دوستات میدارم... دوستات میدارم... و این امضای من است!
یک
آیا شک داری که تو،
شیرینترین و مهمترین زنِ دُنیایی؟
آیا شک داری که وقتی یافتمات،
کلیدِ تمامیِ درهایِ جهان از آنِ من شُد؟
آیا شک داری وقتی دستات را گرفتم،
جهان دگرگون شُد؟
شک داری بزرگترین روزِ تاریخ
و زیباترین خبرِ دُنیا
لحظهٔ ورودِ من به قلبات بود؟
دو
در کیستیات شک داری؟
تو آن زنی هستی که چشمانات،
لحظه لحظهی زمان را مال خودش میکند
تو همانی که وقتی خرامان راه میروی
دیوارِ صوتی را میشکند!
نمیدانم چه بر من میگذرد...
انگارْ تو اولین زنی
و انگارْ پیش از تو، کسی را دوست نداشتهام
و تجربه نکردهام عشق را...
بر کسی بوسه نزدهام
و کسی مرا نبوسیده انگار...
تو، میلادِ من هستی!
بودنام را، پیش از تو، حتا بهخاطر نمیآورم...
تمامِ وجودم را در بر گرفتهای،
گویی قبل از عشق و محبّتات
چیزی به نامِ زندهگی نمیشناختهام...
شهبانو!
انگارْ من، همچون گنجشککی
از سینهات پر کشیدهام!
سه
دوست دارم بدانم، آیا شک داری که تو،
بخشی از منی؟
شک داری که من، آتش را از چشمانات ربودهام
و بزرگترینِ انقلابها را رقم زدهام؟
ای گُلکم!
یاقوتام!
ریحانام!
شهزادهام!
برترین ملکهیِ تمام ملکهها!
ماهیِ رها در برکهی زندهگانیام!
تو همانی،
که هر غروب، همچون ماه
به میانِ کلماتام میآیی...
بزرگترینِ فتوحاتِ من!
تو
آخرین سرزمینی که در آن متولد میشوم
و در آن دفن میشوم،
و نوشتههایام را در آن منتشر میکنم!
چهار
ای بانویِ بُهت!
بانویِ من!
نمیدانم...
نمیدانم چهگونه امواج، مرا پیشِ پای تو میاندازند...
نمیفهمم چهطور سویِ من آمدی
و چهگونه، من به سمتِ تو گام برداشتم...
با توام!
توئی که تمامِ مُرغانِ دریا
غوغا بهپا میکنند تا بر سینهات،
آشیان بسازند؛
نمیدانی،
نمیدانی که چه لذتیست
دست کشیدنِ بر تو...
ای بانویی که به ترکیبِ شعر وارد میشوی!
تو همانی
که همچون شنهای دریا، گرمی؛
و دلنشینی
مثالِ شبِ قدر!
تو، در را به رویام باز کردی
و آنگاه، عمرِ من، آغاز گرفت...
پنج
چهقدر شعرم زیبا شُد،
وقتی که در دستانات
روزگار را آموختم،
و چهقدر توانمند و قوی شُدم
آنگاه که خداوند به من بخشید
تو را...
شک داری
که شرارهای از چشمانِ منی
و دستانات
امتدادِ نورانیِ دستانِ منست؟
شک داری
که تو
همان کلامی که بر لبانم جاری شُده؟
شک داری؛
دلبَرَکم هنوز هم شک داری
که من توام
و تو منی؟!!
شش
ای آتشی
که به باد میدهی دودمانام را!
میوهای که ثمر میدهی
شاخههایام را!
ای جسمی که همچون
شمشیر میبُرَد
و مثالِ آتشفشان
همهچیز را بالا و پایین میکند!
سینهای که مثالِ مزرعههای تنباکو
عطر میپراکند
و همچون توسنِ چابکِ نجیبی
میتازد به سویام!
بگو؛
به من بگو،
چهگونه از امواجِ طوفان
برهانم خود را؟
بگو به من،
چه کنم با تو؟!
وقتی که شیدایِ تو هستم؟
بگو چاره چیست؟
حالا که به مرزِ جنون کشانده مرا
اشتیاقات...
هفت
آی بینیات یونانی و
و گیسوانات اسپانیایی!!
ای که بیمثالی
تا قرنها!
آی زنی که پا برهنه
در رگهای من
میرقصی!
از کُجا آمدهای؟
چهگونه آمدهای
اینگونه در من؟
تنها رحمتِ خداوندگار بر من!
فورانِ عشق و محبتام!
دُردانهام!
آه...
چه دست و دلباز بوده
خدا
در بخشیدنِ تو به من...
شعری از نِزار قبّانی
مترجم مسعود ناسوتی