۲۸ تیر ۱۳۸۹

عشق هم چیز باشکوهی‌ست...

هستند جاهایی در زندگی که باید در آن‌ها نشست و با آرامش به رازهای شخصی فکر کرد. همان‌ها که دل‌مان نمی‌خواهد به دیگران بگوییم و دوست داریم تا ابد برای خودمان باشند. دوست داریم از این‌که شخصی هستند لذت ببریم. دوست داریم با مرور کردن‌شان به یاد خاطرات خوش بیافتیم. همان‌هایی که مثلا بین تو و دوستی است که او هم به اندازه‌ی تو از محفوظ نگه‌ داشتنش لذت می‌برد. مثل قراری که با هم در گذشته‌ای دور گذاشته‌اید. که مثلا هم‌دیگر را جایی پنهانی به دور از چشم دیگران دیده‌اید و دست در دست هم در مکانی غریب راه رفته‌اید و دنیا را به هیچ حساب نکرده‌اید. انگار که مثلا در شهرِ غریبی، با آدم‌هایی هستید که حتی زبان‌تان را هم نمی‌فهمند. به‌همراه دوست‌تان در این شهر غریب می‌چرخید و از آزادی‌تان لذت می‌برید. مثلا روی چمن دراز می‌کشید و غلت می‌زنید. با صدای بلند قهقهه می‌زنید. خسته هم که می‌شوید روی نیمکتی، در پارکی می‌نشینید و دستان هم را نوازش می‌کنید و احیانا بوسه‌ای از هم می‌گیرید. در آن لحظه‌ای که هستید از خودتان، همراهتان و زندگی‌تان لذت می‌برید. نسبت به همه‌چیزِ شرایط‌تان انگار آگاهید. و همین حس مطمئن بودن و آگاهی داشتن باعث می‌شود که خستگی را نفهمید. حرف بزنید و حرف بزنید. راه بروید و راه بروید و باز هم خسته نشوید و بیش‌تر بخواهید.
اما به جایی می‌رسید که می‌فهمید این خوشی‌ها زمان‌شان رو به اتمام است. دنیا که قرار نیست برای شما تعطیل بشود. پس سعی می‌کنید ساعات پایانی را به بهترین نحو بگذرانید و بهتر و بیش‌تر لذت ببرید. این را هم می‌دانید که تا دفعه‌ی بعد، زمان زیادی مانده که حتی دقیق نمی‌دانیدش. سعی می‌کنید برنامه‌ای بچینید تا دوباره هم‌دیگر را ببینید که مثلا شش (یا هشت؟) ماه بعد باشد و در اوج آگاهی و محبت با هم خداحافاظی می‌کنید و می‌روید. در این مدتِ مانده تا ملاقات بعدی داستان‌تان را به هیچ‌کس نمی‌گویید. از پنهان کردن رازتان لذت می‌برید و هیجان بی‌حصرش را تجربه می‌کنید. اما روزی می‌رسد که می‌فهمید جوان و خام بوده‌اید. کم تجربه بوده‌اید و فرصت دوباره لذت بردن و دیدن معشوقه را از خودتان گرفته‌اید. همه‌چیز از دست رفته و روزگار بازی‌تان داده. ناراحت می‌شوید و به همان روزگار می‌چسبید. غرق در روزمرگی می‌شوید. سعی می‌کنید از زندگی لذت ببرید اما دل خوشی‌ای برای‌تان نمانده. جایی و زمانی دست و پا می‌کنید تا بنویسید. اوایل کم‌کم می‌نویسید، بعدتر اما، می‌شود کتابی و می‌بینید هرچه که در این مدت نوشته‌اید به خاطر نیرویی بوده که آن روز به خصوص و آن لذت‌ ناب به شما داده. می‌نویسید، به امید این‌که شاید، آن‌چه را که نوشته‌اید، بخواند. نوشته‌هایی عمومی هم‌چون نامه‌های عاشقانه برای مخاطبی خاص. و البته هم می‌دانید که بعید است اما امید دارید و می‌نویسید و جوری که انتظارش را ندارید پیدای‌اش می‌کنید.
و چه‌خوب که پیدای‌اش می‌کنید ولی مدت‌ها از آخرین دیدارتان گذشته، و دیگر هیچ‌کدام‌تان، آن جوان خام گذشته نیستید. زندگی ناملایماتش را به هردوی‌تان نشان داده و روح‌تان را خراش داده. اما این‌ها که دلیل نمی‌شود. با وجود تمام دوری‌ها، با وجود سختی‌های روزگار، هنوز هم می‌شود به آینده امیدوار بود. می‌شود دوباره، در شهر عشاق، قدم زد. خندید. عصبانیت فروخورده را بیرون داد. حرف زد. سوار قایق شد و دوباره عشق را که همان لذت روزمرگی است کشف کرد. و این‌گونه است که می‌گویند: «عشق هم چیز با شکوهی است...».
و محظوظ شدن از متنِ زندگی، چیزی جز همین‌ها نیست. چیزهایی به غایت شخصی و معمولی که خاطراتی شیرین می‌شوند و دیگران هم دل‌شان می‌خواهند تا بدانندشان. تا در لذتش سهیم بشوند و رازش را مخفی نگه دارند و از ساده بودنش مست شوند...


پیش از طلوع و پیش از غروب. ساخته‌ی ریچارد لینکلیتر و با زندگی ایتن هاوک و ژولی دلپی.

۱۴ نظر:

The Daily Poster گفت...

مسعود امیدوارم بدونی که چه حس خوبیه هر دفعه دیدن کامنت هات
:)

Masoud گفت...

جدای این‌که دیدن کامنت‌های تو هم واسه من لذت‌بخشه، دیدن پست‌هات توی دیلی‌پستر یا کرونیکل و یا حتی توی ریدر به من هم حس خوب می‌ده. و کور شوم اگر دروغ بگویم...

وبگاه تخصصی فیلمنامه نویسی گفت...

مشکل که برایش پیش آورده اند! من هم شاید به موازات آن یه وب دیگر راه بیندازم. البته نه در پرشین بلاگ که قرار است فروخته شود. بلاگر هم که احتمال مسدود شدنش از شورای ف ی ل ت ر ی ن گ هست، می ماند پارسی بلاگ که مال خودشان هست! البته قبلاً یکی آنجا درست کرده بودم برای چنین روزهایی. روزگار غریبی است آن هم در نزدیکی سالروز درگذشت شاملوی عزیزمان.

امیررضا تجویدی گفت...

استاد نظر ما رو همینجا کپی پیست کنید!!!
یادم رفت چی نوشته بودم!

Masoud گفت...

به «وبگاه تخصصی فبلمنامه نویسی»: خلاصه اوضاعی داریم ما!! نمی‌دونم اخبار بلاگفا رو دنبال می‌کنی ولی جدیدن عده‌ی زیادی از وبلاگ‌های دوستان عرزشی و رفقاشون دارن به بلاگفا حمله می‌کنند. چند وقت قبل هم که بلاگفا هم فیل‌.تر شد. کلن نمی‌شه روی چیزی حساب کرد. بلاگ‌اسپات و وردپرس، یه روز درمیون فیل‌.تر می‌شن و ما هم این وسط...

به «امبررضا تجویدی» عزیز: به خدا اگه بدونی این بلاگفا با ما چه‌ها که نکرده! در کل امکان دسترسی به کامنت‌ها وجود نداره. انگار کلن هرچی کامنت بوده پاک شده!! خواستم بگم یه هم‌چین وضعیتی ما داریم الان...

امیررضا تجویدی گفت...

ببین همین موقعاست که پرشین بلاگ به درد میخوره ها!

Masoud گفت...

به «امیررضا تجویدی» عزیز: آخه چندوقت قبل هم زدن پرشین‌بلاگ رو فیل‌.تر کردن. یادته که؟ تازه الان تو خبرها هست که می‌خوان بفروشن‌اش. هرچند گفتن قرار نیست مشکلی واسه کاربراش پیش بیاد ولی خب خودت خوب می‌دونی که چه‌قدر می‌شه به حرف‌هاشون اعتماد داشت!!!
کلن بهتره بزنیم تعطیل کنیم اگه می‌خوایم خیالمون راحت باشه!!

مبزو گفت...

پسر لینکت را عوض کنم به آدرس جدید یا امکان برگشتی هست؟

Masoud گفت...

به «مبزو»: دمت گرم اقا. فعلن بگذار همون قبلی‌یه باشه تا ببینیم چی می‌شه.

Daily Poster گفت...

می دونی مسعود قضیه اینه که من مدت خیلی زیادی بود دورز این میوزیک را گوش می دادم بعد یک بار با یکی از دوستام داشتیم همون ورژن دورز را گوش می کردیم که فوری بعدش مسیو اتکشو پلی کرد برای همین مسیو اتک برای من شد چنج :دی!

Masoud گفت...

به «Daily Poster» گرامی: اگه قضیه این‌جوری پس واسه تو "چنج" محسوب می‌شه ولی همون‌طور که داستان ما رو شنیدی هیچ "چنج"ی واسه من در کار نبود!! :دی

Hel. گفت...

من نیاز دارم که یک بار دیگه با تو در اون کوچه قدم بزنم.

این بود یا یک چیزی شبیه این در آخر کتاب "خلبان جنگی" اگزوپری.

Hel. گفت...

راستی یه سوال.
عکس پروفایل تون رو کجا آپلود کردید و گذاشتید که دیده می شه؟
تو خود بلاگ اسپات که آپلود نکردید؟

Masoud گفت...

به «Helen»: می‌شه از «پیکاسا/picasa» که یه سرویس آپ‌لود عکسه و زیر مجموعه‌ی گوگل هم قرار می‌گیره، استفاده کنی. در حال حاضر سرویس «پیکاسا»ی گوگل هنوز به سرنوشت مسدود شدن دچار نشده و از اون طریق می‌شه عکس واسه پروفایل بلاگ‌اسپات آپ‌لود کرد که دیده بشه و ...