۲۲ بهمن ۱۳۸۸

6 در 1

این پُست راجع به سینماست. راجع به شش فیلمِ بزرگ از شش استادِ مسلمِ سینما که اتفاقا نوشتنش هم تقریبا شش‌ماهی‌است عقب افتاده. دلم می‌خواست بعد از دیدن هر فیلم درباره‌‌ی هرکدام‌شان مفصل‌تر می‌نوشتم که نشد. پس حالا بعد از دیدن هر شش فیلم، یک پُست بلندبالاتر بهشان اختصاص می‌دهم. در این پُست راجع به فیلم‌هایِ آخرِ پدرو آلمودووار، کوئینتین تارانتینو، میشائیل هانِه‌کِه، جیم جارموش، لارس فون‌تری‌یه و وودی آلن چیزهایی می‌خوانید. ترتیب‌شان همان‌طوری است که فیلم‌ها را دیده‌ام. یعنی از آغوش‌های گسسته که چند ماه پیش دیدمش تا هر چی جواب بده که همین دو- سه روز پیش دیده شد. قرار نبوده راجع به هر فیلم، جدی بحث کنم، پس فقط به توضیحی کُلی‌ بسنده کرده‌ام و بعضی ویژگی‌های درخشان‌شان را بسط داده‌ام واِلا می‌شد راجع هر فیلم مقالاتی طولانی نوشت. با وجود این، پُست طولانی شده و من هم پیشاپیش از خوانندگان عذرخواهی می‌کنم. اصلا به گمانم می‌شود این پُست را به جای شش پُست در نظر گرفت. پس امکانش هست تا آن را کم‌کم خواند و توضیحات هر فیلم را مثلا به عنوان یک مطلب جداگانه در نظر گرفت.


آغوش‌های گسسته/ Broken Embraces (پدرو آلمودووار)

تقریبا به این مسئله اعتقاد دارم که اگر فیلمی به دنبال خاص بودن است و می‌خواهد طرفداران خاص داشته باشد، باید از نو‌اوری‌های فُرمی بهره ببرد. بازه‌ی نو‌اوری فرمی هم خیلی گل و گشاد است. می‌شود هم مثل 21گرم بود یا مثل پیرمردها سرزمینی ندارند. حالا برخلاف نظریه‌ی من، بعضی کارگردان‌ها هستند که با استادی تمام، داستان‌شان را در قالبی کلاسیک روایت می‌کنند و با وجود این کارشان بی‌نقص جلوه می‌کند. یکی از این کارگردانانِ کار بلد، پدرو آلمودووارِ اسپانیایی‌ست.
به نظرم وی‍ژگی اصلی کارهای آلمودووار این است که صداقت در آن‌ها موج می‌زند. او نمی‌خواهد به هر شیوه‌ای متوسل شود تا تماشاگرش را شگفت‌زده کند. ترجیح می‌دهد داستانش را تا جایی که ممکن است سرراست تعریف کند و به حاشیه هم نرود. در آغوش‌های گسسته هم، او یک داستان عشقی تعریف می‌کند که عشقش در درجه اول مربوط به خود سینماست و بعد به معشوقه‌ای زمینی. هم‌چون آثار فوق‌العاده‌ی پیشین آلمودووار مثل جسمِ زنده، با او حرف بزن و یا بازگشت، این جا هم با داستانی طرفیم که پر از شخصیت و اتفاق است. داستان در دو دوره‌ی تاریخی روایت می شود و پر از رمز و راز است. پر از رنگ‌های گرم و شاد است و پنه‌لوپه کروزی دارد که در نقشش عالی ظاهر می‌شود.


حرومزاده‌های بی‌شرف/ Inglourious Basterds (کوئینتین تارانتینو)

با وجود توجیهاتی که برای ضدمرگ می‌آوردم که مثلا قرار بوده یک B-Movie باشد ولی در اعماق قلبم قبول داشتم این چیزی نبود که از تارانتینو انتظار می‌رفت. حالا همان تارانتینویی را که در سگدانی و پالپ فیکشن می‌شناختم برگشته و برایمان فیلمی ساخته که آشکارا جعل‌تاریخ است. هیتلر و گوبلز‌اش به جای این که با ناامیدی خودکشی کنند، توسط یک عده حرامزاده که سواد درست نوشتن کلمه bastard (به معنای حرامزاده) را هم ندارند، به حماسی‌ترین وجه ممکن کشته می‌شوند. جنگ‌ دوم جهانی‌اش جور دیگری تمام می‌شود و افسر آلمانی‌اش به خاطر گرفتن اقامت در آمریکا حاضر به خیانت می‌شود! تمام این دروغ‌ها را می‌بینیم و ازشان لذت می‌بریم چون تارانتینو برایمان معجونی از خون و حماسه و خنده فراهم کرده که پر از جزئیات ریز و هوشمندانه است. چون بِرَد پیتی دارد که در اوج بی‌رحمی‌اش به خنده‌مان می‌اندازد. کریستف والتزی دارد که در اوج خون‌سردی، برای تحقیرِ طرفِ مقابل، دو لیوان شیر پشت‌سر هم می‌خورد و یا راوی‌ای هم‌چون ساموئل ‌ال جکسن دارد که با صدایش به فیلم ابهت می‌دهد. فیلم داستانش را به صورت اپیزودیک و در پُست‌مدرن‌ترین وجه ممکن روایت می‌کند. به هیچ چیز و هیچ‌کس هم رحم نمی‌کند و همه‌چیز را هجو می‌کند حتی واضح‌ترین فَکت‌های تاریخی را.


روبان سفید/ The White Ribbon (میشائیل هانِه‌کِه)

احتمالا اگر یک بزرگسال به عده‌ای بچه‌ی در حال بازی کردن نگاه کند، چیزی به جز معصومیت نمی‌تواند ببیند اما اگر همان شخص از زاویه دید هانه‌که به بچه‌ها نگاه کند، آن‌ها را جز شر مطلق نمی‌بیند و ترس تمام وجودش را در بر می‌گیرد. در روبان سفید داستانی را در اوایل قرن بیستم، یعنی قبل از وقوع جنگ‌ اول جهانی در دهکده‌ای آلمانی شاهدیم. در این دهکده بچه‌ها را به شیوه‌های سخت‌گیرانه‌ی پروتستانی تربیت می‌کنند که نتیجه‌اش چیزی می‌شود مثل جنگ دوم جهانی. همان بچه‌هایی که در دهکده بر اثر تربیت سخت‌گیرانه‌شان اعمال شرورانه‌ای انجام می‌دهند و شاهد مشکلات بزرگ‌ترهای‌شان هستند، بعد‌ها پایه‌گذار ویران‌کننده‌ترین جنگ بشری می‌شوند.
این‌جا هم با همان شیوه‌ی آشنای قصه‌گویی هانه‌که طرفیم. بخشی از واقعیت را می‌بینیم تا محکوم به فکر کردن شویم. خشونت را به صورت عینی نمی‌بینیم ولی سایه‌ی شومش را روی هر نما حس می‌کنیم و در نهایت با فیلمی طرفیم که نسبت به دنیای اطراف، بدبین‌مان می‌کند و سخت به فکر می‌اندازدمان.


محدوده‌های کنترل/ The Limits of Control (جیم جارموش)

این سخت‌ترین فیلم جارموش تا به امروز است و احتمالا از سایر فیلم‌هایش طرفداران کمتری خواهد داشت. دلیل پس زدن فیلم هم نگاه عبوصانه‌ی جارموش است. در محدوده‌های کنترل اثری از آن شوخی‌های معمول نیست و فضای اثر گاهی آن‌چنان ابسورد می‌شود که تحملش برای مخاطب عام غیرممکن است. ارجاع‌ها بسیار ظریف هستند و موتیف‌هایی تکراری در تمام اثر وجود دارد. این‌جا فقط باید به عادات مردِ تنها نظاره کرد و دنیا را از زاویه‌ی او دید و شبیه او فکر کرد. باید از نهایت قدرت تخیل استفاده کرد تا بشود بر آن‌هایی که قصد کنترل بر همه چیز را دارند غلبه کرد و دست آخر فهمید که «واقعیت، اختیاری است». جارموش در محدوده‌های کنترل می‌خواهد حرف‌های جدی بزند و آن‌چه را که غذابش می‌دهد، فریاد بزند. از زد‌و‌بند‌های نیروی غالب می‌گوید که با وجود در دست داشتن تمام ابزار و امکانات، به طرز احمقانه‌ای پوچ و توخالی‌است. سکانس نهایی درگیری مردِ‌تنها با رئیس و دیالوگ‌هایش آن‌چنان زیباست که باید بارها و بارها مرور شوند. اگر مخاطب صبر کند و تیتراژ نهایی را تا آخر ببیند مانیفستِ جارموش در قالب کلمات هم برای‌اش عیان می‌شود.


ضدِ مسیح/ Antichrist (لارس فون‌تری‌یه)

بعد از تماشای رقصنده در تاریکی به خودم می‌گفتم «مَرد می‌خواهد تا این فیلم را برای بار دوم ببیند». دلیلش غمِ وحشتناکی بود که بعد از فیلم یقه‌ی تماشاگر را می‌گرفت و زمین‌گیرش می‌کرد. و این دقیقا همان چیزی بود که مدِ‌نظر فون‌تری‌یه بوده. موقع دیدن ضدِ ‌مسیح با خودم می‌گفتم که «مرد می‌خواهد که فیلم را تا انتها تماشا کند» و دلیل این یکی نشان دادن بی‌پرده‌ی خشونت و تصاویر جنسی بود. سکانس‌هایی در فیلم هستند که مخاطب مجبور می‌شود چشمان‌اش را ببندد و مانیتور را نگاه نکند. مهندسیِ اعجاب برانگیز فون‌تری‌یه طوری‌است که فیلم، آن‌جا که باید اثرش را روی روان مخاطب می‌گذارد.
داستان فیلم درباره‌ی زوجی‌ است که فرزند خردسال‌شان را بر حسب اتفاقی از دست می‌دهند بعد از آن باید از این بحران بگذرند و رابطه‌شان را نجات بدهند اما نتیجه‌اش کنکاشی می‌شود در باب استعمار زنان در طول تاریخ، مسیحیت، روابط زن و مرد و روان‌شناسی. ضدِ مسیح نه تنها به اندازه کافی مشمئز‌کننده هست بلکه فیلمی‌ست که برای دیدنش باید به اندازه یک دایره‌المعارف اطلاعات داشت اما تمام این‌ها دلیل نمی‌شود که این اثر درخشان را از دست داد.


هر چی جواب بده/ Whatever Works (وودی آلن)

این دقیقا همان چیزی بود که از آلن بعد از چند فیلمِ در مقیاسِ خودش بزرگ انتظار داشتیم. یک شخصیت آشنا و تیپیکال آلنی (با همان طنازی‌ها، با همان غرغرها، با همان هوش بالا و...) یک (چند؟) داستانِ مثلا عشقی را توی منهتنِ برایمان روایت می‌کند؛ به همان سبک آشنا و دوست‌داشتنی که انتظار داریم. مثلا چیزی بین آنی‌هال و منهتن. همان دو فیلمی که جزو درخشان‌ترین آثار این پیرمردِ دوست‌داشتنیِ نابغه هم هستند. با این تفاوت که این بار آلن به جای خودش از بازیگر دیگری استفاده می‌کند اما کیست که نفهمد این فیزیک‌دانِ همه‌چی‌دان که در همه‌چیز ایرادی می‌بیند و زندگی را سخت می‌گیرد، همان پرسونای آشنایی‌است که قبلا خود وودی آلن بارها و بارها بازی ‌کرده.
هر چی جواب بده مثل سایر آثار آلن، علاوه بر لذتی که خود فیلم و شوخی‌ها و خط روایی‌اش می‌تواند به مخاطب بدهد، همان دنیای خاص آلن و دیدگاه‌ها و نظریاتش (مانیفستش) را به زیباترین و دل‌پذیرترین حالت ممکن بیان می‌کند. حالا کافی‌است کمی آلن‌باز باشید تا حداکثر استفاده را از نشستن پای محضر استاد ببرید و دیدگاه‌هایش را با گوش جان بشنوید، به طنزشان بخندید، حد نهایت لذت را از دیدن‌شان ببرید، به آن‌ها فکر کنید، تحلیل‌شان کنید، از دنیا بترسید ولی آن را ادامه بدهید و دست آخر هم نبوغ وودی آلن را تحسین کنید.


بعد‌نوشت1: عکس‌ها را بعدا اضافه کردم چون سرعت اینترنت بهتر شد.

بعدنوشت2: آلبوم جدید محسن چاووشی که ژاکت نام دارد، در چند روز آینده منتشر می‌کند. این لینک داونلود دموی آن است. به من یکی که نچسبید. انگار بعد از یه شاخه نیلوفر، یک اثر ضعیفِ دیگر هم به لیست ضعیف‌های چاووشی اضافه می‌شود. نکند که باید کم‌کم از صدای روز‌های تنهایی‌مان ناامید شویم...

بعدنوشت3: محسن نامجو و کیوسک ترانه‌ی کلاسیک مرغِ سحر را بازخوانی کرده‌اند. شاهکار نیست ولی حتما باید شنیدش. این لینک داونلود ترانه است.

بعدنوشت4 (جدید): سه اپیزودی را که از فصل آخر سریال لاست تا به حال پخش شده، دیدم. فراتر از انتظار بودند. بعدا بیشتر درباره‌شان می‌نویسم ولی این را داشته باشید که در فصل ششم، نه فلش‌بک داریم و نه فلش‌فوروارد، بلکه با یک پدیده‌ی غریب‌تر مواجهیم!

هیچ نظری موجود نیست: