۳ دی ۱۳۹۰
از دیدنیها
۶ آذر ۱۳۹۰
دو سه چیزی که از زنها میدانم...
۴ آذر ۱۳۹۰
زندهگی و دیگر هیچ
۲۹ آبان ۱۳۹۰
از سرگردانیها...
۳۰ مهر ۱۳۹۰
بدون عُنوان
۲۹ شهریور ۱۳۹۰
عاشقانهای از نزار قبانی
۱۱ شهریور ۱۳۹۰
ترجمهی تنهایی
۱۸ مرداد ۱۳۹۰
سه پیشنهاد دیگر
فیلم:
حقیقتن یک فیلم غافلگیرکننده. در عجیب و رادیکال بودن این فیلم، میشود به این مسئله اشاره کرد که میک جگر –ستارهی بسیار مشهور گروه راک رولینگ استونز- وقتی تازه در اواسط فیلم ظاهر میشود، موزیک ِ غالب، صدای سنتور است! در شرایطی که انتظار میرود در فیلمی که ستارهی رولینگ استونز حضور دارد بیشتر موزیک راک بشنویم –که کم هم نمیشنویم- صدای سنتور و صدای یک خوانندهی سنتی ایرانی، صدای غالب حاشیهی صوتی دو سکانس مهم از فیلمست.
نکات جالب در مورد این فیلم فقط به همین ختم نمیشود. فیلم با توجه به سال ساخت آن –در واقع 1968 که بهخاطر بیش از حد رادیکال بودناش، کمپانی برادران وارنر، بهعنوان پخشکنندهی فیلم، جرئت اکران عمومیاش را نداشته- بسیار نوآوارنهست. در مواجهی فُرمی با فیلم، عملن با دو نیمهی کاملن مجزا طرفیم. یک نیمه به سبک فیلمهای گنگستری در لندن، با طنز غزیب و خشونت و صحنههای عُریانی بیپروایانه، و نیمهی دومی که با آمدن میک جگر، سراسر پُر از دیوانهگیست. پر از رنگ و نقاشی و موسیقی. سرشار از تمام آن چیزهایی که از دههی دیوانهی شصت انتظار میرود.
علاوه بر تمام اینها، شیوهی تدوین فیلم، بهخصوص در دقایق ابتدایی، بسیار جسورانهست. ریتم سرسامآوری که در نهایت ختم به فوران رنگ و تابلوهای نقاشی میشود. پایانبندی فیلم هم در نوع خودش غافلگیرانهست و اجازهی تفسیرهای بسیار را میدهد.
مستند:
یک مستند ِ تمامن موسیقایی. با حضور سه موزیسین/گیتاریست بزرگ، با سه بکگراند مختلف. جیمی پیج افسانهای (یارد بردز و بعدتر لد زپلین)، د ِ اِج (یوتو) و جک وایت. هر سه گیتاریست دربارهی نحوهی شروع موزیکشان و نوآوریها و ایدههایی که داشتهاند و ... حرف میزنند.
شیوهی تدوین این مستند، یکی از نکات جالب آنست. در واقع چهار داستان، بهصورت موازی جلو میروند. قصهی موزیسین شُدن هر کدامشان از نوجوانی تا بهحال (این سه داستان) و داستان ِ بعدی، دورهم جمع شدنشان و حرف زدن با همدیگر و اجرای یکی-دو موزیک معروفشانست. تدوین این فیلم، با وجود اینکه اطلاعات جذابی از دوران نوجوانی و نهادینه شدن موزیک در وجود هر سهنفر برایمان نمایان میکند، بهشدت از غرق شدن در هر جزء فیلم، جلوگیری میکند. مثلا یککدامشان داستانی تعریف میکند و بعد اجرایی از موزیکی میبینیم و وقتی که بیننده جذب موزیک شُده به طرز ناجوانمردانهای همهچیز قطع میشود و به سُراغ شخصیت بعدی میرویم.
نکتهی دیگر، وجه حماسی جالبیست که با استفاده از فیلمبرداری جذاب و متناقض فیلم، به گیتار، یهعنوان محبوبترین ساز موسیقی راک داده شُده. شاید اغراق نباشد اگر بگویم نوع تمرکز بر ساز ِ گیتار، و نحوهی نشان دادناش، کما اینکه در پوستر فیلم هم پیداست، هیچکم از بهتصویر کشیدن یک اسلحهی بزرگ، یا حتا یک گنج ارزشمند قدیمی نداشته باشد.
کتاب:
آبیتر از گُناه
داستانیست که در سال 1384 دو جایزهی مهم گلشیری و همینطور مهرگان را بُرده. نکتهی اصلی در این داستان، نحوهی روایت است. سراسر داستان، درواقع یک تکگوییست. بدینصورت که متهمی برحسب چیزهایی که از او خواستهاند، اعترافاتاش را بیان میکند. با درنظر گرفتن این نوع روایت جذاب، سبک داستانسرایی و پروراندن شخصیتها، و همینطور دادن اطلاعات به خواننده، بسیار غافلگیرکنندهست. نویسنده –محمد حسینی- در واقع با این نوع روایت، نوآورانه، پیچشهای داستاناش را بهوجود میآورد و به خوانندهاش رودست میزند.
البته بهگمانم راه داشت شخصیتها پُختهتر میشدند و تم عاشقانهی داستان، پُررنگتر، و درنتیجه کلیت داستان، جذابتر و تاثیرگذارتر از آب درمیآمد. با اینحال، و با وجود اینکه فصل اعترافات نهایی میتوانست مقدمهچینی بیشتر و البته غافلگیرکنندهتری داشته باشد، کتاب خواندنی و جذابیست و پایانی ابسورد دارد.
شناسنامهی کتاب:
آبیتر از گناه، یا بر مدار هلال آن حکایت سنگینبار
نوشتهی محمد حسینی
انتشارات ققنوس
۱۹ تیر ۱۳۹۰
سوختن در آب
نکتهی اصلیاش «لاقیدی»ست؛ بههیچچیز و هیچکس، قرار نیست دل ببندی. قرار نیست پای ِ چیزی بمانی. تازه این "قرار نیست" هم از قبل، تعریف نکردهای. میشود اینطور گفت حصاری دور و برت نداری. بخواهی مینشینی و نخواستی هم میروی. نه کار برایات مهم میشود و نه زنهایی که میآیند و میروند. اصلن میدانی که چیزی، قرار نیست برایات بماند. فهمیدهای همهچیز مسخرهتر از این حرفهاست که برایاش مرثیهسُرایی کنی. پس خودت، از همان اول، میدانی دست ِ آخر، چیزی نیست که آن انتها، در چنگات باقیمانده باشد...
نتیجهاش میشود پرسهزدن. با همه بودن و با هیچکس نبودن. پوزخندهای همیشهگی به مردم عادی و احیانن نداشتن رفیق و تنهایی. اما نه از آن جنس تنهاییهای مرسوم؛ آن نوع از تنهایی که برای خودت، آقای دُنیا هستی و همهچیز و همهکس به هیچجایات نیست...
دیدید! شاید غیر ممکن باشد ولی وسوسهانگیزست. حداقل برای مدتی...
همیشه همهچیز رو به جلو نیست
یک یا
دو قدم
عقب برگردید
از بقیه کناره بگیرید
یکماه از همهچیز
دوری کنید
هیچ کاری نکنید
نخواهید که
هیچکاری بکنید
آرامش حُکمفرماست
خرامش حُکمفرماست
هرچه که طلب میکنی
با تلاش زیاد
بهدست نمیآید
دهسال
از همه کناره بگیرید
قویتر میشوید
بیستسال از همه کناره بگیرید
قویتر میشوم
در هر حال
چیزی برای بُردن نیست
و
به یاد داشته باش
دومین چیز برتر
در این دنیا
خواب آسودهی شبانهست
و برترین:
مرگ آرام
در این بین
قبض گاز را
بهموقع بپردازید
و با زنان
زمان قاعدهگیشان
جر و بحث نکنید.
ترجمهی پیمان خاکسار
۲۰ خرداد ۱۳۹۰
تصاویر دنیای خیالی
چه میکند؟
کسی که فراموشاش کردهام...
عباس کیارستمی
شروع کردم به خیالبافی و داستانسُرایی. سعی کردم دختر توی عکس را، اینبار در ذهنام و از روی نشانههایی که داشتم، از نو خلق کنم. شعری برای دستان سفید و کشیدهاش بگویام. از چشماناش حرفی بزنم. از لب و دهان داغاش. از خندههای مثل شراباش و سفیدی پوستاش...
اینها خیالی بودند؟ داشتم از روی عکس داستانسُرایی میکردم یا فقط نشانههای عینی را که از دختر به سختی یادم مانده بود، توی ذهنام مرور میکردم؟ مهم بود آیا؟ نمیدانم... من داشتم دختری را توی ذهنام میساختم که رویایی بود. همهچیز تمام بود و بدون ِ ایراد. به گمانام عجیب بود چون روزی، واقعن همینطور فکر میکردم. فکر میکردم فرشتهی سپید پوشیست که آمده پروازم دهد. خندهدار است؟ میدانم. اما به دلام ماند همینها را برایاش بگویم...
فهمیدم فراموشاش کردهام و نکردهام. که گاهی دربارهاش فکر میکنم ولی این دیگر آن آدم واقعی که میشناختم نیست. من، دربارهی آدمی فکر میکنم که ساختهگیست. آدمی که دوست داشتم باشد ولی نبود. احیانن آدمی که فقط در خواب و خیال میتواند باشد. آدمی که به قول شاعر* نام و نشانی ندارد. از تصاویر جادوئی میآید و خیالیست...
* این شعر را، با تکیه بر دو خطِ آخرش را بخوانید...
عنوان، نام کتابی از بابک احمدی است.
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۰
چند پیشنهاد
اگر علاقهمند ادبیات پلیسی و رُمانهای جنایی هستید و کتابهای سیاه انتشارات طرح نو و سری کتابهای پلیسی قطع پالتویی انتشارات هرمس را قبلن خواندهاید، خبرهای خوبی برایتان دارم. انتشارات مُروارید –که با کتابهای شعرش، معرف حضورتان هست- پنج رُمان پلیسی جدید، منتشر کرده. سه کتاب ارژینال از ژرژ سیمنون و کمیسر مگرهی دوست داشتنی به نامهای «سایه بازی»، «دیوانهای در شهر» و «مشتری شنبهها» و همینطور دو کتاب غیر ارژینال که شرلوک هلمز افسانهای، شخصیت اصلیشان است به نامهای «ماجرای جدید شرلوک هلمز» و «شرلوک هلمز در محلول هفت درصدی». کتابهای هلمز از این جهت غیر ارژینال هستند که سر آرتور کانن دویل نویسندهشان نیست و افرادی دیگر، همان هُلمز افسانهای را دوباره زنده کردهاند. با وجود این، هر پنج کتاب خواندنی هستند و عیشی برای علاقهمندان رمانهای کلاسیک پلیسی فراهم کردهاند.
مجله
احیانن هر مجلهخوان ایرانی، با «شهروند امروز» و «مهرنامه»، آشنایی دارد و احتمالن «نافه» را هم میشناسد. حالا، همان گروهی که بخشهای ادبی/هنری/سینمایی «شهروند امروز» و «مهرنامه» را تهیه میکردند و پیش از این «نافه» را میگرداندند، مجلهی جدیدی منتشر میکنند به اسم «تجربه». مجلهی جدید، همان طرح ِ جلد آشنای دور قرمز را دارد. پر از مطالب خواندنی سینمایی و ادبی و هنریست و میتواند خوراک مناسبی برای یک ماه مجلهخوانهای ایرانی فراهم کند.
فیلم
علاوه بر فیلمهایی که جایزه میگیرند و معروفتر میشوند، همیشه فیلمهایی هم هستند که کمی مهجورتر میمانند و چه بسا، از دستهی قبلی بهتر هم باشند. از جملهی این فیلمهای امسال، «ولنتاین غمگین»، «کارلوس» و «یک سال دیگر» هستند.
«ولنتاین غمگین» یک داستان عاشقانهی بسیار تلخ است که شاید از فرط غمناک بودن هر کسی نتواند تحملاش کند. با این حال، فیلم چه از لحاظ سینمایی و فرماش، و چه از لحاظ احساسی، بسیار کامل است.
فیلم بعدی، یا شاید درستتر باشد بگویم سریال بعدی، «کارلوس» است. مجموعهی سه فیلم ِ تقریبن دو ساعته، که برای شبکهی تلویزیونی «کانال پلو» فرانسه، تهیه شده. فیلم داستان اوج و فرود تروریست ِ مطرح دوران جنگ سرد، یعنی کارلوس را روایت میکند. کسی که با اندیشههای به اصطلاح انقلابیاش، باعث و بانی قتل بسیاری از مردم بیگناه شد. علاوه بر اینها و جُدای درام هیجانانگیزش، دیدن رابطهی کارلوس با کشورهای عربی که این روزها درگیر انقلاب هستند، میتواند نشانههای جالبی برای تحلیل به ما بدهد.
فیلم آخر، فیلم جدید مایک لی انگلیسیست. «یک سال دیگر» که از جهاتی به «رازها و دروغها»، شاهکار قبلی مایک لی بسیار شبیهست، یک داستان امروزی از آدمهای تنها و مشکل دار اطراف ما میتواند باشد. فیلمی با جزئیات فراوان و بسیار باورپذیر.
وبلاگ
این یکی، پیشنهادی شخصیست. وبلاگی به تازهگی ساختهام که در آن عکسهایی را که میگیرم در آن میگذارم. به نوعی، فوتوبلاگ شخصی من است. این لینکاش: Captured in a Frame
البته چون وبلاگ در دامنهی بلاگ اسپات ثبت شده و این دامنه برای کسانی که در ایران هستند مسدود شُده، میبایست به نحوی از سد گذشت! البته اگر دوست داشته باشید و اهل گوگلریدر باشید، بدون هیچ دردسری، میتوانید فیدش را به گودرتان اضافه کنید. خوشحال می شوم به آن سر بزنید.
پینوشت: توی نشریهی «تجربه»، من هم یادداشتی دربارهی فیلم «قوی سیاه» که بسیار دوستاش دارم، نوشتهام. بیشتر خوشحال میشوم که آن را هم بخوانید.
۳ اردیبهشت ۱۳۹۰
نامههایی از اعماق دریا
اگر دوست من هستی
کمکم کن تا رهایات کنم...
و اگر دلدارم،
کمک کن تا از دستت شفا پیدا کنم...
اگر فقط میدانستم
که این اقیانوس چهقدر عمیقست... هیچگاه قصد شنا کردن در آن را نمیداشتم...
اگر فقط میدانستم... چهگونه تمام میشود،
هیچگاه آغازش نمیکردم
***
طلب تو را دارم... پس به من بیاموز هیچگاه طلب نکنم
به من بیاموز
چهگونه ریشههای عشقت را از اعماقم قطع کنم
به من بیاموز
چهگونه میشود اشکها را در چشمانام بخُشکانم
و چهگونه میشود عشقت را در خودم بمیرانم
***
اگر پیامبر هستی
تطهیرم کن از این طلسم
رستگارم کن از این الحاد...
که عشق تو همچون بیدینیست...
منزهام گردان از این کفر
اگر قدرتمند هستی...
رهایام کن از این دریا
که نمیدانم چهگونه در آن غرقه نشوم
موجهای آبی... در چشمانت
مرا تا عمق میکشانند
آبی...
آبی...
و هیچ نیست آنجا، مگر رنگ آبی
و من تجربهای ندارم
در راندن قایقها
و در عشق...
***
اگر کمی دوستم داری...
بگیر دستم را
که من پُر از خواهشام
از فرق سرم
تا پاها
من، زیر آب نفس میکشم
و غرق میشوم...
غرق می...
غرق...
برگردان از انگلیسی: مسعود ناسوتی
۱۶ فروردین ۱۳۹۰
دربارهی جدایی نادر از سیمین
اگر قرار نباشد بحث پوسیدهی «تئوری مولف» را پیش بکشیم، من، فیلم اخیر فرهادی را در ادامهی فیلم قبلیاش میدانم. شباهتها، غیر قابل انکار هستند. اگر فقط وجه تماتیک دو فیلم را در نظر بگیریم، در هر دو فیلم، با داستانی روبهرو هستیم که عدهای در موقعیت قضاوت قرار میگیرند. افرادی عادی، که ترجیح میدهند زندگی عادیشان را ادامه بدهند، بر اثر سلسله مراتبی از حرکات اشتباه، که در نگاه اول هر کدامشان قابل توجیهست، بهوجود آورندهی موقعیتی میشوند که عیار اخلاقیشان را باید محک بزنند.
علاوه بر این، هر دو فیلم، به نوعی قومنگاری طبقهی متوسط ایرانی در دههی هشتاد هستند. فرهادی در این دو فیلم، به طرز بیرحمانهای، با جزئیات فراوان، چیزهای که دور و برمان میبینیم را به تصویر کشیده. این دو فیلم، شاید به نوعی، در آینده بتوانند حتا به ابزارهایی برای جامعهشناسی مردم ایران، با تمام تناقضات بی در و پیکرمان هم تبدیل شوند.
آیا «جدایی نادر از سیمین» را میشود نوعی تفتیش عقاید اجتماعی دانست؟ آیا کارگردان عامدانه، ریا کاری و تقلا برای ابراز وجود و رسیدن به پیروزی را با نقاط ضعف دو طبقهی فرودست و متوسط جامعه ترکیب کرده تا به نتیجهی سیاه و سفید دلخواهش برسد؟ یا اینکه چنین نگاهی را درست نمیدانید؟
این دیگر از آن حرفهاست! اگر کسی هست که گمان میکند در «جدایی نادر از سیمین» با شخصیتهای سیاه و سفید طرفیم؛ یا معنی سیاه و سفید را نمیداند یا فیلم را بهدرستی ندیده! در این فیلم، تقریبن تمام شخصیتها خاکستری هستند. یعنی از جنس واقعیت. همانی که دور و برمان هم میبینیم. شخصیتها، چه از طبقهی فرودست و چه از طبقهی متوسط، جوری ترسیم شدهاند که در کنار نقاط ضعفشان، ویژگیهای همدلیبرانگیز هم دارند. اگر نادر شخصیتیست که بر سر اصولش لجبازی میکند و حاضر نیست به اشتباهش اعتراف کند، در مقابل، برای پدر پیرش، هر کاری انجام میدهد. اگر راضیه قضیهی تصادف را پنهان میکند، در عوض در انتها حاضرست از زندگیاش بگذرد ولی کاری خلاف آنچه که بدان اعتقاد دارد انجام ندهد. اگر حجت حاضر میشود گناه ِ دست روی قرآن گذاشتن را قبول کند، موقعیتش طوری ترسیم شده که اگر هر کداممان به جایاش قرار داشتیم، ممکن بود همان کار را انجام دهیم.
علاوه بر مثالهای بالا که خیلی بیشتر میشود بسطشان داد، بهنظرم این نگاه که فکر کنیم فرهادی، با توجه به موقعیت خدایگانیاش به عنوان خالق اثر، قصد داشته تماشاگر را به نتیجهی خاصی که مدنظرش بوده، برساند، بهشدت اشتباهست. فیلم همانطور که خود فرهادی هم در مصاحبههایاش گفته، در واقع یک طرح مسئلهست. فیلمساز قصد نداشته کمبودها و عقدههای دو طبقه از جامعهی ایرانی را پررنگ کند و به عنوان اشتباه، به صورتشان بکوباند. اگر اینطور بود، شخصیتپردازی به گونهای میشد که از شخصیتی بدمان میآمد و دیگری را دوست داشتیم. اگر اینطور بود بعد از اتمام فیلم، به جایی که غرق در صورت مسئله شویم و دربارهی شخصیتها فکر کنیم، میبایست بهخاطر نشان دادن ضعفها و عقدههایمان یا از خودمان و یا از خالق اثر متنفر میشدیم و ...
بهنظرم اگر همچه سوالی طرح میشود، بهخاطر لحن فیلمهای فرهادیست. قبلتر هم گفته بودم، جنس سینمای فرهادی، میتواند حتا به «سینمای آزار» هم تکیه بزند. از این جهت که شخصیتهای داستان در موقعیتهای سخت و رقتبار قرار میگیرند و از طرفی، چون شخصیتپردازی آنقدر کامل صورت گرفته که مخاطب با دیدن مشکلات، دچار همان حس خفقان میشود و آزار میبیند، میتواند این شائبه را بهوجود بیاورد که فرهادی قصد آزار مخاطبش را دارد که البته با ادعای خندهدار عدهای که میگویند فرهادی شخصیتهایاش را دوست ندارد و از این رو به عمد در موقعیتهای سخت قرارشان میدهد، به کل متفاوتست.
آیا «جدایی نادر از سیمین» را میشود واکنشی به شرایط اجتماعی روز دانست؟ نشانههای این واکنش چیست؟
بهطور عام، هر فیلمی که مورد استقبال واقع میشود، دارای ویژگیهایی از شرایط زندگی عمومی مخاطبانش هست. اگر فیلم موفق میشود مردم را همراه خودش کند، پس چیزهایی دارد که در زندگی تماشاگرش آشناست. ترسیمگر موقعیتهاییست که یا برای تماشاگر پیش آمده، یا ممکنست دغدغهاش باشد. با توجه به جامعه امروز ایرانی و مردمش، این فیلم هم، آینهای تمام قد از شرایط اجتماعی روز است.
فیلم عملن دو دیدگاه متفاوت در زندگی امروز ایرانی را نشان میدهد. اول، دیدگاهی مبتنی بر اصولی ثابت و غیرقابل تغییر که نادر نشانهی آنست و دیگری، دیدگاهی که حتا با وجود اینکه ممکنست متهم به ترسو یا ضعیف بودن بشود، ترجیح میدهد به وقتش، پایاش را از معرکه بیرون بکشد و به هر طریقی که شده، خودش را نجات بدهد؛ که سیمین سمبل این نگاه است. در همان ابتدای فیلم، در سکانس دادگاه، سیمین قصد دارد به خاطر شرایط امروزی، ایران را ترک کند و نادر به خاطر پدرش تن به چنین کاری نمیدهد. فیلم عملن در تکتک سکانسهایاش موقعیتهایی بهوجود میآورد که گاهی کفهی سیمین سنگین میشود و گاهی کفهی نادر. اگر نادر در سکانس اول فیلم و در دادگاه محق بهنظر میآید، با پافشاری بیمورد بر بیگناه بودنش (که بعدن متوجه میشویم اینطور نیست)، غائله را بیش از حد کش میدهد و در نهایت زندگیاش و آیندهی دخترش را احیانن تباه میکند.
فیلم با نشان دادن این دو سبک از زندگی، در واقع نظرات خیل عظیمی از مردم جامعه را پوشش میدهد. عدهای که فکر میکنند با شانه خالی کردن و ترک موقعیت میتوانند زندگی بهتری داشته باشند و عدهای که فکر میکنند میشود بمانند و بر اصولشان پافشاری کنند تا زندگی بهتری برای خودشان بسازند.
علاوه بر این، فیلم دربارهی طبقهی محروم جامعه هم تصویری واقعی به نمایش میگذارد. بخشی از جامعه که شاید به خاطر فقر فرهنگی، در نگاه خیلیهایمان، عقبافتاده جلوه کند با نشانههایی، باور پذیر و همدلیبرانگیز نشان داده میشود.
از این لحاظ، بهگمانم، «جدایی نادر از سیمین» یکی از اجتماعیترین فیلمهای ایرانیست که بدون قضاوت خاصی، بسیاری از ضعفها و نقاط قوت جامعهی ایرانی را نشان میدهد.
آیا گمان میکنید نظر منتقدانی که میگویند ساختار «جدایی نادر از سیمین» تلویزیونیست و مثلن در مقایسه با «چهارشنبه سوری» -که قصهی آن هم بیشتر در فضای داخلی سپری میشد- ایماژ و تصویر کم دارد، درست است؟
این هم از همان حرفهاست! هر فیلمی با توجه به موقعیتی که بنا میکند و ساختاری که دارد، نوعی از تصویرسازی را میطلبد. در عصری که پستمدرنیسم خیلی از نظرات و کلیشههای سابقن رایج را از بین برده، عجیبست بگوییم چون در دکوپاژ فیلم، مدیوم شات به مقدار زیاد استفاده شده، پس تلویزیونیست.
نکتهی مهم در تصویربرداری این فیلم، همین نوع ِ فاصله از شخصیتهاست. دوربین قرار نیست بیش از حد به شخصیتی نزدیک شود تا قضاوتی را در ناخودآگاه مخاطب بهوجود آورد و یا اینکه، با نماهای بازتر، موقعیتی خداگونه را تصویر کند. فاصلهی دوربین طوری با شخصیتها تنظیم شده که مخاطب به عنوان یک شخص سوم خاموش، خودش را در تکتک موقعیتها احساس کند. نوع فیلمبرداری رویدست فیلم، که بر خلاف «دربارهی الی...» با تکانهایاش، استرس را منتقل میکرد، اینبار آرامتر شده و احساس نمیشود. این نوع حرکت سیال دوربین در همان راستای درگیر کردن ِ ناخودآگاه مخاطب قرار دارد.
علاوه بر اینها، اگر منظور از «ایماژ»، روایت با تصویر به جای دیالوگ است، باز هم فیلم نمرهی قبولی میگیرد. برای مثال رجوع کنید به سکانس شلوغی که سیمین، جوری که دیالوگهایی در مورد رفتن یا نرفتنش با ترمه دارد، مقداری از پولهای توی کشو را میشمارد تا به کارگرانی که قرار است پیانو را جابهجا کنند، بدهد؛ که بعدها همین، قوهی حرکت درام فیلم میشود.
آیا حذف صحنهی تصادف، از نظر شما نوعی رودست زدن و غافلگیر کردن تماشاگر است یا اینکه تابعی از ساختار قصه و مضمون فیلم است که پنهانکاری را در تار و پودش مخفی کرده؟
این جاییست که بهنظرم فیلم ایراد دارد. البته حذف تصادف، نه رودست زدن به تماشاگر است و نه موضوعی فرامتنی که با تفاسیری بخواهیم پنهانکاری را در ساختار فیلم هم وارد بدانیم. فرهادی جوری داستانش را چیده که «مجبور» میشود در آن صحنه، لحظهی تصادف را نشان ندهد.
فیلم، عملن استراتژیاش را بنا گذاشته بر نشان دادن بیرحمانهی جزئیات. یعنی تقریبن فیلم، تمام اتفاقات را، حتا شده در گوشهای از قاب، که کمتر به چشم میآید، نشان میدهد اما صحنهی تصادف، که اهمیت روایی بسیار زیادی دارد، حذف میشود و بعدتر، بهعنوان یکی از پیچشهای داستانی و نقاط گرهگشایی، زمانی که موتور درام از حرکت افتاده، بیان میشود. بهنظر من این «گسست فُرمی»، از معدود ایرادهای فیلمست که متاسفانه ایراد بزرگی هم هست.
شخص فرهادی، در مصاحبهای، این ایراد را وارد ندانسته و گفته که من همیشه صحنههایی را به عهدهی تماشاگرم میگذارم و همه چیز را نشان نمیدهم. از طرف دیگر فرهادی میگوید من با نشان دادن صحنهی از حال رفتن راضیه در اتوبوس، بعد از تصادف، و یا نحوهی بُرش سکانس تصادف و آن بوق ممتدی که در انتها میآید، بهنوعی آن تصادف را به نمایش گذاشتهام. جدای اینکه این دو گزارهی فرهادی متناقض هستند، نوع روایت، اصلن اجازهی بیان مینیمال صحنهی تصادف را نمیدهد. اولن به این خاطر، که آن «تصادف»، ارزش و وزن روایی بسیار زیادی دارد و از طرف دیگر، در لفافه بیانکردنش، هیچ نکتهی مثبتی از لحاظ نوع داستانگویی و روایت، و امتیاز دادن به تماشاگر محسوب نمیشود.
از طرف دیگر، عدهای هستند که میگویند فیلم، لزومن ساختار کلاسیک ندارد، پس میتواند حذف در روایت را در ساختارش داشته باشد. ضمن اینکه به نظر این دوستان احترام میگذارم و روایت مینیمال یا حذف را در سینمای مدرن و یا پستمدرن، بهجا و درست میدانم، باید این نکته را هم اضافه کنم که در سینمای مدرن هم، روایت، منطق خاص خودش را زیر پا نمیگذارد. اگر فیلمی منطق روایت مینیمال را برای خودش در نظر میگیرد، میتواند از این نوع روایت استفاده کند اما نمیشود وقتی که داستان دچار سکته میشود، بخشی از روایت را حذف کرد و آن را از ملزومات سینمای غیر کلاسیک دانست. این توجیه، بهنظر، بیش از حد ضعیف میآید.
بیش از همه، چه چیزی در این فیلم توجه شما را به خود جلب کرده؟ بعد از تمام شدن فیلم بیشتر به کدام جنبههای فیلم فکر کردهاید؟
در واقع این اثر فرهادی، که به نظرم کاملترین و بهترین فیلمش هم هست، آنقدر چیزهای خوب و بینقص دارد که نمیشود به همهشان به عنوان جواب این سوال اشاره کرد! فیلم، در فیلمنامه، یک نمونهی عالیست. منطق مهندسوار فرهادی، که همهچیز را به خاطر هدفی –هر چند در ظاهر بیارزش- در فیلمنامهاش گنجانده، قابل تحسینست. نمونهاش همان سکانس فوقالعادهی پول شمردن سیمین یا مجموعه اتفاقات زنجیرهوار که باعث میشود آشغال روی راهپلهها بیافتد و پیرهمرد از خانه خارج شود و راضیه به دروغ، سرگیجهاش را در پاسخ به همسایه بهانه کند و بعدتر لیز بودن راهپله باعث اتفاقهای بعدی شود. موارد اینچنینی که در فیلمنامه تعدادشان کم نیست، باعث میشوند تا فیلم آخر فرهادی را، چیزی بالاتر از کلاس سینمای ایران بدانیم.
علاوه بر این، باید فرهادی را بهخاطر نگاه تیزبینانهاش به جامعه و شناخت جزء جزء آن، ستود. فیلم با تکیه بر جزئیاتش آنچنان جامعهی امروز ایرانی را تصویر کرده، که شاید حتا از واقعیت دور و برمان هم واقعیتر باشد! فرهادی با بهوجود آوردن موقعیتهای خاص برای شخصیتهایاش و بنا بر اقتضای داستان، عملن شرایطی را برای تماشاگر بهوجود میآورد که تا مدتها دربارهی قضاوتهای اخلاقی شخصیتها فکر کند و خودش را در جایشان قرار بدهد. که این خوبست.
توضیح: سوالهای بالا، همانهایی هستند که در مجلهی نافه، مطرح شده بودند.