تاریخ دقیقاش خاطرم نیست. حتا اینکه چه شُد که اینطور شُدم را دقیق به یاد نمیآورم. حتا بهگمانم چیزی بود که کم کم شکل گرفت و بزرگ شُد و رفت آن بالا، توی ذهن ِ مغشوش و پریشانام. اینکه فهمیدم «زندگی کردن»، مهمترین هدفام از زندگیست. حتا مطمئن هم نیستم این ایدهام تا چهاندازه درستست فقط میدانم که میخواهم زندگی کنم. بعدترش یا شاید هم همزمان با این فکر، دیدم این جزئیات بهظاهر ساده و بیاهمیت چهقدر میتوانند مهم باشند. چیزهایی که شاید باقی مردم نبینندشان، یا حتا بهشان فکر هم نکند. حالا منی که دارم اینها را مینویسام آدمی هستام در بند جزئیات کوچک. سعی میکنم توی زندگی نهچندان پُراتفاقام، این جزئیات را ببینام و بهشان اهمیت بدهم. سعی میکنم به کارگر ِ ساختمان ِ نیمهکارهای که روبه روی ِ خانهمانْ میسازند نگاه کنم. بفهمم سیگاری که میکشد مگناست یا مونتانا. توی ذهنام خیالبافی میکنم برای آدمی در موقعیتاش، شبها، بعد از یک روز کاری سخت، شنیدن صدای هایده چهقدر میتواند لذتبخش باشد...
***
قبلتر از اینکه به دنیا بیایم، داییام رفته بود انگلیس. احتمالن چهار یا پنج ساله بودم که دایی، بعد از پانزده-بیست سالی ایران نبودن، برگشت ایران. با زن ِ فرنگی و دوتا دختربچهاش که همسن و سالام بودند. دنیایشان، برایام عجیب بود. نمیفهمیدم چه به هم میگویند ولی حس میکردم مثل من نیستند این بچهها. دنیایی که دارند زمین تا آسمان فرق میکند. عقل آن موقعهایام نمیتوانست تحلیل کند ماجرا را، ولی از دیدن این همه تفاوت در رفتار و گفتار تعجب میکرد.
بعدترش که دوباره برگشتند کشورشان، با آن توهمات بچهگانهام، فکر کردم همهچیز زیر سر ِ انگلیسست! جایی که هستند. جایی که زندگی میکنند. دوست داشتام بیشتر راجع به انگلیس بدانم. توی همان بچهگی کلاس زبان رفتم. کافی بود چیزی ببینم که به انگلیسی نوشته شُده تا مثل وهمزدهها، بدون آنکه ازش سر در بیارم، خیره نگاهاش کنم. جوری شُد که وقتی سریالهای انگلیسی را میدیدم، خودم را جای شخصیتها میگذاشتم. آن آدابدانی ِ انگلیسیها، توی فیلمهای کلاسیک، زندگی اشرافیشان، همه و همه برایام مهم شدند. شخصیتهای محبوبام شُدند خانم مارپل و شرلوک هولمز. حتا توی فوتبال هم، طرفدار تیم ملیشان شدم. پُل گاسکوئین و تونی آدامز و آلن شیرر و مایکل اوون و استیو مکمنهمن. اینها شدند بُتهای من توی فوتبال. وقتی توی جامجهانی نود و هشت، اوون یک نیمهی زمین را با توپ دوید و به آرژانتین گل زد، انگار دنیا را به من دادند. توی همان بازی، بعد از اخراج احمقانهی دیوید بکهام و باختشان توی پنالتی، بیشتر از حذف ایران توی همان تورنمنت، اشک ریختم. انگلیسْ تمام دنیای من شُده بود. آرزویام این بود توی لندن مهگرفته و روی آن سنگفرشهای پیادهروهاشان راه بروم. این اولین تصورم از مُهاجرت بود....
***
قانون معروفی توی فیزیک هست که میشود بنا بر موقعیت، تغییرش بدهی. مثلن اینجا، آن شکل تغییریافتهاش میشود چیزی شبیه به این: «بزرگتر که میشوی، آن آرزوهای بچهگانه از بین نمیروند؛ فقط از شکلی به شکل دیگر تغییر میکند». عاقلتر که شُدم، سعی کردم جوری زندگیام را بچینم تا این جزئیات بهظاهر بیربط، در جهت خوشیهایام باشند. مُدام که جلوتر میآمدم دیدم ایران برای زندگی جای خوبی نیست. مطمئنام آن اوهام و خیالات بچهگی چیزی بودند که مرا به این سمت کشاندند. تصمیمی که کمتر از روی آگاهی بود. چیزی بود که آن پایینها، توی ِ سرم، جایی تهنشین شُده بود. ناخواسته در جهتاش قدم میزدم و جوری زندگیام را میچرخاندم که برسم به آن آرزوهای کودکانه. دانشگاهی که رفتم و رشتهای که انتخاب کردم هم شاید توی همین مسیر بود. بعدترش چیزهایی دیدم که همهمان میدانیم. رسیدم بهجایی که فکر میکردم این آن زندگی نیست که من میخواهم. منْ آدم ِ خودم بودم و هستم ولی تعاملاتام با جامعه، شهر و مردمی که باهاش زندگی میکردم، کیلومترها دورتر از تصوراتام بود. توی ذهنام میگشتم و آنجایی را که دوست داشتم باشم را میساختم. نتیجهاش چیزی میشد از جنس همان خیالهای بچهگیها که حالا کمی شکیلتر شُده بودند. چیزی شبیه به نیویورک دهه هفتاد. مردمی که توی خیابانهایشان، انگار آرامترند. کت و شلوار تنگ میپوشند. توی کافهها مینشینند و حرف میزنند. شغل و کارشان دست خودشانست. فردیت دارند. هم پول درمیآورند و هم بلدند چهطور خرجاش کنند. خوشگذرانی دارند. شبنشینی دارند. زوری بالاسرشان نیست....
این تصویرها و فکرها نتیجه دادند. شُدند یک تجربهی زیستی بینابین. سعی کردم تا جایی که میشود از زندگیای که اینجا دارم لذت ببرم. جوری زندگی کنم که میخواهم. شاد باشم، بخندم، خوشگذاری کنم ولی امان از همان جزئیات ِ بیربط. یکدفعه چیزی از جایی میرسید که میزد و خراب میکرد همهی آنچیزهای خوب را. میخواست بخشنامهی ِ بیربط ِ آموزش ِ دانشگاه باشد و یا دربهدر ماندن برای خرید یک پاکت سیگار، ساعت دوی شب، توی پایتخت ایران، تهران. اینها میآمدند و اذیت میکردند و به آن دنیای خیالیای که از مهاجرت برای خودم ساختهام وزن بیشتر میدادند. جوری که جایی، تصمیمام را گرفتم. تصمیم گرفتم آروزیام را عملی کنم: «مُهاجرت به ینگهی دُنیا»...
***
اما چیزی که فکرش را نمیکردم پیش آمد. جوری شُد که دوباره آن وجه ِ جزئیاتطلبام، سانتیمانتال شُد. برای هرچیزی دلاش تنگ میشد. میگفت فرضن که رفتی، میدانی که لذت قدم زدن توی ولیعصر را از دست میدهی؟ میدانی دیگر نمیتوانی دست معشوقهات را بگیری و روی پل سفید اهواز قدم بزنی؟ میدانی دوستانات، بعد از رفتن تو، دوباره توی همان کافههای دور و بر تئاتر شهر مینشینند و حرف میزنند و آسمانریسمان میبافند؟ میدانی؟ اصلن میفهمی این چیزها را؟ من را میگویی، سختتر شُد اوضاعام. اینهمه آدم دوستداشتنی و موقعیتهای ناب اینجا هست که باید به همهشان پُشت ِ پا بزنی. بهجایی رسیدم که دستهام به رعشه اُفتادند. نه میشود ماند و نه میشود رفت. سخت است. خیلی سخت...
***
حالا اینها را که مینویسم دو مُدل امتحان ِ زبان دادهام. چندتایی رزومه نوشتهام. شروع کردهام به اینور و آنور ای-میل زدن؛ از تواناییهایام برایشان میگویم تا بگویند بیا دانشگاه ما. بیا اینجا دُکترایات را بگیر. بیا پیش ِ ما زندگی کن. بیا پیش ما آرزوهات را عملی کن. و منی که مثل یک ربات بیاحساس، یا شاید هم مثل یک انسان مسخ شُده، در شرایطی که میدانم دارم زندگیام را دو پاره میکنم، ای-میل میزنم و روزمه میفرستم. تا اینکه شاید، شاید، جایی باشم که برای دیدن ویدئوهای یوتیوب، مجبور نشوم به زمین و زمان بد و بیراه بگویم...
خندهدار است؟! باور کُنید خودم هم نمیدانم...
۱۰ نظر:
حرف های آشنا ...
بد چیزیه این سرگردانی لعنتی
حرف های آشنا ...
بد چیزیه این سرگردانی لعنتی
حرف های آشنا ...
بد چیزیه این سرگردانی لعنتی
حرف های آشنا ...
بد چیزیه این سرگردانی لعنتی
می بینی! اونقدر بد ِکه باعث میشه با حالتی عصبی 100 بار یک کامنت بفرستی!جدا بد چیزیه ...
واقعن چیزی بدتر از این سرگردانی نیست. کامنتهات هم اگه اشتباهی زیادی فرستاده شُدن، ایرادی نداره؛ پیش میآد گاهی...
:)
سرگردانی نیست، وقتی دستبهکار شدی و ای-میل میفرستی و الباقی کارها. مگر اینکه در نظر بگیریم که دستت از مغزت تبعیت نمیکرده.
ذره دودلی ِ باقیمونده هم... بهتره احساسات رو اونقدر بالا نبریم که بگیم ناشی از جدال عقل و احساسـه. ترجیح میدم بگم نتیجهی دلقکبازیهایِ احساساتیـه که دل بسته به یه سیرک و جدایی رو غیرممکن میدونه، درحالی که اگه همین احساسات تو یه سیرک دیگه به دلقکبازی مشغول بشه، عاشقش میشه و از سیرک قلبی هم چیزی نمیمونه جز هرازگاهی یادآوریِ خاطرهی نمایشهاش.
در هر صورت... حرفام اینـه که دو پاره نمیکنی زندگیات رو. اگه با تموم وجود ایمان داشتی که این چیزی نیست که میخوای، هیچوقت فکر هم نمیکردی به تلاش واسه رفتن و نوشتن رزومه و...
وبگرد عزیز! کاملن حق با شُماست فقط این وسط یک مسئله باقی مانده.
دلقک هم که باشی، از این سیرک به آن یکی بخواهی بروی، تا بخواهی جا بیافتی، ممکنست سختی بکشی و اذیت شوی...
درست میفرمایید، ولی این هم تسلی خاطریاست که سیرک جدید، صدها بار بهتر از استعدادهایتان پذیرایی میکند. سختیها هم زود میگذرند، مشغله اجازه نمیدهد مدت زیادی همخانهتان باشند.
به هر صورت، آرزوی موفقیت و رهایی از این سرگردانیها و بس. ;)
اُمیدوارم همینطور باشد.
مرسی. :)
ارسال یک نظر