۹ اسفند ۱۳۸۸

مترجم دردها


تو را در روزگاری دوست دارم که نمی‌داند عشق چیست!!


من نه معمار مشهوری هستم
و نه پیکرتراشی از دوران رنسانس
و آشنایی چندانی هم با سنگ مرمر ندارم...
اما دلم می‌خواهد یادآوری‌ات کنم که دستانم چه کرده است
تا پیکرِ زیبایت را تراش دهد...
و با گل‌ها بیارایدش و ... با ستاره‌ها ... و شعرها...
و مینیاتورهایی که به خطِ کوفی نگاشته شده‌اند...


دلم نمی‌خواهد استعدادهایم را در بازنویسیِ تو به رُخ بکشم...
و در طبعِ مجددِ تو...
و نقطه‌گذاریِ دوباره‌ات از الف ... تا ی ...
زیرا عادت ندارم که اعلام کنم چه کتاب تازه‌ای نوشته‌ام...
و کدام زن بوده که افتخار عاشق شدن‌اش را داشته‌ام...
و افتخار تالیف دوباره‌اش از نوکِ سر...
تا انگشتانِ پا...
که این نه در خور شعرِ من است
و نه در شانِ معشوقه‌هایم!!


نمی‌خواهم به تو عدد و آمار نشان بدهم
از تعدادِ خال‌هایی که بر نقره‌ی شانه‌هایت کاشته‌ام...
و از تعدادِ چراغ‌هایی که در خیابان‌های چشمانت آویزان کرده‌ام...
و از تعدادِ ماهیانی که در خلیج‌هایت پرورانده‌ام...
و از تعدادِ ستارگانی که در زیر پیراهن‌هایت یافته‌ام...
و از تعدادِ کبوترانی که در میان سینه‌هایت پنهان کرده‌ام...
که این نه در خور غرور مردانه‌ی من است
و نه غرورِ سینه‌هایت...


بانویِ من،
تو آن رسواییِ زیبایی هستی که از آن معطر می‌شوم...
و آن شعرِ دل‌نوازی که آرزو دارم من آن را نوشته باشم
و آن زبانی که از آن طلا می‌ریزد.
پس چگونه تاب این را بیاورم که در میادینِ شهر فریاد سر ندهم:
دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم؟
چگونه می‌توانم خورشید را در خودم نگاه دارم؟
چگونه می‌توانم با تو در باغی همگانی قدم بزنم
و ماه‌واره‌ها نفهمند که تو محبوبه‌ی منی؟


من توان این را ندارم که نگذارم
پروانه‌ای در رگ‌هایم شنا کند...
نمی‌توانم مانع آن بشوم
که سایبانی از یاسمن از شانه‌هایم بالا نرود...
نمی‌توانم شعر عاشقانه‌ای را زیر پیراهنم پنهان کنم
چون که مرا با خودش منفجر خواهد کرد...


بانویِ من،
من آن مَردی هستم که شعر رسوایش ساخته...
و تو آن زنی هستی که رسوای کلماتِ من است...
من آن مَردی هستم که جز عشقِ تو جامه‌ای نمی‌پوشد
و تو آن بانویی هستی که جز زنانه‌گی‌اش چیزی بر تن نمی‌کند...
پس به کجا برویم ای محبوبه‌ی من؟
و چگونه مدال‌های عشق را بر سینه‌های‌مان بیاویزیم؟
و چگونه روز ولنتاین را جشن بگیریم...
در روزرگاری که نمی‌داند عشق چیست؟؟


بانویِ من،
آرزو داشتم تو را در روزگاری دیگر دوست می‌داشتم
که بیش‌تر مهربان بود و شاعرانه‌تر
و حساس‌تر بود به رایحه‌ی کتاب‌ها... و عطرِ یاسمن...
و شمیم آزادی!!


آرزو داشتم که در عصر شارل آزناوُر محبوبه‌ام بودی
و روزگارِ ژولیت گریکو...
و پل الوار...
و پابلو نرودا...
و چارلی چلپلین...
و سید درویش...
و نجیب الریحانی...


آرزو داشتم که همراهِ تو
شبی را در فلورانس بگذرانم
جایی که مجسمه‌های میکل آنژ
ممکن نیست نان و شراب را
با گردش‌گرانِ شهر تقسیم نکنند...


آرزو داشتم
در عصرِ پادشاهیِ شمع... و هیزم...
و بادبان‌های اسپانیایی...
و نامه‌هایی که با قلم‌‌پرها نگاشته شده‌اند...
و پیراهن‌هایِ چین‌دارِ رنگ و وارنگ
شیفته‌ات می‌شدم
نه در عصر موسیقیِ دیسکو...
و خودرو‌های فراری...
و شلوارهای جین پاره‌پاره!!


آرزو داشتم تو را در روزگارِ دیگری ملاقات می‌کردم
روزگاری که در آن پادشاهی در دستان گنجشک‌ها بود...
یا در دستان آهوان...
یا در دستانِ قوها
یا در دستان پریان زیباروی دریایی...
یا در دستان نقاشان و موسیقی‌دانان و شاعران...
یا در دستان عاشقان و کودکان و مجنون‌ها...


آرزو داشتم که مالِ من می‌بودی
در روزگاری که نه به گل سرخ جفا می‌کند و نه به شعر
نه به نِی و نه به زن؛ به عنوان جنسِ دوم...
اما صد افسوس که ما دیر هم‌دیگر را دیدیم...
و در روزگاری به دنبال گلِ سرخِ عشق رفتیم
که نمی‌داند عشق چیست!!


نِزار قبّانی


روزگار چه بازی‌ها که ندارد. هیچ چیزش را نمی‌شود پیش‌بینی کرد. نمی‌دانی که امکان دارد در جایی که فکرش را هم نمی‌کنی با کسی آشنا شوی که علاوه بر تسلطش بر ادبیات عرب، مثل تو عاشق اشعار نِزار قبّانی‌ست. و حاضر است تمام سوال‌هایت را که از روی ندانستن است با صبر و حوصله پاسخ دهد و حتی کمکت کند که شعری از قبّانی را ترجمه کنی. بگذریم...
راستی شما دل‌تان می‌خواهد در چه روزگاری عاشق شوید و محبوبه/محبوب‌تان را ببینید؟ اصلا یک سوال دیگر: شما عاشق می‌شوید؟


پی‌نوشت1: تیتر این پُست، عنوان کتابی از جومپا لاهیری‌ست که این‌جا کارکردی دوگانه پیدا کرده است. مورد اول و مهم‌ترش، به اشعار نِزار قبّانی برمی‌گردد که به طرز اعجاب‌برانگیزی مترجمِ درونی‌ترین و دِلی‌ترین احساساتِ آدمی است و در آن‌ها، حدِ نهایتِ عشق (درد؟) موج می‌زند. و کارکرد دوم‌اش، که نمی‌شود کتمان‌اش کرد این است که گوشه‌چشمی به خودم هم داشته‌ام (که به اصطلاح مترجم این شعر هستم) و کمی هم خودم را تحویل گرفته‌ام!

پی‌نوشت2: یک بار دیگر این شعرِ زیبا را بخوانید!

۳۰ بهمن ۱۳۸۸

ببخشید، دندان‌تان رویِ گردنِ من است!

هوا مه‌آلود بود و سرمای آن شب استخوان سوز. از خانه که بیرون آمد، دکمه‌های پالتوی سیاه‌رنگش را بست و یقه‌ی آن را بالا داد تا شاید سرما کمتر اذیتش کند. مردد بود سیگارش را روشن بکند یا نه. با خودش فکر کرد شاید سیگار بتواند ذهنش را منحرف کند و کمتر این سرمای لعنتی را حس کند. دستانش را که ‌می‌لرزیدند درون جیبش برد تا فندک را بیرون بیاورد. با هزار زحمت فندک را از جیب تنگ شلوار جین‌اش بیرون آورد، اما لرزش دست‌ها کار خودش را کرد. فندک از دستش افتاد و تکه‌تکه شد. به خودش گفت «امشب، شبِ من نیست». آخر، همان شب، هر کاری کرد ماشین‌اش روشن نشد. بعد که آمد تلفن بزند تا تاکسی بگیرد، دید تلفن هم قطع شده. به خیابان هم که آمد، پرنده پر نمی‌زد. انگار شهرِ مردگان بود. تاکسی هم گیرش نیامد و حالا برای تکمیل شدن بدبیاری‌هایش، فندک هم شکست.
دوباره به سمت خانه برگشت تا کبریتی، فندکی، چیزی پیدا کند که حداقل بشود سیگارش را روشن کند. به در خانه که رسید، باز هم با بدبختی کلید را از جیب‌اش بیرون آورد. با وجود لرزش شدید دست‌ها، تمام سعی‌اش را کرد تا این بار کلید از دستش نیفتد. کلید را دو دستی توی سوراخ قفل جا کرد ولی امان از سرمای هوا. انگار کلید گیر کرده بود. با هر دو دست، هر چه توان داشت برای چرخش کلید صرف کرد و نتیجه‌اش این شد که کلید توی قفل بشکند. از فرط ناراحتی همان‌جا روی زمین نشست و دستان‌اش را به سرش کوبید. به خودش گفت: «خدا لعنت‌ات کُنه زن که توی این سرما بیرون کشوندیم».
سعی کرد بدبختی‌هایش را فراموش کند و دوباره با پای پیاده به سمت مقصد راه افتاد. اول سوت می‌زد تا سرما و طولانی بودن مسیر، اذیتش نکند. بعد هم هر چه ترانه بلد بود با صدای بلند خواند. خوبی‌اش این بود که توی خیابان‌ها کسی نبود تا مجبور شود جواب پس بدهد. کمی که بیشتر گذشت، فهمید که شدت سرما را نمی‌شود فراموش کرد. فشار مثانه هم به سایر بدبختی‌هایش اضافه شد. احساس کرد مغزش درست کار نمی‌کند و اشکال و اشیاء دور سرش می‌چرخند. با حالتی نیمه‌هوشیار روی زمین نشست.
توی همان حالت ملنگی‌اش، فکر کرد زنی دارد به سمتش می‌اید. زن کاملا سیاه پوشیده بود. قد بلندی داشت. صورت‌ زیبایش به طرز غیر طبیعی‌ای سفید بود. زن با لبان قرمزش داشت به مرد لب‌خند می‌زد و نزدیک‌تر می‌شد. وقتی که رسید، کنارش نشست و صورتش را به صورتِ مرد نزدیک کرد. انگار می‌خواست ببوسدش ولی این کار را نکرد. زن دوباره صورتش را به مرد نزدیک کرد و شهوت‌ناک مرد را بویید. لبانش را نزدیک‌تر بُرد و روی گردنِ مرد گذاشت. مرد داشت می‌گفت: «ببخشید، دندان‌تان روی گردن من است» که کلماتش با فریادی از درد مخلوط شدند.
خون‌اشام، کار خودش را کرده بود و داشت خونِ گرمِ مرد را مزه‌ مزه می‌کرد...

××××××××××××××××

برای من خون‌اشام‌ها جزو محبوب‌ترین شخصیت‌های داستانی هستند. رفتار و سلوک‌شان را دوست دارم. به خاطر ترس‌شان از نور خورشید، مجبورند خودشان را در روز، توی کمدی، گنجه‌ای محبوس کنند و شب‌ها به دنبال شکار بگردند. اغلب‌شان عاشق‌پیشه هم هستند. شهوت‌ناک می‌بویند و شهوت‌ناک خون می‌نوشند. بر حسب ذات عجیب‌شان، شخصیت‌‌های‌ پیچیده‌ای هم دارند. بنا بر موقعیت هر داستان مجبورند، جور خاصی رفتار کنند و دیگران را به واکنش بیاندازند. یکی‌شان به خاطر مرگ محبوبه‌اش قرن‌ها گوشه‌نشینی می‌کند تا همزادی برای معشوقه‌ی از دست رفته پیدا کند و دیگری به خاطر نیازش به خون، پسربچه‌ی تنهایی را به دنبال خودش می‌کشاند.
کُنت دراکولایِ کتابِ بِرَم استوکر، جَد همه‌شان محسوب می‌شود. فرانسیس کوپولا هم از روی این کتاب، فیلم جاودانه‌ی دراکولایِ بِرَم استوکر را ساخته که به نظرم بهترین اثر سینمایی خون‌اشامی است. فیلمِ کوپولا، کُنت دراکولای (گری اُلدمن) عاشق پیشه‌ای دارد که دست آخر به مینای محبوبش (ویونا رایدرِ دوست‌داشتنی) می‌رسد اما مرگ امانش را نمی‌دهد. به جز این هم، شخصیت‌های خون‌اشام زیاد دیگری در تاریخ سینما وجود دارد که از معروف‌ترین و جدیدترین‌های‌شان، می‌توان نوجوانان عاشق‌پیشه‌ی مجموعه فیلم‌های گرگ و میش/Twilight را نام بُرد.
اما به جز این‌ها، در سال‌های اخیر فیلم‌ خون‌اشامی معرکه کم نداشته‌ایم. آدم درست رو راه بده یک فیلم سوئدی است که خون‌اشام‌اش دختربچه‌ای دوازده- سیزده ساله بود که معصومیت از سر و رویش می‌بارید! دو- سه روز پیش هم از پارک چان ووک (همانی که تنها اُلدبوی/Old Boy/هم‌شاگردی قدیمی برای جاودانه شدنش بس بود) یک فیلمِ جدیدِ خون‌اشامی دیده‌ام که تشنگی نام داشت. خون‌آشامش کشیش کُره‌ای کاتولیکی‌ بود که حاضر بود از فرطِ نیاز به خون بمیرد ولی دست به گناه نبرد و کسی را نکشد اما جلوتر همین کشیش به خاطر عشق به زنی ... .
تشنگی از آن فیلم‌هاست که باید مثل خون کم‌کم مزه‌مزه‌اش کرد و لذتش را چشید! از دستش ندهید.


پی‌نوشت: تیتر این پُست که اسم داستانک هم هست، برداشتی از عنوان یکی از فیلم‌های رومن پولانسکیِ کبیر است.

۲۲ بهمن ۱۳۸۸

6 در 1

این پُست راجع به سینماست. راجع به شش فیلمِ بزرگ از شش استادِ مسلمِ سینما که اتفاقا نوشتنش هم تقریبا شش‌ماهی‌است عقب افتاده. دلم می‌خواست بعد از دیدن هر فیلم درباره‌‌ی هرکدام‌شان مفصل‌تر می‌نوشتم که نشد. پس حالا بعد از دیدن هر شش فیلم، یک پُست بلندبالاتر بهشان اختصاص می‌دهم. در این پُست راجع به فیلم‌هایِ آخرِ پدرو آلمودووار، کوئینتین تارانتینو، میشائیل هانِه‌کِه، جیم جارموش، لارس فون‌تری‌یه و وودی آلن چیزهایی می‌خوانید. ترتیب‌شان همان‌طوری است که فیلم‌ها را دیده‌ام. یعنی از آغوش‌های گسسته که چند ماه پیش دیدمش تا هر چی جواب بده که همین دو- سه روز پیش دیده شد. قرار نبوده راجع به هر فیلم، جدی بحث کنم، پس فقط به توضیحی کُلی‌ بسنده کرده‌ام و بعضی ویژگی‌های درخشان‌شان را بسط داده‌ام واِلا می‌شد راجع هر فیلم مقالاتی طولانی نوشت. با وجود این، پُست طولانی شده و من هم پیشاپیش از خوانندگان عذرخواهی می‌کنم. اصلا به گمانم می‌شود این پُست را به جای شش پُست در نظر گرفت. پس امکانش هست تا آن را کم‌کم خواند و توضیحات هر فیلم را مثلا به عنوان یک مطلب جداگانه در نظر گرفت.


آغوش‌های گسسته/ Broken Embraces (پدرو آلمودووار)

تقریبا به این مسئله اعتقاد دارم که اگر فیلمی به دنبال خاص بودن است و می‌خواهد طرفداران خاص داشته باشد، باید از نو‌اوری‌های فُرمی بهره ببرد. بازه‌ی نو‌اوری فرمی هم خیلی گل و گشاد است. می‌شود هم مثل 21گرم بود یا مثل پیرمردها سرزمینی ندارند. حالا برخلاف نظریه‌ی من، بعضی کارگردان‌ها هستند که با استادی تمام، داستان‌شان را در قالبی کلاسیک روایت می‌کنند و با وجود این کارشان بی‌نقص جلوه می‌کند. یکی از این کارگردانانِ کار بلد، پدرو آلمودووارِ اسپانیایی‌ست.
به نظرم وی‍ژگی اصلی کارهای آلمودووار این است که صداقت در آن‌ها موج می‌زند. او نمی‌خواهد به هر شیوه‌ای متوسل شود تا تماشاگرش را شگفت‌زده کند. ترجیح می‌دهد داستانش را تا جایی که ممکن است سرراست تعریف کند و به حاشیه هم نرود. در آغوش‌های گسسته هم، او یک داستان عشقی تعریف می‌کند که عشقش در درجه اول مربوط به خود سینماست و بعد به معشوقه‌ای زمینی. هم‌چون آثار فوق‌العاده‌ی پیشین آلمودووار مثل جسمِ زنده، با او حرف بزن و یا بازگشت، این جا هم با داستانی طرفیم که پر از شخصیت و اتفاق است. داستان در دو دوره‌ی تاریخی روایت می شود و پر از رمز و راز است. پر از رنگ‌های گرم و شاد است و پنه‌لوپه کروزی دارد که در نقشش عالی ظاهر می‌شود.


حرومزاده‌های بی‌شرف/ Inglourious Basterds (کوئینتین تارانتینو)

با وجود توجیهاتی که برای ضدمرگ می‌آوردم که مثلا قرار بوده یک B-Movie باشد ولی در اعماق قلبم قبول داشتم این چیزی نبود که از تارانتینو انتظار می‌رفت. حالا همان تارانتینویی را که در سگدانی و پالپ فیکشن می‌شناختم برگشته و برایمان فیلمی ساخته که آشکارا جعل‌تاریخ است. هیتلر و گوبلز‌اش به جای این که با ناامیدی خودکشی کنند، توسط یک عده حرامزاده که سواد درست نوشتن کلمه bastard (به معنای حرامزاده) را هم ندارند، به حماسی‌ترین وجه ممکن کشته می‌شوند. جنگ‌ دوم جهانی‌اش جور دیگری تمام می‌شود و افسر آلمانی‌اش به خاطر گرفتن اقامت در آمریکا حاضر به خیانت می‌شود! تمام این دروغ‌ها را می‌بینیم و ازشان لذت می‌بریم چون تارانتینو برایمان معجونی از خون و حماسه و خنده فراهم کرده که پر از جزئیات ریز و هوشمندانه است. چون بِرَد پیتی دارد که در اوج بی‌رحمی‌اش به خنده‌مان می‌اندازد. کریستف والتزی دارد که در اوج خون‌سردی، برای تحقیرِ طرفِ مقابل، دو لیوان شیر پشت‌سر هم می‌خورد و یا راوی‌ای هم‌چون ساموئل ‌ال جکسن دارد که با صدایش به فیلم ابهت می‌دهد. فیلم داستانش را به صورت اپیزودیک و در پُست‌مدرن‌ترین وجه ممکن روایت می‌کند. به هیچ چیز و هیچ‌کس هم رحم نمی‌کند و همه‌چیز را هجو می‌کند حتی واضح‌ترین فَکت‌های تاریخی را.


روبان سفید/ The White Ribbon (میشائیل هانِه‌کِه)

احتمالا اگر یک بزرگسال به عده‌ای بچه‌ی در حال بازی کردن نگاه کند، چیزی به جز معصومیت نمی‌تواند ببیند اما اگر همان شخص از زاویه دید هانه‌که به بچه‌ها نگاه کند، آن‌ها را جز شر مطلق نمی‌بیند و ترس تمام وجودش را در بر می‌گیرد. در روبان سفید داستانی را در اوایل قرن بیستم، یعنی قبل از وقوع جنگ‌ اول جهانی در دهکده‌ای آلمانی شاهدیم. در این دهکده بچه‌ها را به شیوه‌های سخت‌گیرانه‌ی پروتستانی تربیت می‌کنند که نتیجه‌اش چیزی می‌شود مثل جنگ دوم جهانی. همان بچه‌هایی که در دهکده بر اثر تربیت سخت‌گیرانه‌شان اعمال شرورانه‌ای انجام می‌دهند و شاهد مشکلات بزرگ‌ترهای‌شان هستند، بعد‌ها پایه‌گذار ویران‌کننده‌ترین جنگ بشری می‌شوند.
این‌جا هم با همان شیوه‌ی آشنای قصه‌گویی هانه‌که طرفیم. بخشی از واقعیت را می‌بینیم تا محکوم به فکر کردن شویم. خشونت را به صورت عینی نمی‌بینیم ولی سایه‌ی شومش را روی هر نما حس می‌کنیم و در نهایت با فیلمی طرفیم که نسبت به دنیای اطراف، بدبین‌مان می‌کند و سخت به فکر می‌اندازدمان.


محدوده‌های کنترل/ The Limits of Control (جیم جارموش)

این سخت‌ترین فیلم جارموش تا به امروز است و احتمالا از سایر فیلم‌هایش طرفداران کمتری خواهد داشت. دلیل پس زدن فیلم هم نگاه عبوصانه‌ی جارموش است. در محدوده‌های کنترل اثری از آن شوخی‌های معمول نیست و فضای اثر گاهی آن‌چنان ابسورد می‌شود که تحملش برای مخاطب عام غیرممکن است. ارجاع‌ها بسیار ظریف هستند و موتیف‌هایی تکراری در تمام اثر وجود دارد. این‌جا فقط باید به عادات مردِ تنها نظاره کرد و دنیا را از زاویه‌ی او دید و شبیه او فکر کرد. باید از نهایت قدرت تخیل استفاده کرد تا بشود بر آن‌هایی که قصد کنترل بر همه چیز را دارند غلبه کرد و دست آخر فهمید که «واقعیت، اختیاری است». جارموش در محدوده‌های کنترل می‌خواهد حرف‌های جدی بزند و آن‌چه را که غذابش می‌دهد، فریاد بزند. از زد‌و‌بند‌های نیروی غالب می‌گوید که با وجود در دست داشتن تمام ابزار و امکانات، به طرز احمقانه‌ای پوچ و توخالی‌است. سکانس نهایی درگیری مردِ‌تنها با رئیس و دیالوگ‌هایش آن‌چنان زیباست که باید بارها و بارها مرور شوند. اگر مخاطب صبر کند و تیتراژ نهایی را تا آخر ببیند مانیفستِ جارموش در قالب کلمات هم برای‌اش عیان می‌شود.


ضدِ مسیح/ Antichrist (لارس فون‌تری‌یه)

بعد از تماشای رقصنده در تاریکی به خودم می‌گفتم «مَرد می‌خواهد تا این فیلم را برای بار دوم ببیند». دلیلش غمِ وحشتناکی بود که بعد از فیلم یقه‌ی تماشاگر را می‌گرفت و زمین‌گیرش می‌کرد. و این دقیقا همان چیزی بود که مدِ‌نظر فون‌تری‌یه بوده. موقع دیدن ضدِ ‌مسیح با خودم می‌گفتم که «مرد می‌خواهد که فیلم را تا انتها تماشا کند» و دلیل این یکی نشان دادن بی‌پرده‌ی خشونت و تصاویر جنسی بود. سکانس‌هایی در فیلم هستند که مخاطب مجبور می‌شود چشمان‌اش را ببندد و مانیتور را نگاه نکند. مهندسیِ اعجاب برانگیز فون‌تری‌یه طوری‌است که فیلم، آن‌جا که باید اثرش را روی روان مخاطب می‌گذارد.
داستان فیلم درباره‌ی زوجی‌ است که فرزند خردسال‌شان را بر حسب اتفاقی از دست می‌دهند بعد از آن باید از این بحران بگذرند و رابطه‌شان را نجات بدهند اما نتیجه‌اش کنکاشی می‌شود در باب استعمار زنان در طول تاریخ، مسیحیت، روابط زن و مرد و روان‌شناسی. ضدِ مسیح نه تنها به اندازه کافی مشمئز‌کننده هست بلکه فیلمی‌ست که برای دیدنش باید به اندازه یک دایره‌المعارف اطلاعات داشت اما تمام این‌ها دلیل نمی‌شود که این اثر درخشان را از دست داد.


هر چی جواب بده/ Whatever Works (وودی آلن)

این دقیقا همان چیزی بود که از آلن بعد از چند فیلمِ در مقیاسِ خودش بزرگ انتظار داشتیم. یک شخصیت آشنا و تیپیکال آلنی (با همان طنازی‌ها، با همان غرغرها، با همان هوش بالا و...) یک (چند؟) داستانِ مثلا عشقی را توی منهتنِ برایمان روایت می‌کند؛ به همان سبک آشنا و دوست‌داشتنی که انتظار داریم. مثلا چیزی بین آنی‌هال و منهتن. همان دو فیلمی که جزو درخشان‌ترین آثار این پیرمردِ دوست‌داشتنیِ نابغه هم هستند. با این تفاوت که این بار آلن به جای خودش از بازیگر دیگری استفاده می‌کند اما کیست که نفهمد این فیزیک‌دانِ همه‌چی‌دان که در همه‌چیز ایرادی می‌بیند و زندگی را سخت می‌گیرد، همان پرسونای آشنایی‌است که قبلا خود وودی آلن بارها و بارها بازی ‌کرده.
هر چی جواب بده مثل سایر آثار آلن، علاوه بر لذتی که خود فیلم و شوخی‌ها و خط روایی‌اش می‌تواند به مخاطب بدهد، همان دنیای خاص آلن و دیدگاه‌ها و نظریاتش (مانیفستش) را به زیباترین و دل‌پذیرترین حالت ممکن بیان می‌کند. حالا کافی‌است کمی آلن‌باز باشید تا حداکثر استفاده را از نشستن پای محضر استاد ببرید و دیدگاه‌هایش را با گوش جان بشنوید، به طنزشان بخندید، حد نهایت لذت را از دیدن‌شان ببرید، به آن‌ها فکر کنید، تحلیل‌شان کنید، از دنیا بترسید ولی آن را ادامه بدهید و دست آخر هم نبوغ وودی آلن را تحسین کنید.


بعد‌نوشت1: عکس‌ها را بعدا اضافه کردم چون سرعت اینترنت بهتر شد.

بعدنوشت2: آلبوم جدید محسن چاووشی که ژاکت نام دارد، در چند روز آینده منتشر می‌کند. این لینک داونلود دموی آن است. به من یکی که نچسبید. انگار بعد از یه شاخه نیلوفر، یک اثر ضعیفِ دیگر هم به لیست ضعیف‌های چاووشی اضافه می‌شود. نکند که باید کم‌کم از صدای روز‌های تنهایی‌مان ناامید شویم...

بعدنوشت3: محسن نامجو و کیوسک ترانه‌ی کلاسیک مرغِ سحر را بازخوانی کرده‌اند. شاهکار نیست ولی حتما باید شنیدش. این لینک داونلود ترانه است.

بعدنوشت4 (جدید): سه اپیزودی را که از فصل آخر سریال لاست تا به حال پخش شده، دیدم. فراتر از انتظار بودند. بعدا بیشتر درباره‌شان می‌نویسم ولی این را داشته باشید که در فصل ششم، نه فلش‌بک داریم و نه فلش‌فوروارد، بلکه با یک پدیده‌ی غریب‌تر مواجهیم!

۱۶ بهمن ۱۳۸۸

و چیزی از این غمین‌تر نیست ...

مثل اکثر طرفداران استقلال از باخت روز چهارشنبه ناراحت شدم ولی اتفاقی در طول بازی افتاد که از باخت استقلال هم غم‌انگیز‌تر بود. درباره‌اش توضیح می‌دهم.
هیچ وقت علی دائی را دوست نداشته‌ام. حتی وقتی که در هرتابرلین بازی می‌کرد و به چلسی گْل می‌زد. همان وقت‌ها شاید مثلا حس غرور ملی در من به‌وجود می‌آمد ولی احساسی بود بدون منطق و بچه‌گانه که اصالت نداشت. تا قبل از این‌که علی دائی در تیم‌ملی باند و باندبازی راه بیاندازد، مشکلی با او نداشتم ولی از زمانی که روحیه دیکتاتورمنشانه‌اش به شدت گْل کرد (که دست گل بزرگش حذف مفتضحانه تیم‌ملی از جام‌جهانی2006 بود) حس نفرت هم در من به‌وجود آمد. این نفرت در روزهایی که این آقا سرمربی تیم‌ملی بود بیشتر اوج گرفت. رفتار‌های زننده و پرخاشگرانه‌اش آن‌چنان نفرت برانگیز بودند که نمی‌شد تحمل‌شان کرد. بعد از ‌ان وقتی با آن وضع شنیع توسط همان موج پوپولیستی که سر کار آمده بود، به گوشه پرتاب شد، نه تنها دلم برای‌اش نسوخت بلکه خیلی هم خوشحال شدم. برخلاف عده‌ای که می‌گفتند این اقا خیلی زود سوخته شد و حیف شد و از این دست حرف‌ها، اعتقاد داشتم که شخصیت بدوی علی دائی و روحیه پرخاشگرانه‌اش هیچ‌وقت برای یک مربی آن هم در سطح اول فوتبال مورد مثبتی نیست. پس چه بهتر که به تجارتش بپردازد و با فوتبال بیمار مملکت‌ کاری نداشته باشد. شخصیت عصبی، پرخاشگر و تهاجمی علی دائی (که به نظرم باید آن را بی شخصیتی نامید) در زمان بازی کردن‌اش نکته‌ی مثبتی به حساب می‌آمد. همین روحیه بود که باعث شد این آقا به استناد آمار(!) برترین گلزن جهان لقب بگیرد. حالا مشکل از جایی شروع می‌شود که علی دائی بخواهد روحیه سلطه‌طلبانه و جنگجویانه‌اش را به عده‌ای پرسپولیسی لمپن و بی‌سواد تزریق کند. نتیجه‌اش این می‌شود که حیوانی‌ترین صحنه‌ها را که از مستندهای راز‌بقا هم ندیده‌ایم، به صورت زنده موقع پخش فوتبال تماشا می‌کنیم.
و این حتی از باخت استقلال هم غم‌انگیزتر است.