرم تاثیر گذارترین قشر سینما بنویسم ولی چون اکثرشان در خود مجله و یا در سایت ها و وبلاگ هایشان به اندازه کافی راجع به این قضیه نوشته بودند می خواستم عطای نوشتن را به لقایش ببخشم ولی چون به نظرم این طور می آمد که این مساله جدای این که نمایان گر دیدگاه ها و نظریات قشر متفکر سینما هست و دید کلی خوبی درباره سطح سواد و فرهنگ سینمایی کشورمان می دهد، می تواند دید جامعه شناسی و تخصصی تری حتی راجع به قشر روشنفکر کشورمان هم برایمان بوجود بیاورد، اهمیتی دوچندان پیدا می کند. خلاصه جمیع این مسائل باعث شد تا من هم به بهانه این که فیلم های محبوب عمرم را لیست کنم، چند خطی بنویسم حالا گیرم بیشترنکات، قبل تر به تفصیل شرح داده شده اند.

بعد از ذکر این مقدمه طولانی در بخش اول من هم فیلم های زندگی ام را ردیف کرده ام و راجع به هر کدامشان چند خطی نوشته ام که بیشتر حال و هوای احساسی دارند و دور از متر و معیار های مرسوم علمی نقد فیلم هستند. بعد هم چند نکته درباره انتخاب هایم گفته ام و دربخش دوم این نوشته همان چند مورد نسبتا تکراری ولی بسیار مهم را آورده ام.


بخش اول

بهترین فیلم های عمر من

راننده تاکسی /Taxi Driver

قصه ی مرد تنهای خداوند (تراویس بیکل) را از زبان اسکورسیزی در نیویورک کثیف دهه ی هفتاد می شنویم. تراویس آن قدر تنهاست و آن قدر در ارتباط با جمع ضعیف است که حتی نمی داند در قرار (date) اول نباید دختری را فکر می کرده با همه ی دختران عالم فرق دارد به سینمای فیلم های پورنو ببرد. همین مسئله ضعف در ایجاد ارتباط باعث می شود تا رابطه اش با بتسی به هم بخورد و بعد از آن نسبت به همه چیز پارانویای شدیدتری پیدا می کند. گمان می برد از طرف خداوند مامور شده تا زشتی ها و پلشتی ها را از زمین پاک کند و در نهایت در یک فاحشه خانه بدبو، دختر نوجوان بدکاره ای را از دست پااندازهای پول پرست با به راه انداختن کشت و کشتار نجات می دهد. در پایان فیلم که بسیار دوستش دارم بتسی همان دختر جفاکار دوباره به سمت تراویس متمایل می شود ولی تراویس دیگر مرد تنهای خداوند شده و...

آنی هال / Annie Hall

نبوغ وودی آلن را نمی شود ندید گرفت. همه چیز در فیلمش گنجانده. فیلم پر از شوخی ها و بازی های کلامی خنده دار است و در عین حال یک داستان رومانس را به بهترین شکل ممکنش تعریف می کند و مانیفستی ارائه می کند که برای من هم بسیار ارزشمند است (ادامه اش می دیم چون به تخم مرغ هاش نیاز داریم). این فیلم در عین حال حدیث نفس وودی آلن هم می تواند باشد و در عین این که بسیار خنده دار هست در نهانش غم و افسرده گی شیرینی قرار دارد.


کازابلانکا / Casablanca

از معدود کلاسیک هایی است که راحت می توانم تا انتها تماشایش کنم و دچار مشکل نشوم. داستان عاشقانه ای است که با هر بار دیدنش نه تنها هوای عاشقی به سرم می زند بلکه تا جایی که می توانم گریه هم می کنم. همیشه از آن جایی که الزا، ریک را در راه آهن پاریس قال می گذارد اشک ها جاری می شوند و تا انتها به این امید خیره به تلویزیون می نشینم که شاید این بار ریک دست از یک دندگی اش بردارد و برای خودش هم مجوز دست و پا کند و همراه الزای زیبا از جهنم مراکش فرار کند ولی هیچ وقت این آرزویم به حقیقت نمی پیوندد. ژست ها و صورت سنگی و نحوه سیگار کشیدن و تکیه دادن ریک به پیشخوان بار برایم به شدت دوست داشتنی است. همین طور فکر می کنم اینگرید برگمن (الزا) با آن صورت گرد و چشم های معصوم و لب و دهان خواستنی دقیقا چهره ی یک معشوقه دست نیافتنی را دارد.

پیش از طلوع /Before Sunrise

اگر کسی نمی داند چه طور می شود از روزمرگی لذت برد باید این فیلم را ببیند. سرتاسر فیلم جسی و سلین در وین شهر موسیقی، قدم می زنند و قدم می زنند و حرف می زنند و حرف می زنند و برای رضایت مخاطب گاهی وقت ها لبی هم می گیرند! دیالوگ ها به شدت روزمره هستند و هیچ چیز بزرگ و به ظاهر با اهمیتی درشان وجود ندارد ولی زندگی پشت همین مسائل ساده و پیش پا افتاده پنهان شده. و حالا اصل زندگی با یک داستان زیبای عشقی هم ترکیب شده و چه ترکیبی بهتر از این!


ماتریکس / Matrix

چند بار اول این فیلم را تنها به خاطر صحنه های جذاب و مهیج و جلوه های ویژه ی بدون نقصش دیدم. بعد ها که کمی سطح سوادم بالاتر رفت تازه فهمیدم که این بازی کامپیوتری (فیلم ماتریکس را می گویم) چه دنیای پیچیده فلسفی همراهش دارد. برای اولین بار کمی به فلسفه علاقه مند شدم و به سراغ آرای دکارت رفتم و بدجور ترسیدم. ترسیدم از این که نکند ما هم داریم در دنیایی مجازی زندگی می کنیم و سرمان را مثل کبک زیر برف کردیم و خومان را به نفهمی می زنیم. هر چند راهی برای فهمیدن و دوری از جهل انگار وجود ندارد (این جمله ی آخر یک ایراد فلسفی بزرگ دارد!)


پدر خوانده 1 /The Godfather

بازی درخشان مارلون براندوی کبیر و آن چانه خاریدنش و یا آل پاچینو و تغییرات دیدگاهش در فیلم و حتی نگاه های پر خواهش دایان کیتن یک طرف و آن بخش کوتاه زندگی مایکل در سیسیل طرف دیگر. مایکل برای این به سیسیل رفت تا از دست دشمنانش فرار کند و جانش را حفظ کند ولی آن جا با یک دختر دهاتی سیسیلی آشنا می شود. آن صحنه را به یاد بیاورید و که مایکل و نامزد سیسیلی اش دارند با هم قدم می زنند و راه می روند و بعدش می فهمیم انگار تمام اهالی روستا به دنبالشان هستند و مراقبشان هستند تا کار خلافی در تنهایی شان انجام ندهند. یا آن جایی که دختر سیسیلی با زدن استارت اتومبیل به هوا می رود و ری-اکشن های مایکل. به نظرتان برای دوست داشتن یک فیلم چیزهایی بیش از این هم نیاز است؟

فارغ التحصیل / The Graduate

تنها فیلم این فهرست است که فقط یک بار آن هم دو سه سال پیش دیده امش ولی همان دیدار و معاشقه با فیلم آن چنان در ذهنم مانده که نمی شود از دستش هیچ رقمه فرار کرد. فیلم چیزهای زیادی برای عرصه دارد: موسیقی اعجاب بر انگیز (Sound of Silence) و داستین هافمن دوست داشتنی ای که به هیچ وجه حاضر نمی شود از معشوقه اش بگذرد و با تمام بلاهایی که سرش می آید دست آخر محبوبش را در کلیسا و چند دقیقه قبل از خطبه کشیش در مراسم عروسی از دست داماد جدید و مادر بدطینت عروس می رباید و هر دو با هم سوار اتوبوس می شوند به سوی ابدیت پیش رویشان می روند.


آفتاب ابدی یک ذهن بی آلایش / Eternal Sunshine of A Spotless Mind

وقتی زندگی و ذهن آدمی حالتی دایره وار دارد و همه چیزش از جایی شروع می شود و روی محیط یک دایره می چرخد و در انتها به همان جای اول بر می گردد چرا فیلم ها این طور نباشند؟ حالا در این فیلم همه چیز در یک فضای ذهنی روی یک دایره می گردد و ابتدا و انتهایش روی هم منطبق می شوند. کلمنتاین که دختر شاد و سرزنده و البته مودی ای (moody) هست و هر روز موهایش را به یک رنگ در می آورد توی قطار با جوئل تنها و تک افتاده آشنا می شود و بعدتر که زندگی و رابطه شان بر مدار موفقیت نمی چرخد رابطه را به سنگدلانه ترین حالت ممکن به هم می زند و حتی برای پاک کردن خاطراتش از جوئل به مطب دکتر عجیب فیلم می رود. جوئل هم درصدد جبران بر می آید و همین کار را انجام می دهد اما در شبی که وردست های دکتر در حال پاک کردن ذهنش هستند به یک باره می فهمد که نمی تواند از کلمنتاین و خاطراتش با او بگذرد و جنگی بین ذهن جوئل و تکنولوزی دکتر میرزواک در می گیرد. در نهایت هم جوئل و کلمنتاین در حالی که تا جایی که ممکن بوده علیه هم بد گفته اند ترجیح می دهند رابطه به ظاهر از دست رفته شان را ادامه بدهند در حالی که ممکن است دوباره در آینده به مشکلی این چنینی بر بخورند...

پالپ فیکشن /Pulp Fiction

اولین بار یک نسخه دوبله شده از این فیلم را دیدم و تا دو سه هفته سعی می کردم لحن کاراکترهای فیلم را تقلید کنم و مثل آنها حرف بزنم. لذت زیادی هم بردم که برای اولین بار کلمه «مادر به خطا» را می شنیدم که لحن تلطیف شده ی دشنام بدی بود. دیالوگ ها و شوخی های فیلم آن چنان بدیع و تر و تازه و البته فوق العاده بودند که تا مدت ها حتی با یادآوری شان خنده ام می گرفت. جدای این مسائل، بازی های فرمی و شکستن های متوالی زمان چیزی بود که حتی با وجود گذشت پانزده سال از زمان ساخت فیلم هنوز یکتا و بی مانند هستند. سکانس رقص در رستوران عجیب فیلم یا مرگ وینسنت به آبسوردترین شکل ممکن یا ماجرای مسخره همان حلقه معروف که کریستوفر واکن دوست داشتنی تعریف می کند و یا دوست دختر فرانسوی بروس ویلیس و کشته شدن زد و یا تغیر رفتار جولز و رستاگاری نهایی اش تنها قطره هایی از اقیانوس عظیم پالپ فیکشن هستند (داشتم موارد جذاب فیلم را یکی یکی برای خودم می شمردم که دیدم دارد تعدادشان سر به فلک می زند پس من هم فقط به ذکر همین چند نکته بالا بسنده کردم).

کلوزآپ، نمای نزدیک

حسین سبزیان که یک آس و پاس به تمام معناست برای چند روز خودش را جای محسن مخملباف به یک خانواده قالب می کند تا هم کمی از فلاکت خودش فرار کند و هم ماجرای هیجان انگیزی تجربه کند اما در نهایت دستش رو می شود و کارش به دادگاه و شکایت کشی می رسد. به غیر از شخصیت بسیاز پیچیده و چند بعدی سبزیان، نوع نگاه کیارستمی و روشی که این داستان واقعی را به فیلم برگردانده (که شاید حداکثر می شد یک پاورقی جذاب در یک نشریه زرد از آن درآورد) به شدت منحصر به فرد هستند. دنیای خاص کیارستمی که سادگی مفرطش در لایه اول آن شاید باعث گمراهی و به خطا رفتن خیلی ها شود در این فیلم به نهایت پختگی رسیده و نتیجه اش چیزی شده که به نظرم در تاریخ سینمای جهان بی همتاست.

قهوه و سیگار / Coffee and Cigarettes

چند اپیزود پر از پرت و پلا. آدم های معمولی و مشکل دار توی کافه ای نشسته اند و قهوه می خورند و سیگار دود می کنند. شاید هم بتوانند حرفی بزنند که احتمالا ارزش شنیدن هم ندارد. پس چه چیزی این فیلم را برایم این قدر دوست داشتنی کرده؟ به نظرم باید آبسوردیست(!) بود تا احساس من را فهمید. چون فیلم از لحاظ ممیزی مشکلی نداشت تصمیم گرفتم آن را برای اعضای خانواده ام پخش کنم. بعد از فیلم به مدت چند روز پدرم با من حرف نمی زد. می گفت من بچه بزرگ کرده ام که بنشیند و مزخرف های این مدلی ببیند و بعد هم بگوید این شاهکار است!



چند نکته درباره انتخاب فیلم ها

1. این ها بهترین فیلم های عمرم، در این لحظه هستند. شاید بیست سال دیگر من این آدم امروز نباشم و تغییر کرده باشم و این فیلم ها در لیست بهترین های من نباشند (هر چند این مسئله با شناختی که از خودم دارم کمی بعید به نظر می رسد. به قول پیمانِ فیلم درباره الی...: من بیست سال بعد هم همین گُهی که الان هستم، خواهم بود!)

2. این فیلم ها را از بین تمام فیلم هایی که در این چند سال دیده ام انتخاب کرده ام. مسلما خیلی فیلم ها هستند که من ندیدمشان یا حتی اسم شان هم به گوشم نخورده.

3. بر خلاف کاری که در مجله فیلم کرده بودند و برای فیلم های ایرانی جدا از خارجی ها رای گیری کرده بودند، من ایرانی ها و خارجی ها را در یک فهرست آوردم. اعتقاد ندارم که فیلم های ایرانی را باید به خاطر ایرانی بودنشان یا امکانمات کمتر یا هم زبانی شان یا خیلی مسائل دیگر در لیستی جدا دسته بندی کرد. اگر فیلم ایرانی آن قدر قوی باشد و بتواند کسی را تکان بدهد نباید برایش تفاوتی با فیلم های خارجی در نظر گرفت.

4. سعی کردم که دایره انتخابم را تا جایی که ممکن است تنگ کنم و آن را به یازده (هر چه کردم نشد ده تایشان کنم!) فیلم کاهش دهم در شرایطی که خیلی فیلم های دیگر هم بودند که روی من تاثیرات عمیقی گذاشته اند و توانسته اند ذهنم را مشغول کنند. تقریبا تمام فیلم های کوئن ها یا وودی آلن یا اسکورسیزی یا ونگ کار- وای یا هانه که یا جارموش یا پولانسکی و خیلی فیلم های دیگر که اگر بخواهم فقط به ذکر اسم شان بسنده کنم باید حداقل ده هزار کلمه دیگر بنویسم هم می توانستند در این فهرست باشند.

5. این چند خطی که درباره هر فیلم نوشته ام به هیچ وجه نمی تواند حتی ذره ای از شیفتگی و ارادتم را نسبت به هر فیلم ادا کند. اصلا آیا می شود عشق را آن هم در چند خط بیان کرد؟

6. و دست آخر این که به غیر از دو فیلم اول یعنی راننده تاکسی و آنی هال که برای من جایگاه رفیع تری دارند بقیه فیلم ها بدون ترتیب لیست شده اند.


بخش دوم

نکات بعضا تکراری ولی مهم

یک

در نگاه اول انتخاب بهترین فیلم های زندگی هر آدم شاید مثل یک بازی به نظر برسد و شاید هم عده ی زیادی آن را جدی نگیرند کما این که در خود مجله هم عده ی زیادی از اهالی سینما این انتخاب را نوعی بازی قلمداد کرده اند و حتی بعضی هایشان هم گفته اند که از این به بعد در یک بازی بچه گانه این مدلی شرکت نخواهند کرد. شاید حق با آن ها باشد ولی برای من لیست کردن بهترین های عمر فراتر از یک بازی است. توی همین لیست می شود دیدگاه و نظر و طرز تفکر و شاید نوع احساسات هر کس را دید. در این لیست چند کلمه ای می شود دنیای ذهنی افراد و حتی شیوه ی زندگی شان را هم مشاهده کرد. این که مثلا یک نفر چقدر سینما را می فهمد، در زندگی شخصی اش چه چیزها گذشته، طبق مانیفست ذهنی اش چه چیزی درست یا غلط است و حتی شاید بشود فهمید که ذهن یک شخص چه قدر می تواند پوچ و توخالی باشد و میزان ادا و اطوار در آوردن و کلاس گذاشتنش برای دیگران را متوجه شد. جمیع این مسائل باعث شد تا این لیست به ظاهر ساده برای من یکی حداقل فراتر از یک بازی ساده و بچه گانه باشد و اتفاقا خیلی جدی و مهمی هم باشد. و شاید این فهرست توانست دیدگاه و نظرم را نسبت به خیلی از نویسندگان و منتقدان سینمایی عوض کند.

دو

مسئله دیگر به نظرم این است که باید تعریف فیلم های عمر را بدانیم. خوش بختانه در اولین سطور نشریه که بر حسب نام خانوادگی نویسنده ها مرتب شده محسن آزرم که ارادت خاصی به نوشته هایش دارم و سطح سواد و معلوماتش را از خیلی از منتقدین ایرانی بالاتر می دانم با نقل قولی از آیدین آغداشلو ی کبیر خیالم را راحت کرده و لب کلام را گفته: این که فیلم های عمر هر کس لزوما بهترین های سینما نیستند. برای شرح و بسط بیشتر این جمله باید بگویم که به نظرم بهترین فیلم های عمر به آن دسته از فیلم ها اتلاق می شوند که در شخص تغییرات و تحولاتی به وجود می آورند به طوری که بعد از دیدن فیلم و نشخوار کردنش، آدمی که فیلم را دیده همان آدم سابق نیست. یعنی این که فیلم از لحاظ احساسی و یا شاید هم منطقی آن چنان تاثیری روی فرد گذاشته که باعث شده تجربیاتی به انباشته تجربیات فرد اضافه شود و این تجربه جدید آن قدر بزرگ و شگرف بوده که فرد شاید حالا با دید دیگری به دنیا و اتفاقاتش نگاه کند. حالا این فیلم می تواند جزو فیلم های برتر تاریخ سینما و تکریم شده توسط خواص و عوام نباشد. گاهی یک فیلم معمولی و حتی ضعیف که می شود ایرادات فراوان از نحوه اجرا و فرم و فیلمنامه و تدوین و هزار چیز دیگرش گرفت، آن چنان به دل می نشیند که هیچ فیلم بزرگ و بی نقص دیگر نمی تواند. البته در اکثر موارد فیلمی می تواند دل چسب باشد که نشود به راحتی ایرادی از آن گرفت ولی در تمام موارد این طور نیست.

سه

در کشورمان عده ای از منتقدان هستند که سینمای امروز را به کل نفی می کنند و فیلم های روز دنیا را چیزی جز مخلوطی از خون و ساطور و جلوه های ویژه نمی دانند. به نظرم این طرز تفکر ایرادت و اشتباهات فراوانی دارد. اصلا نمی شود به خاطر ارادت به گذشته و نوستالژی بازی نسبت به فیلم های کلاسیک قدیمی و یا آوانگاردهای اروپایی قدیمی، زیبایی شناسی خاص و نوین فیلم های امروزی را ندید. آدم باید خیلی متحجر و یا شاید هم خرفت باشد که نتواند از خشونت فیلم های تارانتینو یا کوئن ها و یا جلوه های ویژه ی فیلم هایی مثل ماتریکس یا ترمیناتور2: روز داوری چیزهای بیشتری کشف کند. در ظاهر شاید این سینما به قول این عده، تین ایجری و ابلهانه و سادیستیک به نظر برسد ولی پس همین چیزهای به ظاهر ناروا دنیایی فکر و ایده و نبوغ ریخته که باید با چشمان و تفکر باز به آن نگاه کرد تا نکته اصلی را گرفت. تابستان 87 در نشریه مرحوم شهروند پرویز نوری که یکی از سردمداران همین طرز تفکر عقب مانده و واپس گراست در مقالاتی سینمای معاصر را از دم تیغ گذراند و سینمای گل و بلبلی و پر از ایراد و بعضا کم مایه دوران کلاسیک را تا مرتبه خدایی بالا برد. من به هیچ وجه نمی خواهم سینمای کلاسیک و فیلم های سیاه و سفید و شنگول مثلا بیلی وایدلر و یا فرانک کاپرا را نفی کنم ولی این نکته را در نظر می گیرم که سینمای آن روزها چه از لحاظ فکر و چه از لحاظ امکانات در برابر چیزی که امروز در جریان اصلی سنما تولید می شود بسیار عقب تر بوده. برای من سخت است که تصور کنم مثلا کلارگ گیبل فیلم در یک شب اتفاق افتاد به این راحتی که می بینیم عاشق آن دختر گنده دماغ شود و یا در سانست بلوار وایدلر عزیز کسی که مرده داستان فیلم را تعریف کند! این ها و آن ساده نگری و کم مایگی سینمای کلاسیک است که باعث می شود من نتوانم در هزاره سوم به این راحتی به تصاویر اعتماد کنم و همه چیز را به سادگی ببینم و باور کنم و از ته دل دوستش داشته باشم. برای من ارتباط پیدا کردن مثلا با نسخه آمریکایی بازی های خنده دار میشاییل هانه که کبیر که اتفاقا جزو ضعیف ترین فیلم هایش هم هست و پر از اتفاقات به ظاهر بی منطق و شکنجه دادن های فراوان است راحت تر است. یا مثلا نمی توانم نبوغ و شیطنت های فرمی تارانتینو در سگدانی را که در هر نمایش موزه ای از ایده و فکر وجود دارد به راحتی دست کم بگیرم. و بنا بر آن چه که گفتم نه تنها این قبیل مزخرفات مرگ سینما و سینمای ساطوری را ذره ای قبول ندارم بلکه با دیدن مثلا هر فیلمی از کریستوفر نولان، آندری زوبیاگینتسف و یا فاتح آکین روز به روز به سینمای معاصر بیشتر ایمان می آورم.

چهار

یکی از چیزهایی که قبل از خواندن این شماره نشریه و تنها با دیدن جلد و فهمیدن موضوع آن برایم قطعی شده بود این بود که مطمئن بودم در نهایت فیلمی مثل همشهری کین حتما در بین فیلم های منتخب منتقدین وجود دارد. تقریبا می شود در هر فهرست و لیستی که منتقدین خارجی به عنوان فیلم های برتر (دقت کنید فیلم های برتر نه بهترین های عمر) منتشر می کنند همشهری کین با فاصله زیادی جایگاه نخست را دارد. حالا اکثر منتقدین وطنی هم برای نشان دادن معلومات سینمایی شان و پز دادن و عقب نبودن از قافله چنین فیلم هایی را در فهرست بهترین فیلم های تمام زندگی شان گذاشته اند تا احیانا بر چسب کم سوادی یا بی سوادی نگیرند. من در شاهکار بودن همشهری کین شک ندارم ولی به نظرم برای کسی که در ایران زندگی کرده و می کند و عمرش به دوران اکران فیلم و شرایط خاص اجتماعی آن زمان ایالات متحده نمی رسد نمی تواند فیلمِ آن چنان جذابی به نظر برسد که در مدحش زمین و زمان را به هم ببافد و مثل معشوقه ای اثیری نیاز به دیدنش را در هر لحظه احساس کند و چه و چه درباره اش بگوید. حالا اکثر این افراد در نقدهایشان آن قدر پیش پا افتاده و ابتدایی می نویسند و کم سواد بودنشان به اصطلاح تابلو است که من بعید می دانم حتی بخشی از جلوه های ناب و هنوز هم بعضا بکر همشهری کین را درک کنند. این مورد را می توان در لیست اکثر نویسندگان این شماره نشریه دید. یعنی آمده اند و شاهکارهای تاریخ سینما را ردیف کرده اند که همشهری کین به خاطر خیلی شاهکار بودنش آن قدر در فهرست این افراد تکرار شده که در رای گیری نهایی رتبه بالایی آورده.

پنج

مسئله دیگر نوستالژی بازی وحشتناک عده ی زیادی از سینما است. طرف زمانی در سینما دختری را دیده و خوشش آمده و یا شاید هم از آبجوی ارزان سینما لذت می برده حالا آمده از بیخ و بن تکنولوژی های جدید را نفی می کند و دی وی دی را حرام می داند و فیلم دیدن را فقط در سینما مجاز می داند. خدا وکیلی با وضع درب و داغان و اسف بار اکثر سینماهای کشورمان و سطح شعور و سواد ملت که صدا و نور موبایلشان از یک طرف و قرچ قروچ های چیپس و پفک ساطع شده از دهانشان از طرف دیگر، اصلا میل و رغبتی به فیلم دیدن در سینما می ماند؟ حالا باید این نکته را هم در نظر گرفت که ما در مملکتمان اصولا چیزی به اسم اکران فیلم خارجی نداریم و یا اگر هم داریم آن قدر محدود است و همان تک و توک فیلم آن قدر قیچی شده اند که چیزی ازشان باقی نمانده. اما به لطف تکنولوژی روز دیسک های نوری ای درآمده اند که فیلم های به شدت قدیمی را که هیچ جا نمی شود پیدایشان کرد با کیفیتی بسیار بهتر از روز اولشان که شاید خود کارگردانش هم نتواند فیلم را تشخیص دهد برایمان فراهم کرده اند و می شود راحت در خانه نشست و چایی خورد و احیانا سیگار کشید و فیلم را بدون مزاحمت احدی دید. اگر هم کسی به دنبال جزئیات بیشتر می گردد می تواند پروژکتور برای خانه اش تهیه کند و فیلم ها را در خانه هم روی پرده ببیند. حالا انصافا با این شرایط باز هم باید گفت که فیلم دیدن فقط در سینما مزه می دهد و باید صدای نفس تماشاگران اطراف را شنید؟


۱۹ مهر ۱۳۸۸

دو مینی مال دیگر

چشم ها را بست و سعی کرد صدایش را به خاطر آورد. اما هر چه بیشتر سعی می کرد کمتر به نتیجه می رسید. می دانست صدایی که در پستوهای ذهنش به دنبالش می گردد شیرین و دل نواز است. همان صدای دخترانه ای است که زمانی حاضر بود برای شنیدنش همه چیزش را بدهد. صدایی که او را سر شوق می آورد و از آن حالت افسردگی و غم، در آنی می رهانیدش. این گونه در تصوراتش می گذشت که این صدا از طول موج هایی تشکیل شده که جادوئی اند و توانایی درمان بیماری ها را دارد. همین طور در پیچ در پیچ هایِ نهان فکرش به این نتیجه رسیده بود که این صدایِ ظریف دخترانه احیانا باید از جایی میان اساطیر به امروز آمده باشد چون نیروها و تفکراتی را زنده می کرد که فقط می شد از یک قصه ی افسانه ای انتظار داشت. کافی بود صدای معشوقه اش را بشنود تا دیگر به هیچ چیز در دنیا کاری نداشته باشد چون گمان می کرد همان نوای شیرین و اعجاب بر انگیز اسطوره ای که از هزار شعر و غزل برایش زیباتر بودند و از لب ها و دهان زیبا و خوش تراش دختر بیرون می آمد برای ادامه ی زندگی اش کافیست. مدت ها بود این صدا را نشنیده بود و به همین خاطر داشت تلاش می کرد تا شاید بتواند حداقل بعضی طول موج ها را بازیابی کند اما هر چه بیشتر سعی می کرد و به ذهنش رجوع می کرد کمتر به نتیجه می رسید.

***

عاشق عروسی رفتن بود. البته نه به خاطر بزن و برقص و شادی اش. اتفاقا حالش هم از این رسم و رسوم به هم می خورد اما هم چنان عاشق عروسی رفتن بود. چون وقتی می خواست گره کرواتش را ببندد به مشکل بر می خورد و درمانده می شد و ان وقت بود که او می آمد و دستی بر سرش می کشید و از آن لبخندهای شیرینش می زد که یعنی چرا مردِ زندگی من بالاخره یاد نمی گیرد کرواتش را بزند و می بوسیدش و کمکش می کرد تا گره کروات را ببندد.

پی نوشت1: این ها دو تا داستانک مینیمال هستند که به جز نخ باریکی که به هم وصل شان می کند هیچ ارتباطی بین شان نیست.

پی نوشت2: یک معذرت خواهی و یک تشکر به تمام کسانی که آمدند این جا و پُست قبلی را خواندند و با نظراتشان مرا کمک کردند و من به دلیل مشغله های درس و زندگی و روزمرگی نتوانستم پاسخی در شان کلامشان بدهم، بدهکارم.