۱۹ مهر ۱۳۸۸

دو مینی مال دیگر

چشم ها را بست و سعی کرد صدایش را به خاطر آورد. اما هر چه بیشتر سعی می کرد کمتر به نتیجه می رسید. می دانست صدایی که در پستوهای ذهنش به دنبالش می گردد شیرین و دل نواز است. همان صدای دخترانه ای است که زمانی حاضر بود برای شنیدنش همه چیزش را بدهد. صدایی که او را سر شوق می آورد و از آن حالت افسردگی و غم، در آنی می رهانیدش. این گونه در تصوراتش می گذشت که این صدا از طول موج هایی تشکیل شده که جادوئی اند و توانایی درمان بیماری ها را دارد. همین طور در پیچ در پیچ هایِ نهان فکرش به این نتیجه رسیده بود که این صدایِ ظریف دخترانه احیانا باید از جایی میان اساطیر به امروز آمده باشد چون نیروها و تفکراتی را زنده می کرد که فقط می شد از یک قصه ی افسانه ای انتظار داشت. کافی بود صدای معشوقه اش را بشنود تا دیگر به هیچ چیز در دنیا کاری نداشته باشد چون گمان می کرد همان نوای شیرین و اعجاب بر انگیز اسطوره ای که از هزار شعر و غزل برایش زیباتر بودند و از لب ها و دهان زیبا و خوش تراش دختر بیرون می آمد برای ادامه ی زندگی اش کافیست. مدت ها بود این صدا را نشنیده بود و به همین خاطر داشت تلاش می کرد تا شاید بتواند حداقل بعضی طول موج ها را بازیابی کند اما هر چه بیشتر سعی می کرد و به ذهنش رجوع می کرد کمتر به نتیجه می رسید.

***

عاشق عروسی رفتن بود. البته نه به خاطر بزن و برقص و شادی اش. اتفاقا حالش هم از این رسم و رسوم به هم می خورد اما هم چنان عاشق عروسی رفتن بود. چون وقتی می خواست گره کرواتش را ببندد به مشکل بر می خورد و درمانده می شد و ان وقت بود که او می آمد و دستی بر سرش می کشید و از آن لبخندهای شیرینش می زد که یعنی چرا مردِ زندگی من بالاخره یاد نمی گیرد کرواتش را بزند و می بوسیدش و کمکش می کرد تا گره کروات را ببندد.

پی نوشت1: این ها دو تا داستانک مینیمال هستند که به جز نخ باریکی که به هم وصل شان می کند هیچ ارتباطی بین شان نیست.

پی نوشت2: یک معذرت خواهی و یک تشکر به تمام کسانی که آمدند این جا و پُست قبلی را خواندند و با نظراتشان مرا کمک کردند و من به دلیل مشغله های درس و زندگی و روزمرگی نتوانستم پاسخی در شان کلامشان بدهم، بدهکارم.

هیچ نظری موجود نیست: