هوا مهآلود بود و سرمای آن شب استخوان سوز. از خانه که بیرون آمد، دکمههای پالتوی سیاهرنگش را بست و یقهی آن را بالا داد تا شاید سرما کمتر اذیتش کند. مردد بود سیگارش را روشن بکند یا نه. با خودش فکر کرد شاید سیگار بتواند ذهنش را منحرف کند و کمتر این سرمای لعنتی را حس کند. دستانش را که میلرزیدند درون جیبش برد تا فندک را بیرون بیاورد. با هزار زحمت فندک را از جیب تنگ شلوار جیناش بیرون آورد، اما لرزش دستها کار خودش را کرد. فندک از دستش افتاد و تکهتکه شد. به خودش گفت «امشب، شبِ من نیست». آخر، همان شب، هر کاری کرد ماشیناش روشن نشد. بعد که آمد تلفن بزند تا تاکسی بگیرد، دید تلفن هم قطع شده. به خیابان هم که آمد، پرنده پر نمیزد. انگار شهرِ مردگان بود. تاکسی هم گیرش نیامد و حالا برای تکمیل شدن بدبیاریهایش، فندک هم شکست.
دوباره به سمت خانه برگشت تا کبریتی، فندکی، چیزی پیدا کند که حداقل بشود سیگارش را روشن کند. به در خانه که رسید، باز هم با بدبختی کلید را از جیباش بیرون آورد. با وجود لرزش شدید دستها، تمام سعیاش را کرد تا این بار کلید از دستش نیفتد. کلید را دو دستی توی سوراخ قفل جا کرد ولی امان از سرمای هوا. انگار کلید گیر کرده بود. با هر دو دست، هر چه توان داشت برای چرخش کلید صرف کرد و نتیجهاش این شد که کلید توی قفل بشکند. از فرط ناراحتی همانجا روی زمین نشست و دستاناش را به سرش کوبید. به خودش گفت: «خدا لعنتات کُنه زن که توی این سرما بیرون کشوندیم».
سعی کرد بدبختیهایش را فراموش کند و دوباره با پای پیاده به سمت مقصد راه افتاد. اول سوت میزد تا سرما و طولانی بودن مسیر، اذیتش نکند. بعد هم هر چه ترانه بلد بود با صدای بلند خواند. خوبیاش این بود که توی خیابانها کسی نبود تا مجبور شود جواب پس بدهد. کمی که بیشتر گذشت، فهمید که شدت سرما را نمیشود فراموش کرد. فشار مثانه هم به سایر بدبختیهایش اضافه شد. احساس کرد مغزش درست کار نمیکند و اشکال و اشیاء دور سرش میچرخند. با حالتی نیمههوشیار روی زمین نشست.
توی همان حالت ملنگیاش، فکر کرد زنی دارد به سمتش میاید. زن کاملا سیاه پوشیده بود. قد بلندی داشت. صورت زیبایش به طرز غیر طبیعیای سفید بود. زن با لبان قرمزش داشت به مرد لبخند میزد و نزدیکتر میشد. وقتی که رسید، کنارش نشست و صورتش را به صورتِ مرد نزدیک کرد. انگار میخواست ببوسدش ولی این کار را نکرد. زن دوباره صورتش را به مرد نزدیک کرد و شهوتناک مرد را بویید. لبانش را نزدیکتر بُرد و روی گردنِ مرد گذاشت. مرد داشت میگفت: «ببخشید، دندانتان روی گردن من است» که کلماتش با فریادی از درد مخلوط شدند.
خوناشام، کار خودش را کرده بود و داشت خونِ گرمِ مرد را مزه مزه میکرد...
برای من خوناشامها جزو محبوبترین شخصیتهای داستانی هستند. رفتار و سلوکشان را دوست دارم. به خاطر ترسشان از نور خورشید، مجبورند خودشان را در روز، توی کمدی، گنجهای محبوس کنند و شبها به دنبال شکار بگردند. اغلبشان عاشقپیشه هم هستند. شهوتناک میبویند و شهوتناک خون مینوشند. بر حسب ذات عجیبشان، شخصیتهای پیچیدهای هم دارند. بنا بر موقعیت هر داستان مجبورند، جور خاصی رفتار کنند و دیگران را به واکنش بیاندازند. یکیشان به خاطر مرگ محبوبهاش قرنها گوشهنشینی میکند تا همزادی برای معشوقهی از دست رفته پیدا کند و دیگری به خاطر نیازش به خون، پسربچهی تنهایی را به دنبال خودش میکشاند.
کُنت دراکولایِ کتابِ بِرَم استوکر، جَد همهشان محسوب میشود. فرانسیس کوپولا هم از روی این کتاب، فیلم جاودانهی دراکولایِ بِرَم استوکر را ساخته که به نظرم بهترین اثر سینمایی خوناشامی است. فیلمِ کوپولا، کُنت دراکولای (گری اُلدمن) عاشق پیشهای دارد که دست آخر به مینای محبوبش (ویونا رایدرِ دوستداشتنی) میرسد اما مرگ امانش را نمیدهد. به جز این هم، شخصیتهای خوناشام زیاد دیگری در تاریخ سینما وجود دارد که از معروفترین و جدیدترینهایشان، میتوان نوجوانان عاشقپیشهی مجموعه فیلمهای گرگ و میش/Twilight را نام بُرد.
اما به جز اینها، در سالهای اخیر فیلم خوناشامی معرکه کم نداشتهایم. آدم درست رو راه بده یک فیلم سوئدی است که خوناشاماش دختربچهای دوازده- سیزده ساله بود که معصومیت از سر و رویش میبارید! دو- سه روز پیش هم از پارک چان ووک (همانی که تنها اُلدبوی/Old Boy/همشاگردی قدیمی برای جاودانه شدنش بس بود) یک فیلمِ جدیدِ خوناشامی دیدهام که تشنگی نام داشت. خونآشامش کشیش کُرهای کاتولیکی بود که حاضر بود از فرطِ نیاز به خون بمیرد ولی دست به گناه نبرد و کسی را نکشد اما جلوتر همین کشیش به خاطر عشق به زنی ... .
تشنگی از آن فیلمهاست که باید مثل خون کمکم مزهمزهاش کرد و لذتش را چشید! از دستش ندهید.
پینوشت: تیتر این پُست که اسم داستانک هم هست، برداشتی از عنوان یکی از فیلمهای رومن پولانسکیِ کبیر است.
دوباره به سمت خانه برگشت تا کبریتی، فندکی، چیزی پیدا کند که حداقل بشود سیگارش را روشن کند. به در خانه که رسید، باز هم با بدبختی کلید را از جیباش بیرون آورد. با وجود لرزش شدید دستها، تمام سعیاش را کرد تا این بار کلید از دستش نیفتد. کلید را دو دستی توی سوراخ قفل جا کرد ولی امان از سرمای هوا. انگار کلید گیر کرده بود. با هر دو دست، هر چه توان داشت برای چرخش کلید صرف کرد و نتیجهاش این شد که کلید توی قفل بشکند. از فرط ناراحتی همانجا روی زمین نشست و دستاناش را به سرش کوبید. به خودش گفت: «خدا لعنتات کُنه زن که توی این سرما بیرون کشوندیم».
سعی کرد بدبختیهایش را فراموش کند و دوباره با پای پیاده به سمت مقصد راه افتاد. اول سوت میزد تا سرما و طولانی بودن مسیر، اذیتش نکند. بعد هم هر چه ترانه بلد بود با صدای بلند خواند. خوبیاش این بود که توی خیابانها کسی نبود تا مجبور شود جواب پس بدهد. کمی که بیشتر گذشت، فهمید که شدت سرما را نمیشود فراموش کرد. فشار مثانه هم به سایر بدبختیهایش اضافه شد. احساس کرد مغزش درست کار نمیکند و اشکال و اشیاء دور سرش میچرخند. با حالتی نیمههوشیار روی زمین نشست.
توی همان حالت ملنگیاش، فکر کرد زنی دارد به سمتش میاید. زن کاملا سیاه پوشیده بود. قد بلندی داشت. صورت زیبایش به طرز غیر طبیعیای سفید بود. زن با لبان قرمزش داشت به مرد لبخند میزد و نزدیکتر میشد. وقتی که رسید، کنارش نشست و صورتش را به صورتِ مرد نزدیک کرد. انگار میخواست ببوسدش ولی این کار را نکرد. زن دوباره صورتش را به مرد نزدیک کرد و شهوتناک مرد را بویید. لبانش را نزدیکتر بُرد و روی گردنِ مرد گذاشت. مرد داشت میگفت: «ببخشید، دندانتان روی گردن من است» که کلماتش با فریادی از درد مخلوط شدند.
خوناشام، کار خودش را کرده بود و داشت خونِ گرمِ مرد را مزه مزه میکرد...
××××××××××××××××
برای من خوناشامها جزو محبوبترین شخصیتهای داستانی هستند. رفتار و سلوکشان را دوست دارم. به خاطر ترسشان از نور خورشید، مجبورند خودشان را در روز، توی کمدی، گنجهای محبوس کنند و شبها به دنبال شکار بگردند. اغلبشان عاشقپیشه هم هستند. شهوتناک میبویند و شهوتناک خون مینوشند. بر حسب ذات عجیبشان، شخصیتهای پیچیدهای هم دارند. بنا بر موقعیت هر داستان مجبورند، جور خاصی رفتار کنند و دیگران را به واکنش بیاندازند. یکیشان به خاطر مرگ محبوبهاش قرنها گوشهنشینی میکند تا همزادی برای معشوقهی از دست رفته پیدا کند و دیگری به خاطر نیازش به خون، پسربچهی تنهایی را به دنبال خودش میکشاند.
کُنت دراکولایِ کتابِ بِرَم استوکر، جَد همهشان محسوب میشود. فرانسیس کوپولا هم از روی این کتاب، فیلم جاودانهی دراکولایِ بِرَم استوکر را ساخته که به نظرم بهترین اثر سینمایی خوناشامی است. فیلمِ کوپولا، کُنت دراکولای (گری اُلدمن) عاشق پیشهای دارد که دست آخر به مینای محبوبش (ویونا رایدرِ دوستداشتنی) میرسد اما مرگ امانش را نمیدهد. به جز این هم، شخصیتهای خوناشام زیاد دیگری در تاریخ سینما وجود دارد که از معروفترین و جدیدترینهایشان، میتوان نوجوانان عاشقپیشهی مجموعه فیلمهای گرگ و میش/Twilight را نام بُرد.
اما به جز اینها، در سالهای اخیر فیلم خوناشامی معرکه کم نداشتهایم. آدم درست رو راه بده یک فیلم سوئدی است که خوناشاماش دختربچهای دوازده- سیزده ساله بود که معصومیت از سر و رویش میبارید! دو- سه روز پیش هم از پارک چان ووک (همانی که تنها اُلدبوی/Old Boy/همشاگردی قدیمی برای جاودانه شدنش بس بود) یک فیلمِ جدیدِ خوناشامی دیدهام که تشنگی نام داشت. خونآشامش کشیش کُرهای کاتولیکی بود که حاضر بود از فرطِ نیاز به خون بمیرد ولی دست به گناه نبرد و کسی را نکشد اما جلوتر همین کشیش به خاطر عشق به زنی ... .
تشنگی از آن فیلمهاست که باید مثل خون کمکم مزهمزهاش کرد و لذتش را چشید! از دستش ندهید.
پینوشت: تیتر این پُست که اسم داستانک هم هست، برداشتی از عنوان یکی از فیلمهای رومن پولانسکیِ کبیر است.
۱ نظر:
re: hahaa Gandom belongs to a friend of a friend of mine but I haven't ever been there, I sometimes go to gramaphone ye zarre balatar
ارسال یک نظر