هستند جاهایی در زندگی که باید در آنها نشست و با آرامش به رازهای شخصی فکر کرد. همانها که دلمان نمیخواهد به دیگران بگوییم و دوست داریم تا ابد برای خودمان باشند. دوست داریم از اینکه شخصی هستند لذت ببریم. دوست داریم با مرور کردنشان به یاد خاطرات خوش بیافتیم. همانهایی که مثلا بین تو و دوستی است که او هم به اندازهی تو از محفوظ نگه داشتنش لذت میبرد. مثل قراری که با هم در گذشتهای دور گذاشتهاید. که مثلا همدیگر را جایی پنهانی به دور از چشم دیگران دیدهاید و دست در دست هم در مکانی غریب راه رفتهاید و دنیا را به هیچ حساب نکردهاید. انگار که مثلا در شهرِ غریبی، با آدمهایی هستید که حتی زبانتان را هم نمیفهمند. بههمراه دوستتان در این شهر غریب میچرخید و از آزادیتان لذت میبرید. مثلا روی چمن دراز میکشید و غلت میزنید. با صدای بلند قهقهه میزنید. خسته هم که میشوید روی نیمکتی، در پارکی مینشینید و دستان هم را نوازش میکنید و احیانا بوسهای از هم میگیرید. در آن لحظهای که هستید از خودتان، همراهتان و زندگیتان لذت میبرید. نسبت به همهچیزِ شرایطتان انگار آگاهید. و همین حس مطمئن بودن و آگاهی داشتن باعث میشود که خستگی را نفهمید. حرف بزنید و حرف بزنید. راه بروید و راه بروید و باز هم خسته نشوید و بیشتر بخواهید.
اما به جایی میرسید که میفهمید این خوشیها زمانشان رو به اتمام است. دنیا که قرار نیست برای شما تعطیل بشود. پس سعی میکنید ساعات پایانی را به بهترین نحو بگذرانید و بهتر و بیشتر لذت ببرید. این را هم میدانید که تا دفعهی بعد، زمان زیادی مانده که حتی دقیق نمیدانیدش. سعی میکنید برنامهای بچینید تا دوباره همدیگر را ببینید که مثلا شش (یا هشت؟) ماه بعد باشد و در اوج آگاهی و محبت با هم خداحافاظی میکنید و میروید. در این مدتِ مانده تا ملاقات بعدی داستانتان را به هیچکس نمیگویید. از پنهان کردن رازتان لذت میبرید و هیجان بیحصرش را تجربه میکنید. اما روزی میرسد که میفهمید جوان و خام بودهاید. کم تجربه بودهاید و فرصت دوباره لذت بردن و دیدن معشوقه را از خودتان گرفتهاید. همهچیز از دست رفته و روزگار بازیتان داده. ناراحت میشوید و به همان روزگار میچسبید. غرق در روزمرگی میشوید. سعی میکنید از زندگی لذت ببرید اما دل خوشیای برایتان نمانده. جایی و زمانی دست و پا میکنید تا بنویسید. اوایل کمکم مینویسید، بعدتر اما، میشود کتابی و میبینید هرچه که در این مدت نوشتهاید به خاطر نیرویی بوده که آن روز به خصوص و آن لذت ناب به شما داده. مینویسید، به امید اینکه شاید، آنچه را که نوشتهاید، بخواند. نوشتههایی عمومی همچون نامههای عاشقانه برای مخاطبی خاص. و البته هم میدانید که بعید است اما امید دارید و مینویسید و جوری که انتظارش را ندارید پیدایاش میکنید.
و چهخوب که پیدایاش میکنید ولی مدتها از آخرین دیدارتان گذشته، و دیگر هیچکدامتان، آن جوان خام گذشته نیستید. زندگی ناملایماتش را به هردویتان نشان داده و روحتان را خراش داده. اما اینها که دلیل نمیشود. با وجود تمام دوریها، با وجود سختیهای روزگار، هنوز هم میشود به آینده امیدوار بود. میشود دوباره، در شهر عشاق، قدم زد. خندید. عصبانیت فروخورده را بیرون داد. حرف زد. سوار قایق شد و دوباره عشق را که همان لذت روزمرگی است کشف کرد. و اینگونه است که میگویند: «عشق هم چیز با شکوهی است...».
و محظوظ شدن از متنِ زندگی، چیزی جز همینها نیست. چیزهایی به غایت شخصی و معمولی که خاطراتی شیرین میشوند و دیگران هم دلشان میخواهند تا بدانندشان. تا در لذتش سهیم بشوند و رازش را مخفی نگه دارند و از ساده بودنش مست شوند...
پیش از طلوع و پیش از غروب. ساختهی ریچارد لینکلیتر و با زندگی ایتن هاوک و ژولی دلپی.
و چهخوب که پیدایاش میکنید ولی مدتها از آخرین دیدارتان گذشته، و دیگر هیچکدامتان، آن جوان خام گذشته نیستید. زندگی ناملایماتش را به هردویتان نشان داده و روحتان را خراش داده. اما اینها که دلیل نمیشود. با وجود تمام دوریها، با وجود سختیهای روزگار، هنوز هم میشود به آینده امیدوار بود. میشود دوباره، در شهر عشاق، قدم زد. خندید. عصبانیت فروخورده را بیرون داد. حرف زد. سوار قایق شد و دوباره عشق را که همان لذت روزمرگی است کشف کرد. و اینگونه است که میگویند: «عشق هم چیز با شکوهی است...».
و محظوظ شدن از متنِ زندگی، چیزی جز همینها نیست. چیزهایی به غایت شخصی و معمولی که خاطراتی شیرین میشوند و دیگران هم دلشان میخواهند تا بدانندشان. تا در لذتش سهیم بشوند و رازش را مخفی نگه دارند و از ساده بودنش مست شوند...
پیش از طلوع و پیش از غروب. ساختهی ریچارد لینکلیتر و با زندگی ایتن هاوک و ژولی دلپی.