۶ دی ۱۳۸۹

دوستت دارم؛ تا آسمان قدری بلند شود ...


1
پیش از آن‌که محبوب من شوی
چندین و چند گاهشمار در کار بود
هندیان گاهشمار خود را داشتند،
چینیان گاهشمار خود را،
پارسیان گاهشمار خود را،
مصریان گاهشمار خود را ...
و از آن پس که محبوبم شدی
شیوه‌ی گفتار مردم این‌چُنین شد:
سالِ هزارْ پیش از چشمان او
سده‌ی دهم پس از چشمان او.

4
بیش از این نمی‌توانم
در بیشه‌های گیسوانت پیش‌روی کنم
که از سال‌ها پیش
در روزنامه‌ها اعلام کرده‌اند که من مفقودالاثر هستم ...

5
کلام را دیگر نرسد که تو را بگوید ...
کلمات چون اسب چوبین شده‌اند
شب و روز در پی تو می‌پویند
و به تو نمی‌رسند ...

8
مشکل من با نقد این است
که هرگاه شعری به رنگ سیاه نوشتم
گفتند که آن را از چشمانت رونویسی کرده‌ام ...

11
اگر مردی می‌شناسی
که بیش از من، تو را دوست می‌دارد
او را به من نشان بده
تا به او تبریک بگویم ...
و پس از آن، او را بکشم ...


از شعر بلند «جهان ساعات خود را با چَشمان تو تنظیم می‌کند»؛ سروده‌ی نِزار قبّانی / ترجمه‌ی موسی اسوار

۲۸ آذر ۱۳۸۹

از همین لحظه‌های سکوتِ مردانه‌یِ لذت‌بخشی که خودش ناگاه می‌آید و ...

از یک‌جایی به بعد اگر رفاقت‌ها شدند از جنس رفاقت پدر و پسر فیلم «کریمر علیه کریمر»، یا چه می‌دانم، مثلن عین آن جنس رفاقتی که بوچ و ساندنس داشتند، باید خودت را خوش‌بخت‌ترین مرد دنیا بدانی. بی‌هیچ اغراقی.

***
آن‌شب که طبق معمول با دوستان جمع شدیم و خوش‌گذرانی کردیم و لذت بردیم و خندیدیم و تو هم مثلن با ما راه آمدی اما از چشمان‌ت خواندم که از ته دل‌ت نمی‌خندی. بعدترش که بقیه خوابیدند، من و تو رفتیم لب آن پنجره‌ -که شهر دل‌گیر و کثیف و ساختمان‌های نخراشیده را نشان‌مان می‌داد- تا مثلن هوای تازه‌ای به سر و صورت‌مان بخورد. برای‌ت سیگاری روشن کردم. دست‌م را روی شانه‌ت گذاشتم. و سکوت مردانه‌ی لذت‌بخشی که خودش آمد. تا صبح نشستیم و برای‌م گفتی از روزگار‌ت و آن دم‌دم‌های صبح، نم‌نم اشک توی چشم‌های هر دوتای‌مان جمع شده بود. ناخواسته هم آمده و جمع شده بود. حرفی نداشتم که بزنم. چیزی نمی‌توانستم بگویم که درد را کم‌تر کنم، اما از صمیم قلب‌م فهمیدم‌ت. و تو هم این را فهمیدی. و بعدترش پیاده‌روی هم‌راه با سکوت و سیگار. رفاقت ما همین بود...

***



فصل پایانی «کریمر علیه کریمر». بعد از آن‌همه جنجال و کشمکش بین پدر و پسر خردسال داستان. حالا جایی رسیده‌اند که جنس رابطه‌شان، از همین جنس رفاقت مردانه‌ی هم‌راه با سکوت شده. آن سکانس طلایی درست کردن صبحانه در سکوت؛ و رابطه و رفاقتی که بدون نیاز به حرف زدن، گاهی با نگاهی، گاهی با لب‌خندی و گاهی با قطره اشکی، خودش مسیرش را درست جلو می‌رود.

۲۶ آبان ۱۳۸۹

سحر از بسترم بوی گل آید...

نه این‌که دلم نمی‌خواهد، نمی‌توانم. این فکر و خیال‌ت آن‌قدر فرو رفته و ته‌نشین شده که دست من نیست انگار. که جزئی از من‌ست. آن‌هم جزئی نافرمان. خیال‌ت برای خودش دارد جولان می‌دهد. خواب و بیداری هم سرش نمی‌شود. مثلن همین دی‌شب که به سراغ‌م آمدی. نفهمیدم دقیقن از کجا ولی مثل همیشه، کنار هم داشتیم قدم می‌زدیم. توی کوچه پس کوچه‌های همان شهر لعنتی. دست‌ت را هم گرفته بودم. با آن خنده‌های‌ت می‌گفتی داری معتاد می‌شوی. مراقب هستی؟ و من می‌گفتم کجای کاری خانم. مدت‌هاست معتادت شده‌ام و راه فرار نیست. توی خواب فهمیدم که خواب می‌بینم. همین شد یک‌دفعه دست‌ت را رها کردم و روی پله‌های ورودی یک خانه‌ی قدیمی نشستم و اشک ریختم. آمدی کنارم. گفتی چی شده؟ نمی‌توانستم بگویم تو خوابی. تو خیال منی. من دیوانه‌ی تو شده‌ام. آن یاد و حضورت رفته برای خودش جا خوش کرده. به جای همه‌ی این‌ها دست‌ت را گرفتم و کنار خودم، روی پله نشاندم‌ت. آن طره‌ی موی‌ت را که از مقنعه‌ی سیاهت بیرون آمده و بود و زیباترت کرده‌ بود، لمس کردم. سرت را روی شانه‌ام گذاشتی. باز یادم رفت که همه‌ش خواب و خیال است. عمق چشمان‌ت را نگاه کردم. لب‌خند کم‌رنگی زدم. محو تماشای صورت‌ت شدم. آن‌قدر که نفهمیدم شب شده. لب و دهان‌ت را غنچه کردی و با لحن بچه‌گانه‌ و دوست‌داشتنی مربوط به خودت گفتی این‌قدر دید نزن. این‌بار قهقهه زدم. داشتم لذت می‌بردم. خواستم صورت‌م را به صورت‌ت نزدیک کنم که خجالت کشیدم. فهمیدی و خودت جلوتر آمدی ...

بله. خیال بود. خواب بود. اصلن چه می‌دانم غیرواقعی (؟) بود. مگر مهم است؟ مگر جای دیگری جز خیال مانده که در آن با هم باشیم. بگذار تا ابد در خیال زندگی کنم. وقتی خیال‌م تو هستی...

همین. فقط خواستم بگویم‌ش...


پی‌نوشت یک: فیلم جدید کریستوفر نولان، «اینسپشن» فیلم خیلی خوبی‌ست. بدون تعارف شاهکار است. فُرم فوق‌العاده‌ای دارد. فیلم‌نامه‌اش حساب شده‌ست. تدوین و موزیک‌ش استادانه هستند. روایت جذابی دارد و ... . تمام این‌ها را می‌دانم. ولی آن بخشی از فیلم که برای شخص من جذاب‌تر و دل‌نشین‌تر بود، رابطه‌ی دو دلداده‌ی فیلم بود. زن و مردی که فقط در خواب می‌توانستند با هم باشند و مردی که عمدن می‌خوابید تا خیال زن‌ش را ببیند. واضح‌ست آن‌چه بالا خواندید عرض ارادتی به این جنبه‌ی خاص از «اینسپشن» بود و هیچ جنبه‌ی شخصی‌ای نداشت!

پی‌نوشت دو: از باباطاهر بخوانید: « چو شب گیرم خیالش را در آغوش / سحر از بسترم بوی گل آید».

۱۰ آبان ۱۳۸۹

همین‌قدر محتوم، همین‌قدر اَبسورد

شروع ماجرا جایی‌ست که انگار ربط چندانی به آن بحث نهایی‌مان ندارد؛ کنفرانسی برای معرفی ترجمه‌ی ایتالیایی کتابی که احتمالا جز چند استاد دانشگاه، شخص دیگری، علاقه‌ای به خواندن‌اش ندارد. بعدتر با زنی‌ آشنا می‌شویم که برای نویسنده‌ی میان‌سال و خوش‌بر و روی داستان‌مان لوندی می‌کند. با هم آشنا می‌شوند و حرف می‌زنند. از ایده‌ها و آرزوهای‌شان. زن از خواهرش می‌گوید و مرد هم جوک بی‌مزه‌ای تعریف می‌کند. مناظر را تماشا می‌کنند و درباره‌ی کُپی و اصل حرف می‌زنند. کپی‌هایی که ارزش‌شان هیچ کم از آن جنس اصل نیست. به کافه‌ای می‌روند و قهوه می‌نوشند. عروس و دامادهای جوان را در کلیسایی می‌بینند که طبق روایتی، خوش‌شانسی برای‌شان می‌آورد.

باز هم جلوتر می‌رویم. زن و مرد ابتدای داستان، که آشنایی‌ با هم نداشتند. جوری که دقیق متوجه‌ نمی‌شویم از کجا، نقش زن و شوهر را بازی می‌کنند. اما نسخه‌ای کپی از واقعیت را. حالا انگار پانزده سال از ازدواج‌شان گذشته. دیگر خبری از شور و هیجان نیست. مرد که عروس و دامادهای جوان را می‌بیند، با تنفر سرش را برمی‌گرداند. زن و مرد داستان‌مان، دیگر با هم کنار نمی‌آیند. حتی روی مسائل جزئی و پیش‌ پا افتاده. دچار روزمرگی شده‌اند. در ساده‌ترین مکالمات‌شان عصبی می‌شوند و حرف نزدن را ترجیح می‌دهند. و دست آخر هم در تعلیقی که مشخص نمی‌کنند رابطه‌شان را ادامه خواهند داد یا خیر، رهای‌مان می‌کنند.


فرق ندارد از کدام زاویه ‌ببینیم‌شان. زن و مردی که شور و شر جوانی از سرشان افتاده و تازه با هم آشنا شده‌اند یا همان جوانک‌های بخت‌برگشته‌ی خرافاتی، که فکر می‌کنند فلان کلیسا برای جاری شدن خطبه‌ی عقد، شانس می‌آورد. انتهای همه‌شان همان باغ بی‌برگی‌ست. نقطه‌ی نهایی همین جاست. جایی که دیگر خبری از عشق و دلبری نیست و تاریکی دم غروب بی‌داد می‌کند. حتمیت محکم به سرمان می‌خورد. جوری که انگار هیچ چاره‌ای نیست. بله رفقا سرنوشت همین است؛ همین قدر محتوم، همین‌قدر ابسورد...

پی‌نوشت: فیلم جدید عباس کیارستمی؛ کپی به‌جای اصل

۲۹ مهر ۱۳۸۹

نامه‌ای به او

سلام العیکم. خوبی؟ سلامتی؟ درس و دانشگاه چه‌طور؟ خوب هستند؟! در کل، اوضاع به کام است؟

راست‌اش را بخواهی خسته‌تر از آنم که بتوانم برای‌ات نامه بنویسم ولی مگر ممکن است از من چیزی بخواهی و من نه بگویم. حال و احوالم بد نیست. می‌گذرانم. همان درگیری‌های ذهنی همیشگی هستند و من هم بهشان عادت کرده‌ام. درس و دانشگاه هم وقت زیادی نمی‌گیرند. اما این چند روزه برای سمینار انرژی زیادی گذاشته‌ام. راستی دوشنبه بعدازظهر پرزنتیشن دارم، اگر وقت داشتی و حوصله، خوش‌حال می‌شوم بیایی. زندگی شخصی هم اوضاع‌اش مثل همیشه است. این روزها خیلی بیش‌تر پیش می‌آید که قفسه‌ی سینه‌ام تیر می‌کشد. مصطفی مدام از من می‌خواهد دکتر بروم، ولی خسته‌تر از آنم که دکتر بروم.

چند تا آلبوم موزیک جدید گرفته‌ام که مُدام دارم بهشان گوش می‌دهم. یکی‌شان سه‌تقطیره از کیوسک است که موزیک عشق و مرگ در دنیای مجازی‌شان را تا حالا هزار بار گوش داده‌ام. آن دیگری آلبوم جدید رضا یزدانی‌ست. همانی که اگر یادت باشد توی شماره‌ی اول نگاه، برای‌اش پرونده درآوردیم. آن‌وقت‌ها که زیاد معروف نشده بود و راست‌اش از این لحاظ که یک‌جورهایی خودمان کشف‌اش کرده‌ایم، حس غرور دارم. داشتم می‌گفتم، آلبوم جدیدش را خیلی دوست دارم. به‌خصوص ترانه‌ی میعادگاه. راجع به عاشقی‌ست که در اوج هیجان و سرخوشی ناشی از عشق، از معشوقه‌اش می‌خواهد، مکانی را برای قرار انتخاب کند حتی اگر آن‌جا جزیره برمودا یا جاکارتای اندونزی باشد!

فیلم هم که طبق معمول می‌بینم. چند شب پیش یک فیلم آرژانتینی دیدم به اسم رازی در چشمان‌شان. همانی که اُسکار امسال را برد. فیلم خیلی به من چسبید. دو داستان عاشقانه را با یک ماجرای پلیسی ترکیب کرده بودند و نتیجه‌اش معجونی، خوش بَر و رو بود. برای‌ات یک کپی ازش می‌زنم. سریال هم کم و بیش می‌بینم. بیگ بنگ تئوری و چگونه با مادرتان آشنا شدم. هر دو تای‌شان سیت‌کام هستند. هرچند به پای فرندز نمی‌رسند ولی توی این روزهای خستگی می‌چسبند.

خانه‌ی جدید هم بد نیست. با هم‌خانه‌ای‌های جدیدم، راحت‌تر از پارسال هستم. هرچند خانه کمی‌ دورتر از پلی‌تکنیک است ولی این‌یکی را بیش‌تر دوست دارم. اینترنت خانه هم که به راه افتاده و من مدام پشت لپ‌تاپ نشسته‌ام و توی گوگل‌ریدر چرخ می‌خورم و گه‌گاه پستی می‌نویسم. انگار آن‌جا خانه‌ی اصلی‌ام شده ولی لامصب این وب‌لاگ چیز دیگری‌ست. فضای آبی‌اش را دوست دارم. یک‌جورهایی آرامم می‌کند. حس می‌کنم بوی دریا را می‌دهد. البته می‌دانم؛ این‌چند وقت خیلی کم‌کار شده‌ام. باید فکری به‌حالش بکنم و بیش‌تر بنویسم. راستی اگر خواستی لینک گوگل‌ریدرم را هم برای‌ات می‌نویسم. اگر خواستی سری بزن. خوش‌حال می‌شوم. فیس.‌بوک هم که هست. به قول ابی: اون که هیچ!

با وجود این‌که امسال دوستان بیش‌تری در تهران دارم ولی هم‌چنان این تنهایی لعنتی اذیت‌ام می‌کنم. گاهی وقت‌ها همین‌طور بی‌خود و باری به‌هر جهت توی خیابان‌ها راه می‌افتم و قدم می‌زنم. معمولا از بلوار کشاورز شروع می‌کنم و بعدش توی ولی‌عصر، تا جایی که بتوانم بالا می‌روم. خسته هم که می‌شوم، برمی‌گردم چهارراه‌ ولی‌عصر و توی کافه‌ گندم، همانی که توی کوچه‌ پشن، روبه‌روی تئاتر شهر است می‌نشینم و قهوه سفارش می‌دهم. سعی می‌کنم به سبک تو زیاد شیرین‌اش نکنم و راست‌اش تازه یاد گرفته‌ام از مزه‌ی تلخ قهوه لذت ببرم.

خسته شدی؟ من که شدم! خواستم شروع نامه‌ام، مثل آن قبلی، شعری از مولانا برای‌ات بنویسم ولی با خودم گفتم این‌بار کمی پُست‌مدرن‌اش کنم و از همان اول، مستقیم بپرم سر اصل مطلب. بگذریم. مثل قبلی‌ها این‌جا جایی‌ست که ناگهان متوقف می‌شوم و نامه را تمام می‌کنم. همیشه شاد و سرزنده باشی.

قربانت
مسعود
پنج‌شنبه، 29 مهر، ساعت چهار و سی دقیقه‌ی صبح


پی‌نوشت: راستی این هم لینک گوگل‌ریدرم. داشت یادم می‌رفت ...

۲۰ مهر ۱۳۸۹

Love Foolosophy

آمد روبرویم ایستاد چشم‌هایش را بست بعد پلکش را آرام باز کرد و به بالا نگاه کرد، سفیدی چشم‌هایش از سفیدی برف‌ها یک‌دست‌تر و سبک‌تر بود. گفت دوستم داری هنوز؟ گفتم همیشه دوستت داشته‌ام. گفت فقط و فقط من را دوست داری؟ گفتم فقط و فقط تو را دوست دارم. گفت دروغ می‌گویی. گفتم راست می‌گویی.
آن‌وقت راهش را کشید و رفت. حالا من ایستاده‌ام اینجا. منتظر دختری که درک کند یک عاشق دوست ندارد هرگز روی حرف معشوقش حرفی بزند. این مساله‌ی مهمی است که دخترها به راحتی نمی‌توانند درکش کنند. عاشقی که دوست دارد وقتی معشوقش می‌گوید دروغ می‌گویی، دروغ گفته باشد.

پوریا عالمی، دخترها به راحتی نمی‌توانند درکش کنند، انتشارات روزنه، چاپ اول 1388


پی‌نوشت: تیتر درخشان این پست، عنوان موزیکی از گروه انگلیسی Jamiroquai است.

۴ مهر ۱۳۸۹

عزیزم بیا یه کم خودمون رو مسخره کنیم !

مینی‌مال ورودی: تقریبا درباره‌ی هر موضوعی که کسی تا به حال تجربه‌اش نکرده بود، می‌گفت "نصف عمرت بر فناست". یک روز، بعد از یکی دو ساعت حرف زدن با او، به این نتیجه رسیدم که تا به حال چندین عمر به روزگار (؟) بدهکارم.

یک: تنها چیزهایی که از دنبال کردن نتایج دو فصل اخیر لیگ انگلیس نصیب‌ام شده، اعصاب‌خردی‌های مداوم و شکست و اگر بین خودمان بماند، تحقیر است. لیورپولِ این یکی-دو فصل به نفس‌نفس افتاده. در خانه‌اش مساوی می‌کند. پشت‌سر هم می‌بازد و فقط گاهی، همان لیورپولی می‌شود که می‌شناختم (منظورم بیست دقیقه از بازی چند روز پیش با شیطان‌های اولدترافورد بود). این وسط یکی باید پیدا شود و همت کند (پول خرج کند؟) و نجات‌مان بدهد. باور کنید این‌جوری نمی‌شود.

دو: در راستای این‌که مدت‌هاست وظیفه‌ی فیلم‌دیدن و کتاب‌خواندن و موزیک‌ گوش‌دادن را به من محول کرده‌اند و من هم مرتبا باید درباره‌ی مسایلِ موارد فوق حرف بزنم و احیانا قلم‌فرسایی کنم، در این قسمت می‌خواهم یک گروه موسیقی راک ایرانی را معرفی کنم. خانم‌ها، آقایان این شما و این هم گروه The Ways. اسفند ماه سال پیش، گروه The Ways، آلبوم استرس را به صورت مجانی و البته کاملا زیرزمینی، در وب‌سایت‌شان برای داونلود قرار دادند و بعد از مدت‌ها امکان شنیدن موسیقی راک، که هم اصالت راک‌اش را حفظ کرده و هم زبان‌اش فارسی شده را برای دوست‌داران راک فراهم کردند. ویژگی مثبت این گروه، وُکالیست فوق‌العاده‌ی آن (کاوه آفاق) است. این اقا از همان‌هایی‌ست که در صدای‌اش ذات موزیک راک را دارد. احتمالا توضیح و تفسیر بیش‌تر این جمله که باعث روشن‌تر شدن بحث بشود، غیرممکن است، پس به همه‌تان توصیه می‌کنم به سایت‌شان بروید و موزیک‌ها و یا ویدئو‌های‌شان را داونلود کنید و بشنوید. شنیدن آهنگ‌های تهران، بن‌بست و اتاق آبی به‌شدت و در اسرع وقت توصیه می‌شود. اخیرا هم ویدئوی قصه‌ی زیرزمین که مربوط به تیتراژ مستند Rock On هست، در سایت‌شان قرار گرفته و البته مرتبا هم از برخی شبکه‌های تلویزیونی پخش می‌شود. ویدئوی قصه‌ی زیرزمین آن‌قدر عالی‌ست که تقریبا به جرئت می‌توانم بگویم یکی از بهترین موزیک-ویدئوهای ایرانی بوده که تا به حال دیده‌ام.
برای ورود به وب‌سایت اختصاصی گروه The Ways این‌جا کلیک کنید!

مینی‌مال خروجی: از خانه‌ بغلی سر و صدای عروسی بلند شده بود. با خودش گفت: "منی که واسه اون‌ها که عاشق می‌شن دل می‌سوزونم، باید برای حال اون‌هایی که ازدواج می‌کنن چه غلطی بکنم...".

پی‌نوشت: آن‌چه که احیانا آن بالا خواندید قرار بود با بک‌گراندی از موزیک و صدای بی‌احساس خودم، به‌صورت پادکست عرضه شود و دمویی از موزیک‌های The Ways هم هنگام قرائت بخش مربوط به معرفی‌شان شنیده شود که واضح است، نشد!


۳۱ شهریور ۱۳۸۹

«خاطره» خود کلانتر جان است ...

هر آن‌چه اکنون داریم، از گذشته‌مان است. راحت‌تر بگویم، هر چه هستیم و داریم، از خاطرات‌مان است. بعضی‌های‌شان، شاید در ظاهر، کوچک و پیش‌پاافتاده باشند، اما در باطنِ امر، قضیه شکل دیگری‌ست. روزی را به خاطر می‌آورید که با معشوقه‌تان، دست بر شانه‌اش، در پارکی از یک شهر جهنمی، قدم می‌زده‌اید. یا کنار رودخانه‌ای رفته‌اید و قایق‌سواری کرده‌اید. مُدام از هم‌دیگر عکس گرفته‌اید و شادی کرده‌اید. بزرگ‌ترین لذت را وقتی برده‌اید که دستان لطیفش را نوازش کرده‌اید و اتفاقات عجیب برای‌تان افتاده. اصلا چرا راه دور برویم؛ همان اتفاقات ساده، همراه با محبوب هم، همیشه در یاد هستند. گاز زدن یک تکه شیرینی نیمه‌خورده‌ی یار، یا حتی داستان‌های پیش از خوابی که برای هم تعریف می‌کرده‌اید، همه و همه جزو فراموش‌ناشدنی‌ها هستند. قرار ملاقاتی که در صبحی زود، روبه‌روی ساختمان قدیمی سفید رنگی که با هم گذاشته‌اید و از شوق دیدار، تا صبح بیدار مانده‌اید. شعرهایی که برای هم نوشته‌اید و «میوه‌ی پخته‌شده»ای که به هم تعارف کرده‌اید. «قلب‌های‌تان را با هم میزان کرده‌اید» و دنیا را بسیار زیباتر از آن‌چه که بوده، دیده‌اید. این‌ها چیزهایی هستند که همیشه می‌مانند. در روزهای سخت که حتی سیگار هم ترک‌تان کرده، همراه‌تان هستند و شاید، تنها قوه‌ی محرکه‌ی زندگی پوچ و خالی می‌شوند...
اما دنیا را، اگر بخواهیم کمی واقع‌بینانه‌تر بنگریم، نتیجه‌ی نهایی، خلاف آن خواهد بود. روزهای خوش تمام می‌شوند و ناملایمات از راه می‌رسند. روزهای بد آن‌چنان رسیده‌اند که تمام سرمایه‌تان را بر باد می‌دهند. و تنها چیزی که باقی می‌ماند «تن‌هایی»ست. قدم زدن‌های یک نفره آمده‌اند و سکوت. سکوت‌هایی از جنس سنگین مرگ. روزی می‌رسد که رودخانه را می‌بینید و به‌یادش می‌افتید. قایقی را می‌بینید و از تنهایی رنج می‌برید. داستان پیش از خواب رادیو را می‌شنوید و به گریه می‌افتید. و آن روز هر نوازش دست و دست بر شانه‌انداختنی که در محل گذرتان می‌بینید، می‌شود عذابی جان‌کاه. دیگر قلب برای خودش، ساز ناکوک می‌زند. از تنظیم افتاده و این «خاطرات» خوش گذشته، تبدیل به «مُخاطرات» شده‌اند. «خاطره» خود غمی‌ست عمیق. در دل آرزویی می‌کنید که شاید محال باشد. دوست دارید تمام آن‌چه را که دارید، درجا بدهید تا همه‌چیز به روال سابقش برگردد. تمام نشانه‌ها و خاطرات پاک شوند و زندگی، حداقل، به «تاریخ پیش از چشمان او» برگردد. آیا این شدنی‌ست....
×××
جایی از غیب می‌رسد و می‌فهمید هستند کسانی که بتوانند، آرزوی محال‌تان را برآورده کنند. نزدشان می‌روید. التماس شان می‌کنید تا خاطرات را پاک کنند و آن‌ها هم دست به کار می‌شوند و درست در میانه‌ی کارشان، پشیمان می‌شوید. و تازه این‌جاست که به جمله‌ی اول این متن می‌رسید. علیه‌شان می‌جنگید، هرچند چاره‌ای ندارید. می‌فهمید اگر خاطرات روزهای خوش را از دست بدهید، دیگر چیز ارزش‌مندی باقی نمی‌ماند...
جنگ علیه تکنولوژیِ غریبِ پاک‌سازیِ خاطره، بی‌فایده است. خاطرات از بین می‌روند. هرچند کورسوی امیدی باقی مانده...

×××
انگار تفاوتی ندارد. چه تکنولوژی غریب باشد، چه نباشد، نتیجه یک‌سان است. روزی دیگر، جایی، دوباره با هم روبه‌رو می‌شوید. انگار این سرنوشت است که دوباره شما را به هم رسانده. و قاعدتا از آن هم گریزی نیست. دوباره چراغ‌های رابطه را روشن می‌کنید. اما این‌بار می‌دانید، آن تکه شیرینی گاز زده، چیز دیگری‌ست (چون طعم تنهایی را چشیده‌اید؟ یا آن شخص آن‌چنان در دل و جان رسوخ کرده که نمی‌شود به‌سادگی حذفش کرد؟). دست‌اندازهای پیش‌روی‌تان و عدم‌تفاهم‌های آینده را پیش‌بینی می‌کنید. حتی جدایی‌ها را پیش‌‌بینی می‌کنید. اما می‌دانید که راهی به جز این نیست. انگار همه‌چیز در بازسازی روزهای شاد و «خاطرات» خوش آینده است ...

پی‌نوشت: هر آن‌چه خواندید با ارادتی عمیق نسبت به فیلم شاه‌کار درخشش ابدی یک ذهن بی‌آلایش نوشته شده و تیتر هم ناگفته پیداست از کجا آمده.

۱۱ مرداد ۱۳۸۹

کلمات

و این ماجرای زنی‌ست که در رقص‌گاه، با «کلمات» معشوقش زیبا می‌شود؛ و برای خودش داستان دیگری دارد که شنیدنی‌ست...

شعری از «نِزار قبانی» با صدای جادویی «ماجدة الرومی».

برای داونلود کلمات



یسمعنی حـین یراقصنی کلمات لیست کالکلمات
آن‌گاه که با من به رقص برمی‌خیزد، کلماتی به نجوا می‌گوید ... که چون دیگر کلمات نیست

یأخذنی من تحـت ذراعی یزرعنی فی إحدى الغیمات
مرا از زیرِ بازو می‌گیرد، و در یکی ابر می‌نشاند

والمطـر الأسـود فی عینی یتساقـط زخات زخات
باران سیاه در چشمانم، نم‌نم ... نم‌نم می‌بارد

یحملـنی معـه یحملـنی لمسـاء وردی الشـرفـات
مرا با خود ... به شام‌گاهی می‌بَرَد که مه‌تابی‌هایش گُل‌فام است

وأنا کالطفلـة فی یـده کالریشة تحملها النسمـات
و من چون دخترکی در دستان او، چون یکی پر، که نسیم می‌بَرَدش

یهدینی شمسـا یهـدینی صیفا و قطیـع سنونوّات
به من آفتابی پیش‌کش می‌کند، و تابستانی ... و دسته‌ای از پرستوها

یخـبرنی أنی تحفتـه و أساوی آلاف النجمات
با من می‌گوید که گران‌بهاترین هدیه‌ی اویم، و با هزاران ستاره برابر

و بأنـی کنـز وبأنی أجمل ما شاهد من لوحات
که من گنجم ... و زیباترین نگاره‌ای که دیده است

یروی أشیـاء تدوخـنی تنسینی المرقص والخطوات
چیزهایی باز می‌گوید ... که سرگیجه را نصیبم می‌کند، به‌طوری که رقص‌گاه و گام‌ها را از یاد می‌برم

کلمات تقلـب تاریخی تجعلنی امرأة فی لحظـات
کلماتی ... که تاریخم را باژگونه می‌کند، و در لحظاتی مرا زن می‌سازد

یبنی لی قصـرا من وهـم لا أسکن فیه سوى لحظات
مرا قصری از وهم می‌سازد که جز لحظه‌هایی چند، در آن سکنا نمی‌گیرم

وأعود أعود لطـاولـتی لا شیء معی إلا کلمات
و بازمی‌گردم ... بر سر میز خود بازمی‌گردم، هیچ با من نیست ... جز کلمات


تصورش برای خودم هم سخت بود که این ترانه‌ی عربی، این روزها، زندگی‌ام را دگرگون کند. در برابرش چیزی برای بیان ندارم و به زانو افتاده‌ام. فقط می‌توانم شنیدن‌اش را توصیه کنم. البته همراه با خواندن متن عربی شعر و ترجمه‌ی فارسی‌اش.

علاوه بر این، تا سبز شوم از عشق، کتاب بالینی این روزهای‌ام شده. مجموعه‌ای از اشعار نِزار قبانی که توسط «انتشارات سخن»، در سال 1384، به ترجمه‌ی «موسی اسوار» منتشر شده. جدای شعرهای مسحور کننده‌ی نِزار قبانی که آن‌قدر فوق‌العاده‌اند که نیازی به تعریف و تمجید من ندارند، این کتاب ویژگی دیگری هم دارد و آن این‌که متن عربی شعرها هم در کنار ترجمه‌ی فارسی موجود است و می‌شود بیش‌تر در اشعار غرقه شد. متن عربی و ترجمه‌ی فارسی شعر بالا از همین کتاب است.

۲۸ تیر ۱۳۸۹

عشق هم چیز باشکوهی‌ست...

هستند جاهایی در زندگی که باید در آن‌ها نشست و با آرامش به رازهای شخصی فکر کرد. همان‌ها که دل‌مان نمی‌خواهد به دیگران بگوییم و دوست داریم تا ابد برای خودمان باشند. دوست داریم از این‌که شخصی هستند لذت ببریم. دوست داریم با مرور کردن‌شان به یاد خاطرات خوش بیافتیم. همان‌هایی که مثلا بین تو و دوستی است که او هم به اندازه‌ی تو از محفوظ نگه‌ داشتنش لذت می‌برد. مثل قراری که با هم در گذشته‌ای دور گذاشته‌اید. که مثلا هم‌دیگر را جایی پنهانی به دور از چشم دیگران دیده‌اید و دست در دست هم در مکانی غریب راه رفته‌اید و دنیا را به هیچ حساب نکرده‌اید. انگار که مثلا در شهرِ غریبی، با آدم‌هایی هستید که حتی زبان‌تان را هم نمی‌فهمند. به‌همراه دوست‌تان در این شهر غریب می‌چرخید و از آزادی‌تان لذت می‌برید. مثلا روی چمن دراز می‌کشید و غلت می‌زنید. با صدای بلند قهقهه می‌زنید. خسته هم که می‌شوید روی نیمکتی، در پارکی می‌نشینید و دستان هم را نوازش می‌کنید و احیانا بوسه‌ای از هم می‌گیرید. در آن لحظه‌ای که هستید از خودتان، همراهتان و زندگی‌تان لذت می‌برید. نسبت به همه‌چیزِ شرایط‌تان انگار آگاهید. و همین حس مطمئن بودن و آگاهی داشتن باعث می‌شود که خستگی را نفهمید. حرف بزنید و حرف بزنید. راه بروید و راه بروید و باز هم خسته نشوید و بیش‌تر بخواهید.
اما به جایی می‌رسید که می‌فهمید این خوشی‌ها زمان‌شان رو به اتمام است. دنیا که قرار نیست برای شما تعطیل بشود. پس سعی می‌کنید ساعات پایانی را به بهترین نحو بگذرانید و بهتر و بیش‌تر لذت ببرید. این را هم می‌دانید که تا دفعه‌ی بعد، زمان زیادی مانده که حتی دقیق نمی‌دانیدش. سعی می‌کنید برنامه‌ای بچینید تا دوباره هم‌دیگر را ببینید که مثلا شش (یا هشت؟) ماه بعد باشد و در اوج آگاهی و محبت با هم خداحافاظی می‌کنید و می‌روید. در این مدتِ مانده تا ملاقات بعدی داستان‌تان را به هیچ‌کس نمی‌گویید. از پنهان کردن رازتان لذت می‌برید و هیجان بی‌حصرش را تجربه می‌کنید. اما روزی می‌رسد که می‌فهمید جوان و خام بوده‌اید. کم تجربه بوده‌اید و فرصت دوباره لذت بردن و دیدن معشوقه را از خودتان گرفته‌اید. همه‌چیز از دست رفته و روزگار بازی‌تان داده. ناراحت می‌شوید و به همان روزگار می‌چسبید. غرق در روزمرگی می‌شوید. سعی می‌کنید از زندگی لذت ببرید اما دل خوشی‌ای برای‌تان نمانده. جایی و زمانی دست و پا می‌کنید تا بنویسید. اوایل کم‌کم می‌نویسید، بعدتر اما، می‌شود کتابی و می‌بینید هرچه که در این مدت نوشته‌اید به خاطر نیرویی بوده که آن روز به خصوص و آن لذت‌ ناب به شما داده. می‌نویسید، به امید این‌که شاید، آن‌چه را که نوشته‌اید، بخواند. نوشته‌هایی عمومی هم‌چون نامه‌های عاشقانه برای مخاطبی خاص. و البته هم می‌دانید که بعید است اما امید دارید و می‌نویسید و جوری که انتظارش را ندارید پیدای‌اش می‌کنید.
و چه‌خوب که پیدای‌اش می‌کنید ولی مدت‌ها از آخرین دیدارتان گذشته، و دیگر هیچ‌کدام‌تان، آن جوان خام گذشته نیستید. زندگی ناملایماتش را به هردوی‌تان نشان داده و روح‌تان را خراش داده. اما این‌ها که دلیل نمی‌شود. با وجود تمام دوری‌ها، با وجود سختی‌های روزگار، هنوز هم می‌شود به آینده امیدوار بود. می‌شود دوباره، در شهر عشاق، قدم زد. خندید. عصبانیت فروخورده را بیرون داد. حرف زد. سوار قایق شد و دوباره عشق را که همان لذت روزمرگی است کشف کرد. و این‌گونه است که می‌گویند: «عشق هم چیز با شکوهی است...».
و محظوظ شدن از متنِ زندگی، چیزی جز همین‌ها نیست. چیزهایی به غایت شخصی و معمولی که خاطراتی شیرین می‌شوند و دیگران هم دل‌شان می‌خواهند تا بدانندشان. تا در لذتش سهیم بشوند و رازش را مخفی نگه دارند و از ساده بودنش مست شوند...


پیش از طلوع و پیش از غروب. ساخته‌ی ریچارد لینکلیتر و با زندگی ایتن هاوک و ژولی دلپی.

۱۶ خرداد ۱۳۸۹

چند پرده از چیزی که به اشتباه زندگی‌اش می‌نامیم

پرده‌ی اول: کیشلوفسکی؛ مترجم احساس
چند روز قبل برای چندمین بار و بعد از مدت‌ها به سراغ کیشلوفسکی فقید رفتم و فیلم کوتاهی درباره‌ی عشق را از او دیدم. تصاویر حتی برای چندمین بار و بعد از گذشت بیش از دو دهه از ساخت، هنوز گیرا و شاعرانه هستند. دیدن عشق پسری نوجوان به زنی که ده سال از او بزرگ‌تر است، با وجود غریب بودن‌اش به شدت دل‌نشین و واقعی از آب درآمده. نکته‌ی جالب این بود که روز بعد از دیدن فیلم به طور اتفاقی از شبکه‌ی چهار مستندی درباره‌ی کیشلوفسکی پخش شد و با وجود این‌که فقط توانستم چند دقیقه‌ی آخرش را تماشا کنم، ذهن و روحم را به فضای سه‌رنگ‌اش، به خصوص سفید برد. با همان نوای جادویی زبیگنیف پرایزنر.
فریم زیر از فیلم کوتاهی درباره‌ی عشق گرفته شده. جایی که پسرک نوجوان به خاطر اجابت دعوت‌اش از سوی زن، با سبدی پر از بطری‌های شیر به رقص آمده. رقصی این‌چنین میانه‌ی میدانم آرزوست...


پرده‌ی دوم: فوتبال و دیگر هیچ
این روزها خبر مصدوم شدن ریو فردیناند یا نتیجه‌ی بازی دوستانه‌ی برزیل و زیمباوه برای‌ام از هر اتفاق و خبری مهم‌تر شده و تنها دلیل‌اش این است که فقط چند روز تا ضیافت بزرگ باقی مانده. خوش‌بختانه این دوره دیگر خبری از تیم ملی ایران در جام‌جهانی نیست و می‌شود با خیال راحت نشست و بدون استرس‌های ناشی از میهن‌پرستی برای ستارگان واقعی دنیای فوتبال هورا کشید. این‌بار حتی می‌شود برای وین روونی که همیشه‌ی خدا از او نفرت داشته‌ام دعا کرد تا بتواند با گل‌زنی‌های‌اش، تیم محبوبم یعنی انگلستان را به دورهای پایانی جام و حتی قهرمانی برساند. آیا لذتی بالاتر از نشستن زیر خنکای کولر و لَم‌دادن و به مسابقات فوتبال نگاه کردن، آن‌هم در شرایطی که یک پارچ شربت آب‌لیمو با یخ، که نه ترش است و نه شیرین در دست‌رس است، وجود دارد؟ گیرم امتحانات پایان‌ترم دانشگاه و درس‌های نخوانده هم روی سر خراب شده باشند.
راستی شما دل‌تان برای کدام تیم می‌تپد؟

پرده‌ی سوم: لذت کتاب‌خواندن
حالا می‌شود سر را بالا گرفت و بر ادبیات داستانی کشورمان درود فرستاد. در همین چند روز اخیر کتاب‌های شبِ ممکن، تهران در بعد از ظهر و یوسف‌آباد، خیابان سی‌وسوم را خوانده‌ام. شبِ ممکن با روایت فرمی جذاب و خود متناقض‌اش که مرتبا فرضیات خواننده را به بازی می‌گیرد، نمونه‌ی یک رمان خوب ایرانی است. رمانی که هر فصل‌اش یک راوی دارد که فصول قبل را نقض می‌کند جوری که از فصل سوم بعد خواننده دیگر به هیچ چیز اعتماد نمی‌کند و با وجود این، مرتب از نویسنده رودست می‌خورد. تهران در بعد از ظهر هم مجموعه داستان جدید مصطفی مستور است که به سبک آشنای‌اش برای خوانندگان عیش و نوشی همراه با «فرو رفتن در چاه» فراهم می‌کند. چند داستان این مجموعه به نظرم بیش از حد معمول ناب هستند. و در نهایت یوسف‌آباد، خیابان سی‌وسوم، که داستانی‌ست جذاب که هر فصل‌اش یک راوی دارد و با جزئی‌پردازی‌های خاص‌ و پوست‌کندن ذهنی هر شخصیت، اثری خواندنی پدید آورده. هرچند پایان داستان خوش است و ممکن است به مذاق بعضی از دوستان خوش نیاید!

پرده‌ی چهارم: «لاست»؛ دایره‌ای به محیط هیچ
بعد از شش سیزن، بالاخره سریال لاست هم به پایان رسید. آن هم با پایانی غافل‌گیر کننده! هرچند از وقتی که لاست وارد بازی‌های متافیزیکی شد و داستان‌اش جنبه‌های ساینس-فیکشن پیدا کرد، جذابیت‌اش برای شخص من کاهش یافت ولی آن‌چه در سه فصل اول‌اش دیده بودم یعنی معرفی فوق‌العاده‌ی کاراکترها و فرم گیج‌کننده‌ی روایت با فلش‌بک‌ها و فلش‌فورواردهای اعجاب برانگیز و مثلث عشقی جک، کیت و ساویر‌، آن‌قدر محشر بود که برای دیدن فصل‌های بعدی ترغیب شوم و دیوانه‌وار به سراغ‌شان بروم. حالا با تمام شدن سریال می‌شود از آن فاصله گرفت و بهتر به آن نقد وارد کرد؛ هرچند که این‌روزها، روزهای فوتبالی است و فرصتی برای نقد سریال لاست نیست!

پرده‌ی پنجم: «نافه»؛ مجله‌ای برای بیش‌تر خواندن
شماره‌ی اول سری جدید دوماه‌نامه‌ی نافه منتشر شده که مطالب به شدت جذابی برای خواندن دارد. از جمله پرونده‌ای درباره‌ی شاترآیلند استاد اسکورسیزی کبیر که پایین‌تر از حد انتظارم بود. اتفاقا در همین پرونده به بهترین نحو ایرادات فیلم اسکورسیزی بیان شده (به خصوص در مقاله‌ی دیوید بوردول) که به نظرم خواندن‌اش برای هر کسی که فیلم را دیده، خواه خوش‌اش آمده خواه نه، واجب است. اما شاه‌مطلب این شماره‌ی نافه، مصاحبه‌ی نسبتا مفصل و به شدت خواندنیِ امید روحانی با عباس کیارستمی‌ است. مصاحبه‌ای که علاوه بر آشنا شدن با فیلم جدید استاد، یعنی رونوشت به‌جای اصل، دریچه‌ی جدیدی برای وارد شدن به ذهنیات و روحیات کیارستمی فراهم می‌کند. پاسخ استاد کیارستمی به سوال امید روحانی را بخوانید تا بهتر منظورم را متوجه شوید:

روحانی: حالا واقع رابطه یک زن و مرد برای تو همین‌قدر محتوم است؟ هیچ راه نجات و رهایی نیست؟ همین‌قدر آنتونیونی‌وار؟
کیارستمی: سعدی می‌گوید: «جرم شیرین‌دهنان نیست که خون می‌ریزند/ جرم صاحب نظران است که دل می‌بازند». ببین چقدر ابسورد است. راهی وجود ندارد. تفاهم بین دو نفر معنی ندارد. در ضمن تلخ نیست. جلوی زبانم را می‌گیرم وگرنه از این هم بدتر است. محتوم است.

۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

گردهم‌آيي چند آدم مورد دار در ناکجاآبادي برفي!

براي خودشان دنيايي دارند. يکي‌شان سابق بر اين پهلواني بوده که وقت معرکه‌گيري، دلش براي دختري از بين تماشاگران لرزيده و ماشيني را که بلند کرده، روي خودش انداخته و عليل شده. آن ديگري براي دختري که فقط يک‌بار ديده‌اش، توسط يک‌ پست‌چي دماغ دراز نامه مي‌فرستد و به نوعي وردست همان پهلوان عليل، در پمپ‌بنزيني در ناکجاآباد است که البته هم، مرتب از پهلوان عليل‌شده کتک مي‌خورد. سومي‌شان همان پست‌چي دماغ‌دراز است. نامه‌ها را مي‌گيرد تا به معشوقه‌ي دومي برساند اما خودش عاشقش مي‌شود. براي اين‌که بيشتر بدانيد بايد خدمت‌تان عرض کنم پهلوان داستان ما، پنهاني، عاشق جسد زني مي‌شود که با ماشينش در زير برف‌ها گير کرده. به خاطر همين، پهلوان قصه‌ي ما، مرتب اخبار هواشناسي را پي‌گيري مي‌کند که بفهمد تا چه‌وقت و کِي برف مي‌بارد که احيانا راز مگوي‌اش فاش نشود. آن وسط‌ها، پيرمردِ ترياکي نعش‌کشي هم هست که رفيق پهلوان‌مان محسوب مي‌شود و با ماشين لکنته‌اش، جسدها را از کوره‌دهات‌هايي که به خاطر برف و بوران ارتباطي با جهان اطراف‌شان ندارند به شهر مي‌برد و پولي به جيب مي‌زند. علاوه بر اين‌ها، پست‌چي دماغ‌دراز که بعد از مدت‌ها از طرف اداره، موتورسيکلت قراضه‌اي گرفته، دچار مشکل پروستات و مثانه است و بايد مرتب ادرار کند و همين‌طور برادر عقب افتاده‌اي دارد که مجبور است مدام با خودش اين طرف و آن طرف ببردش و پدرِ پنبه‌زني، که فقط در حال غُر زدن است ...

ـــــــــــــــــــــــ

تمام اين آدم‌هاي ناجور و مورد دار که در ناکجاآبادي برفي براي خودشان مي‌چرخند توي چند کيلو خرما براي مراسم تدفين يک‌جا جمع شده‌اند و نتيجه‌اش فيلمي شده که ارزش ديدن را دارد. فقط اين را درنظر بگيريد که نقش همان پست‌چي دماغ‌دراز را محسن نامجو بازي مي‌کند که البته بازي محشر نامجو، فقط يکي از بي‌شمار نکات مثبت فيلم است. ديدن آدم‌هايي که علي‌رغم ناجور بودن‌شان، دردها و مشکلاتي به شدت انساني دارند، براي هر تماشاگري هم‌دلي‌برانگيز است. سامان سالور -کارگردان فيلم- جهاني به‌غايت باورپذير ساخته که اگر اِلِمان‌هاي‌اش را جدا درنظر بگيريم، هيچ‌کدام‌شان به ديگري مربوط نيست اما آن‌چه که مخلوطي از اين موقعيت‌هاي عجيب و ابسورد است، فيلمي شده که علاوه بر خنداندن، ذهن و روح مخاطب را هم همراه خودش به همان ناکجاآباد برفي مي‌برد. براي خودتان مي‌گويم: لطفا چند کيلو خرما براي مراسم تدفين را از دست ندهيد!

پي‌نوشت: حالا که بحث دنياي ابسورد و محسن نامجو شد، براي‌تان ويوئويي از نامجو گذاشته‌ام که ببنيد اين دماغ‌گنده‌ي مشهدي چه‌طور مي‌تواند مقدس‌ترين چيزها را هجو کند و به سخره بگيرد. «صنم/معشوقه» که هميشه در ادبيات ايراني جاي‌گاه والايي داشته و حتي جفاي‌اش هم براي عاشق، شيرين بوده، در اين ويدئو هجو مي‌شود. جفاي معشوقه و رنجش که هميشه پابرجاست، اما مي‌شود براي کم کردن اين درد، ذره‌اي با آن شوخي کرد و به آن نقد وارد کرد. اين‌طوري مي‌شود که دنيا، کمي، فقط کمي قابل تحمل‌تر مي‌شود. و البته براي همين بود که من پيش‌تر گفتم «تو حنجره‌ي روزگار مايي». چون اعتقاد دارم اين روش که بياييم دنيا و مشکلاتش را مسخره کنيم و به نقد بکشيم و مثل قديم با آن برخورد نکنيم، تنها راه رستگاري در روزگار سختي‌ست که در آن زندگي مي‌کنيم.
علاوه بر ويدئوي نامجو، موزيکي از عبدي بهروان‌فر هم براي داونلود گذاشته‌ام که او اين‌جا «غم» را هجو مي‌کند و انصافا استادانه هم هجوش مي‌کند. حتما ويدئوي نامجو و موزيک عبدي را ببينيد و بشنويد که جداي تمام اين فلسفه‌بازي‌هاي بي‌خود، بسيار لذت‌بخش هستند و موجب انبساط خاطر هم مي‌شوند.

براي داونلود ويدئوي «صنما، جفا رها کن» از مُحسن نامجو / حجم تقريبي هشت و نيم مگابايت به فرمت FLV
براي داونلود موزيک «غَمُم غم» از عبدي بهروان‌فر / حجم تقريبي دو مگابايت به فرمت MP3

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

عاشقی بود که صبح‌گاه دیر به مسافرخانه آمده بود...

حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می‌خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
می‌خواستم
می‌خواهم
تمام لغاتی را که می‌دانم برای تو
به دریا بریزم

دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم.


احمدرضا احمدی


پی‌نوشت: تیتر این پُست، عنوان یکی از کتاب‌های احمدرضا احمدی- آقای اردی‌بهشت- است.

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

نام کوچک: مسعود

به نظرم باید جوری می‌بود که آدم‌ها می‌توانستند اسم‌شان را خودشان انتخاب کنند. یعنی همان چند سال اول زندگی که طفل نوپا عقل درست و حسابی ندارد با یک اسمی –مثلا نام خانوداگی‌اش یا ...- صدای‌اش کنند و بعد که بزرگتر شد و عقلش رسید مطابق میل، اسمی برای خودش انتخاب کند. تا جایی که یادم می‌آید من هم از بچه‌گی با اسمم مشکل داشتم. اوایل دلیلش را نمی‌دانستم ولی می‌دانستم از آن خوشم نمی‌آمد. کلاس اول یا دوم دبستان –که پدرم برای‌ام داستان‌های شاهنامه را تعریف می‌کرد- با سهراب آشنا شدم و از همان وقت بود که دوست داشتم، سهراب صدای‌ام کنند. اما از طرفی نمی‌خواستم مثل آن‌هایی بشوم که در شناسنامه‌شان یک اسم دارند و در مدرسه با آن صدای‌اش می‌کنند و در خانه با اسمِ دیگری. البته هم با وجود نارضایتی‌ام چیزی بروز نمی‌دادم. گذشت و رسید به دوران نوجوانی. زمانی که مثلا در سن رشد بودم. خوش‌بختانه یا متاسفانه از همان زمان‌ها این لاغر بودن فعلی‌ام به نوعی در ذات من نهادینه شد و فهمیدم که این هیکل نحیف هیچ تناسبی با سهراب که باید چهارشانه و تنومند باشد ندارد پس سعی کردم این اسم را فراموش کنم. در همین ایام بود که نمی‌دانم از کجا فرهاد کم‌کم وارد ذهنم شد و ته‌نشین هم شد. یعنی جوری شد که حاضر بودم خیلی چیزها برای این‌که فرهاد بشوم بدهم که خب البته نمی‌شد. برای همین یک جورهایی به آن‌هایی که اسم‌شان فرهاد بود حسادت می‌کردم. دوران دبیرستان یک هم‌کلاسی داشتم که از نظر قد و هیکل در مدرسه‌مان تک بود و از بدِ روزگار اسمش هم فرهاد بود. یک روزی بالاخره دلم را به دریا زدم و به او گفتم که تو به جای فرهاد می‌بایست اسمت سهراب می‌بود. بنده خدا چیزی از حرف‌های‌ام را نفهمید و با دهانی باز نگاهم کرد.
گذشت و گذشت و من تقریبا با این قضیه کنار آمدم. چند سال بعدترش شرایطی پیش آمد که یک نفر پیدا شد که آدم خاصی بود. یعنی برای من خاص بود. آن اوایل مثل بعضی ازدختر-پسرها، روی‌مان نمی‌شد هم‌دیگر را به اسم کوچک صدا کنیم. یعنی یک شرم زیبایی داشتیم. بعدها که با هم صمیمی‌تر شدیم مرا به اسم کوچکم صدا می‌کرد و تازه آن وقت بود که فهمیدم نام کوچکم چه‌قدر می‌تواند زیبا باشد. متوجه شدم که زیبایی اسمم چند برابر هم می‌شود اگر با صدای‌ شیرین‌اش و از میان زیباترین لب‌های دنیا تلفظ شود. حتی فهمیدم که اگر او اسمم را بنویسد، حتی آن حرف «عین» مزخرف میانی هم زیبا می‌شود. خلاصه این‌جور بود که کم‌کم به نام کوچکم علاقه پیدا کردم و ...

پی‌نوشت1: در این بیست و چند سال زندگی‌ام، رفیق صمیمی کم داشته‌ام. یعنی شاید تعدادشان از تعداد انگشتان یک دست هم کم‌تر باشد اما بین همین‌ها، فقط یک نفرشان بوده که به خاطرش گریه کرده‌ام (یک شرایطی سختی برای‌اش پیش آمد و به‌شدت برای‌اش نگران بودم). این رفیق گرامی، برای‌ام بدجور عزیز است و فکر می‌کنم رفاقت‌مان یک‌جورهایی شبیه رفاقت بوچ‌کسِدی و ساندنس کید است. این دوست ما جزو معدود کسانی‌ست که می‌تواند خوب فکر بکند و قدرت تحلیلش مثال‌زدنی‌ست. علاوه بر آن، صریح‌اللهجه هم هست و قلم روانی هم دارد. رفیق عزیز، همین تازگی‌ها شروع به نوشتن در فضای مجازی هم کرده و برای خودش وبلاگی دست و پا کرده. می‌خواستم این‌جا همه‌ی دوستان را به خواندن مطالبش تشویق کنم. [لینک وبلاگ رفیق گرامی‌مان]
پی‌نوشت2: نمی‌دانم چرا ولی این پست خیلی شخصی شده!
پی‌نوشت3: ژان‌لوک گدار فیلمی با عنوان نام کوچک: کارمن دارد که برای انتخاب تیتر این پست گوشه‌چشمی به آن هم داشته‌ام.

دو قضیه از یک داستان

خوبی وَهم و خیال این است که می‌شود هر جور که میل‌ات می‌کشد و دلت می‌خواهد به پرواز دربیاید و برای‌اش هیچ حد و حصری نیست...

شکل اول قضیه

دل‌ام می‌خواست در دهه‌ی هفتاد میلادی، در نیویورک می‌بودم. با مارتین اسکورسیزی جوان و وودی آلنی که هنوز موهای‌اش سفید نشده بودند، نشست و برخاست می‌کردم. به مارتین می‌گفتم که من خودم را در شخصیت تراویس بیکل راننده تاکسی‌ات دوباره پیدا کرده‌ام. به او می‌گفتم تراویسِ تو هم به اندازه ی من تنهاست...

با آلن در پیاده‌روهای منهتن قدم می‌زدم و با او درباره‌ی عشق و مرگ بحث می‌کردم و وقتی که آنی هال‌اش را می‌ساخت به او احسنت می‌گفتم و از او به خاطر این‌که آن مونولوگِ جادوییِ «همه‌مون به تخم‌مرغ‌هاش نیاز داریم» را در انتهای فیلم‌اش گنجانده، تشکر می‌کردم. تشویق‌اش می‌کردم تا خودش، دوباره اجرای‌اش کن، سَم را که نمایش‌نامه‌اش را نوشته، به فیلم تبدیل کند و...
به کنسرت‌های پینک فلوید می‌رفتم و صفحه‌های رولینگ‌استون را گوش می‌دادم. داستان‌های‌ام را در نیویورکر منتشر می‌کردم و در کافه‌های خیابان چهل و دوم غربی با دوستان‌ام، که همه دانش‌جو‌های دانشگاه نیویورک هستند قهوه می‌خوردم و سیگار می‌کشیدم و راجع به نیچه و نقاشی‌های اندی وارهول حرف می‌زدم. شب‌ها هم با معشوقه‌ام در رستوران‌های لوکس شام می‌خوردم و شامپاین می‌نوشیدم...
از آن عینک‌های کائوچویی بزرگ روی چشمان‌ام می‌گذاشتم. ریش‌های‌ام را به مدل روز، آن‌جور مرتب می‌کردم که فقط قسمت کناری گونه‌های‌ام را بپوشانند (ریش ستاری) و موهای‌ام را بلند و نامرتب می‌گذاشتم. از همان شلوارهای پاچه‌گشاد (بیتلی) می‌پوشیدم و یک کتِ خاکستریِ چهارخانه‌یِ تنگ تن‌ام می‌کردم و روی پل بروکلین قدم می‌زدم و مردم را تماشا می‌کردم...

شکل دوم قضیه

الف) ترانه‌ی Sacrifice التون جان را خیلی دوست دارم. از همان موزیک‌هایی است که به دل‌ام می‌نشیند و از دنیای لعنتی جدای‌ام می‌کند. دقیقا منطبق با امواج حسی‌ام است و در آن‌ها رزونانس دل‌پذیری به‌وجود می‌آورد. احساسات دوست‌داشتنی را در من زنده می‌کند و دوباره دنیا را به رنگ محبوبم، آبی در می‌آورد...

برای داونلود Sacrifice

ب) آلن جکسِن (که هیچ نسبتی با مایکل جکسِن و خانواده‌ی شلوغ‌اش ندارد) از آن خواننده‌های سبک کانتری است که محشر می‌خواند. جنس کانتری‌اش مثلا با جانی کَش و خیلی‌های دیگر فرق می‌کند. بین موزیک‌بازهای وطنی هم به نسبت خیلی‌های دیگر، کمتر شناخته شده است. ترانه‌‌ای به اسم I Steel Love You دارد که فوق‌العاده است. جزو همان‌هایی است که خیال‌انگیز هستند و به دنیایی از خاطرات و ملایمات و ناملایمات می‌بَرَدَم. دوباره زنده‌ام می‌کند و در انتهای‌اش، مرگ را به من تقدیم می‌کند...


پی‌نوشت1: جایی خواندم، وقتی آدم‌ها حرف‌های نگفته‌شان از آن‌چه که می‌گویند بیش‌تر می‌شود جمله‌های‌شان را تمام نمی‌کنند و با "..." به انتها می‌بَرَندِشان...

۲۹ فروردین ۱۳۸۹

گم‌شده‌ی ازلی ابدی


شمال خوزستان- هفته‌ی دوم بهار 89 خورشیدی

عکس‌نوشت: به عکس نگاه کنید. به عمق عکس نگاه کنید. خوب هم نگاه کنید. آرامش نهفته در آن را می‌بینید؟ در تمام عمرم به دنبال همین آرامش بوده‌ام، هستم و مطمئنا خواهم بود... این عکس را در حالتی گرفتم که از بوی بهار و آرامش موجود در آن مستِ مست بودم. بهاری که دیگر شور و حال ندارد و آرامشی که نیست و باید به دنبال‌اش...

‌پی‌نوشت: داستان کوتاهی نوشته‌ام که در آدم‌برفی‌ها منتشر شده (لینک داستان). با وجود این‌که می‌دانم خواندن داستان حتی اگر کوتاه هم باشد از طریق مانیتور لطفی ندارد و ممکن است چشم‌ها را هم اذیت کند، خواندن‌اش را پیش‌نهاد می‌دهم چون به نظرات ارزش‌مندتان نیازمندم...

۲۱ فروردین ۱۳۸۹

آوازهایی از طبقه‌ی دوم

حالا که چند وقتی از مراسم اسکار و اهدای جوایزش گذشته، می‌شود با دید بازتری به ماجرا نگاه کرد و تعصب‌ها را کنار گذاشت و به تعبیر و تفسیرهای دقیق‌تری رسید. حتما مطلع‌اید که رقابت اصلی بین دو فیلم اَواتار و The Hurt Locker بود که در نهایت تقریبا تمام جوایز اصلی به The Hurt Locker رسید. از پیش از اهدای جوایز بین منتقدان و طرفداران دو فیلم، جنگ و جَدل‌های قلمی زیادی درگرفت، جوری که می‌شد حتی آن‌ها را با جدال تاریخی و معروف بین طرفداران چارلی چاپلین و باستر کیتون یک‌سان دانست. طرفداران اَواتار روی این نکته تاکید می‌کردند که جیمز کامرون، کارگردان فیلم توانسته مرزهای جدیدی برای سینما تعریف کند و نوآوری‌های تکنیکی‌اش در آن حد بوده که مستحق دریافت اسکار بهترین فیلم باشد. از طرف دیگر طرفداران The Hurt Locker معتقد بودند که فیلم کم‌خرج و مستقل کاترین بیگلو (یا با تلفظ درست‌ترش بیگِه‌لو) با مضمون ضدجنگ‌اش، بسیار بیش‌تر از اَواتار، که با هزینه‌ی زیاد ساخته شده و فیلم‌نامه‌اش هم چفت و بست محکمی ندارد، شایسته‌ی اسکار است.
بحث‌ها و حرف‌هایی که طرف‌داران The Hurt Locker می‌زنند درست به نظر می‌آید. این فیلم در زمره‌ی سینمای مستقل جای می‌گیرد پس چه بهتر که فیلمی کم‌خرج برنده‌ی جایزه‌ی اسکار شود و رقیبی را که جزو سینمای بدنه‌ی هالیوود قرار می‌گیرد به در کند. این مسئله در نهایت باعث می‌شود که آثار پر زرق و برق هالیوودی که تکیه‌ی اصلی‌شان به جلوه‌های ویژه‌شان است و در خیلی از موارد فیلم‌نامه‌های ضعیفی هم دارند، در حاشیه قرار بگیرند و سلیقه‌ی سینمایی مردم بالاتر برود. که البته هیچ شکی در درستی این ادعا نیست.

اما این وسط، در مقایسه‌ی این دو فیلم، یک نکته‌ی ظریف و کمتر دیده شده هم وجود دارد. شاید در نگاه اول این طور به نظر بیاید که اَواتار مربوط به بدنه‌ی اصلی سینماست و درنهایت ترویج‌دهنده‌ی همان افکار سرمایه‌داری جهان غرب و در تایید آن‌هاست و از طرف دیگر The Hurt Locker چون بدون حاشیه و با سرمایه‌ی اندکی ساخته شده و انگار جنگ را هم نفی می‌کند، در مقابل ایده‌ی اصلی اَواتار قرار گرفته و به اصطلاح یک فیلم دستِ چپی و ضدآمریکایی است. اما اگر دقیق‌تر به مضامین دو فیلم دقت کنیم شاید به نتیجه‌ای عکس آن‌چه که گفته شد برسیم. The Hurt Locker با وجود این‌که به نظر می‌رسد جنگ عراق را زیر سوال می‌برد و خنثی‌کنندگان بمبی را نشان می‌دهد که دوست دارند به خانه‌های‌شان برگردند، درنهایت تبلیغی تام و تمام برای ارتش آمریکاست. مخاطب با سربازان آمریکایی همراه می‌شود و از دید آن‌ها به جنگ نگاه می‌کند. قدرت و مهارت‌شان را می‌بیند و شاید حتی در دل تحسین‌شان هم بکند. حالا درست که حتی مدتی از فیلم، صرف بدگویی راجع به جنگ شده، اما در آخر، قهرمان فیلم را جوری نشان می‌دهد که با افتخار، دوباره به عراق برگشته و می‌خواهد به میهن‌اش خدمت کند. و این چیزی جز تبلیغ ایده‌های آمریکایی نیست؛ مسئله‌ای که شاید در لایه‌های اول به چشم نیاید.
اما نکته‌ی جالب در مورد اَواتار، همین شیوه‌ی اشتباه در نقدش است. عده‌ی زیادی به این خاطر تحویل‌اش نگرفتند که این فیلمِ پرخرج، ضد ارزش‌های چپ قرار می‌گیرد و به خاطر پول‌های خرج‌شده در آن، طرفدار نظام سرمایه‌داری (بخوانید آمریکا) است. در شرایطی که اگر به مضمون فیلم دقت بیش‌تری شود، می‌توان متوجه شد، این اَواتار است که سیاست‌های جنگ‌طلبانه‌ی آمریکایی را زیر سوال برده و درنهایت ارتش آمریکا را عده‌ای شکست‌خورده و توده‌ی مردم را در مقابل تمام جهان سرمایه‌داری (باز هم بخوانید آمریکا) پیروز نشان می‌دهد. پس می‌شود به این نتیجه رسید که The Hurt Locker دقیقا برای چیزی تحسین می‌شده، که در واقع آن نبوده و اَواتار به خاطر مسئله‌ای زیر سوال می‌رفته که درواقع خودش هم در رَد آن مسئله کوشیده است.

و چند قضیه‌ی دیگر

قضیه‌ی اول: ایده‌ی اصلی آن‌چه که خواندید مربوط به اسلاوی ژیژک، متفکر نام‌دار اروپایی است.
قضیه‌ی دوم: به نظر من ارزش اصلی اَواتار نه در مضمون ضدجنگ و بحث‌های زیست محیطی وعرفان شرقی‌اش‌ قرار دارد و نه در جابه‌جا کردن مرزهای تکنیکی و جلوه‌های ویژه‌ی استثنایی‌اش. ارزش‌مندترین چیزی که باید به خاطر آن اَواتار را ستود، جرئت دادن به آدمی در به پرواز درآوردن و قدرت دادن به خیال‌اش است. دادن اعتماد به نفس برای انجام کارهای نشدنی و ...
قضیه‌ی سوم: شاید «مهلکه» یا «هچل» در مقابل ترجمه‌هایی هم‌چون «قفسه‌ی‌ رنج» و «گنجه‌ی درد» و «ضامن» و ... درست‌تر باشند ولی هیچ‌کدام، آن چه را که باید به صورت تمام و کمال منتقل نمی‌کنند پس به این خاطر از همان نام اصلی فیلم یعنی «The Hurt Locker» استفاده کردم.
قضیه‌ی چهارم: عکس بالا مربوط به شب مراسم اسکار و پیش از اهدای جوایز است. کاترین بیگلو و جیمز کامرون که زمانی زن و شوهر بوده‌اند در حال خوش و بش کردن با هم هستند. جیمز کامرون انگار که می‌دانسته قرار است جایزه‌های اصلی را به همسر سابق‌اش ببازد، به شوخی، بانو بیگلو را خفه می‌کند. البته راه دارد برداشت‌های دیگری هم از این عکس داشت که شاید شیطنت کردن در رابطه‌ی خصوصی دو انسان تلقی بشود!!

پی‌نوشت: تیتر این پُست نام فیلمی از روی اندرشون (که در ایران به اشتباه اندرسون تلفظ می‌شود) است. انتخاب این عنوان مطلقا هیچ ربطی به آن‌چه که این‌جا گفته شد ندارد. فقط به عنوان پیش‌نهاد دیدن‌ این شاهکار سوئدی را به دوست‌داران واقعی سینما توصیه می‌کنم!!

۷ فروردین ۱۳۸۹

در چشم‌هات شنا می‌کنم و در دست‌هات می‌میرم

هوس تنهایی کرده‌ام. جای خلوتی می‌خواهم و صدای او را که دائم بگوید: «دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم.» و من با صداش در خودم غرق شوم و بغض کنم و آرام گریه کنم تا کلافه شوم و بگویم: «بس است دیگر! بگو دوستت ندارم. بگو از تو متنفرم، بگو برو گم شو!» و او با بغض بگوید: « دوستت ندارم. از تو متنفرم، برو گم شو!» و من از شنیدن آن‌ها سبک شوم و بخندم و کیف کنم تا کرخ شوم و دوباره هوس کنم آن صدا از پشت پنجره باز با ناز و خنده سرک بکشد و آهسته بگوید: «هر چه گفتم دروغ بود. دوستت دارم، دوستت دارم.» و من دوباره سنگین بشوم و کیف کنم و فرو بروم و گریه‌ام بگیرد و دوباره بازی شروع بشود و من التماس‌اش کنم که بگوید دوستت ندارم و او بگوید: «چون تو می‌خواهی می‌گویم دوستت ندارم. بس که عاشق‌ات هستم می‌گویم از تو متنفرم تا بخندی.» و بعد بپرسد: «حالا راضی شدی؟ سبک شدی؟» و من بگویم: «نه، رفتن‌ات، آمدن‌ات، خنده‌ات، گریه‌ات، آشتی‌ات، قهرت، عشق‌ات، نفرت‌ات، دوری‌ات، نزدیکی‌ات، وصال‌ات، فراق‌ات، صدات، سکوت‌ات، یادت، فراموشی‌ات، مهرت، کینه‌ات، خواندن‌ات، نخواندن‌ات و اصلا بودن‌ات و نبودن‌ات سنگین است، سنگین است، سنگین است. بگویم: «اتفاق تو از همان اول نباید می‌افتاد و حالا که افتاده دیگر نمی‌توان آن را پاک کرد یا فراموش کرد. اما شاید پاک‌کنی باشد تا مرا برای همیشه پاک کند.»

مصطفی مستور، چند روایت معتبر، نشر چشمه، زمستان 1383


پی‌نوشت: این روزها با دو موزیک زندگی می‌کنم. یکی‌‌شان بهار نام دارد و عبدی بهروان‌فر خواننده‌اش هست و اسم دومی دِلا‌دَنگ است و در کنسرت مشترک محسن نامجو و عبدی بهروان‌فر در ارمنستان اجرا شده.
برای داونلود بهار
برای داونلود دِلا‌دَنگ

۲۸ اسفند ۱۳۸۸

در روزهای آخر اسفند...

همین‌طور الکی دستانم را توی هوا به حرکت در‌می‌آورم. بی هیچ هدفی. به امید این‌که از این کار لذت ببرم. که اگر هم نشد مهم نیست. از هوای مطبوع لذت می‌برم و بوی فصل تازه را با بی‌رحمی به ریه‌های‌ام می‌فرستم. نه؛ انگار واقعا دارم لذت می‌برم. حالتی دارم از جنس همین خلسه‌ها که هیچ نمی‌فهمی و مستی. باد خنک به صورتم می‌خورد و پاهای‌ام را توی آب می‌گذارم. گذر زمان را این‌بار خوب احساس می‌کنم. در روزهای آخر اسفند دارم لذت می‌برم. از سادگی...

پی‌نوشت1: سال نو همه‌تان مبارک...
پی‌نوشت2: تیتر پُست، ااز یکی از ترانه‌های فرهاد (با شعری از دکتر شفیعی‌کدکنی) گرفته شده. این هم لینک داونلود ترانه. بشنوید و لذت ببرید...‌

۱۶ اسفند ۱۳۸۸

سه مینی‌مال و یک قضیه‌ی دیگر

با وجود این که کم و بیش از حال و اوضاع هم‌دیگر خبر داشتند، چند سالی از آخرین دیدارشان می‌گذشت. به هم که رسیدند، یکی‌شان خواست از دیگری تعریف بکند که گفت:
- توی این چند سال هیچی تغییر نکردی...
آن یکیِ دیگر جا خورد و مغموم شد.

×××

همین‌طور که داشت پیازها را پوست می‌گرفت و رنده‌شان می‌کرد، اشک از چشمانش جاری شد. در همین حین، به یاد آن‌هایی هم افتاد که پیش‌ترها پوستش را کنده بودند و اشکش را درآورده بودند.

×××

توی آینه به جوش‌های صورتش نگاه کرد. می‌دانست مدت‌هاست غروری، حتی از نوعِ لگدمال شده‌اش هم برای‌اش باقی نمانده. کمی گیج شد و هر چه فکر کرد نفهمید باید برای جوش‌های‌اش دنبال چه صفت جدیدی بگردد.



یک قضیه‌ی دیگر: دوستانی که در Google Reader (همان گودر!) دستی بر آتش دارند، ندایی بدهند تا بتوانیم آن‌جا، هم‌دیگر را دنبال (follow) کنیم و بهره‌ی بیشتری از یکدیگر ببریم. این از من...

۹ اسفند ۱۳۸۸

مترجم دردها


تو را در روزگاری دوست دارم که نمی‌داند عشق چیست!!


من نه معمار مشهوری هستم
و نه پیکرتراشی از دوران رنسانس
و آشنایی چندانی هم با سنگ مرمر ندارم...
اما دلم می‌خواهد یادآوری‌ات کنم که دستانم چه کرده است
تا پیکرِ زیبایت را تراش دهد...
و با گل‌ها بیارایدش و ... با ستاره‌ها ... و شعرها...
و مینیاتورهایی که به خطِ کوفی نگاشته شده‌اند...


دلم نمی‌خواهد استعدادهایم را در بازنویسیِ تو به رُخ بکشم...
و در طبعِ مجددِ تو...
و نقطه‌گذاریِ دوباره‌ات از الف ... تا ی ...
زیرا عادت ندارم که اعلام کنم چه کتاب تازه‌ای نوشته‌ام...
و کدام زن بوده که افتخار عاشق شدن‌اش را داشته‌ام...
و افتخار تالیف دوباره‌اش از نوکِ سر...
تا انگشتانِ پا...
که این نه در خور شعرِ من است
و نه در شانِ معشوقه‌هایم!!


نمی‌خواهم به تو عدد و آمار نشان بدهم
از تعدادِ خال‌هایی که بر نقره‌ی شانه‌هایت کاشته‌ام...
و از تعدادِ چراغ‌هایی که در خیابان‌های چشمانت آویزان کرده‌ام...
و از تعدادِ ماهیانی که در خلیج‌هایت پرورانده‌ام...
و از تعدادِ ستارگانی که در زیر پیراهن‌هایت یافته‌ام...
و از تعدادِ کبوترانی که در میان سینه‌هایت پنهان کرده‌ام...
که این نه در خور غرور مردانه‌ی من است
و نه غرورِ سینه‌هایت...


بانویِ من،
تو آن رسواییِ زیبایی هستی که از آن معطر می‌شوم...
و آن شعرِ دل‌نوازی که آرزو دارم من آن را نوشته باشم
و آن زبانی که از آن طلا می‌ریزد.
پس چگونه تاب این را بیاورم که در میادینِ شهر فریاد سر ندهم:
دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم؟
چگونه می‌توانم خورشید را در خودم نگاه دارم؟
چگونه می‌توانم با تو در باغی همگانی قدم بزنم
و ماه‌واره‌ها نفهمند که تو محبوبه‌ی منی؟


من توان این را ندارم که نگذارم
پروانه‌ای در رگ‌هایم شنا کند...
نمی‌توانم مانع آن بشوم
که سایبانی از یاسمن از شانه‌هایم بالا نرود...
نمی‌توانم شعر عاشقانه‌ای را زیر پیراهنم پنهان کنم
چون که مرا با خودش منفجر خواهد کرد...


بانویِ من،
من آن مَردی هستم که شعر رسوایش ساخته...
و تو آن زنی هستی که رسوای کلماتِ من است...
من آن مَردی هستم که جز عشقِ تو جامه‌ای نمی‌پوشد
و تو آن بانویی هستی که جز زنانه‌گی‌اش چیزی بر تن نمی‌کند...
پس به کجا برویم ای محبوبه‌ی من؟
و چگونه مدال‌های عشق را بر سینه‌های‌مان بیاویزیم؟
و چگونه روز ولنتاین را جشن بگیریم...
در روزرگاری که نمی‌داند عشق چیست؟؟


بانویِ من،
آرزو داشتم تو را در روزگاری دیگر دوست می‌داشتم
که بیش‌تر مهربان بود و شاعرانه‌تر
و حساس‌تر بود به رایحه‌ی کتاب‌ها... و عطرِ یاسمن...
و شمیم آزادی!!


آرزو داشتم که در عصر شارل آزناوُر محبوبه‌ام بودی
و روزگارِ ژولیت گریکو...
و پل الوار...
و پابلو نرودا...
و چارلی چلپلین...
و سید درویش...
و نجیب الریحانی...


آرزو داشتم که همراهِ تو
شبی را در فلورانس بگذرانم
جایی که مجسمه‌های میکل آنژ
ممکن نیست نان و شراب را
با گردش‌گرانِ شهر تقسیم نکنند...


آرزو داشتم
در عصرِ پادشاهیِ شمع... و هیزم...
و بادبان‌های اسپانیایی...
و نامه‌هایی که با قلم‌‌پرها نگاشته شده‌اند...
و پیراهن‌هایِ چین‌دارِ رنگ و وارنگ
شیفته‌ات می‌شدم
نه در عصر موسیقیِ دیسکو...
و خودرو‌های فراری...
و شلوارهای جین پاره‌پاره!!


آرزو داشتم تو را در روزگارِ دیگری ملاقات می‌کردم
روزگاری که در آن پادشاهی در دستان گنجشک‌ها بود...
یا در دستان آهوان...
یا در دستانِ قوها
یا در دستان پریان زیباروی دریایی...
یا در دستان نقاشان و موسیقی‌دانان و شاعران...
یا در دستان عاشقان و کودکان و مجنون‌ها...


آرزو داشتم که مالِ من می‌بودی
در روزگاری که نه به گل سرخ جفا می‌کند و نه به شعر
نه به نِی و نه به زن؛ به عنوان جنسِ دوم...
اما صد افسوس که ما دیر هم‌دیگر را دیدیم...
و در روزگاری به دنبال گلِ سرخِ عشق رفتیم
که نمی‌داند عشق چیست!!


نِزار قبّانی


روزگار چه بازی‌ها که ندارد. هیچ چیزش را نمی‌شود پیش‌بینی کرد. نمی‌دانی که امکان دارد در جایی که فکرش را هم نمی‌کنی با کسی آشنا شوی که علاوه بر تسلطش بر ادبیات عرب، مثل تو عاشق اشعار نِزار قبّانی‌ست. و حاضر است تمام سوال‌هایت را که از روی ندانستن است با صبر و حوصله پاسخ دهد و حتی کمکت کند که شعری از قبّانی را ترجمه کنی. بگذریم...
راستی شما دل‌تان می‌خواهد در چه روزگاری عاشق شوید و محبوبه/محبوب‌تان را ببینید؟ اصلا یک سوال دیگر: شما عاشق می‌شوید؟


پی‌نوشت1: تیتر این پُست، عنوان کتابی از جومپا لاهیری‌ست که این‌جا کارکردی دوگانه پیدا کرده است. مورد اول و مهم‌ترش، به اشعار نِزار قبّانی برمی‌گردد که به طرز اعجاب‌برانگیزی مترجمِ درونی‌ترین و دِلی‌ترین احساساتِ آدمی است و در آن‌ها، حدِ نهایتِ عشق (درد؟) موج می‌زند. و کارکرد دوم‌اش، که نمی‌شود کتمان‌اش کرد این است که گوشه‌چشمی به خودم هم داشته‌ام (که به اصطلاح مترجم این شعر هستم) و کمی هم خودم را تحویل گرفته‌ام!

پی‌نوشت2: یک بار دیگر این شعرِ زیبا را بخوانید!

۳۰ بهمن ۱۳۸۸

ببخشید، دندان‌تان رویِ گردنِ من است!

هوا مه‌آلود بود و سرمای آن شب استخوان سوز. از خانه که بیرون آمد، دکمه‌های پالتوی سیاه‌رنگش را بست و یقه‌ی آن را بالا داد تا شاید سرما کمتر اذیتش کند. مردد بود سیگارش را روشن بکند یا نه. با خودش فکر کرد شاید سیگار بتواند ذهنش را منحرف کند و کمتر این سرمای لعنتی را حس کند. دستانش را که ‌می‌لرزیدند درون جیبش برد تا فندک را بیرون بیاورد. با هزار زحمت فندک را از جیب تنگ شلوار جین‌اش بیرون آورد، اما لرزش دست‌ها کار خودش را کرد. فندک از دستش افتاد و تکه‌تکه شد. به خودش گفت «امشب، شبِ من نیست». آخر، همان شب، هر کاری کرد ماشین‌اش روشن نشد. بعد که آمد تلفن بزند تا تاکسی بگیرد، دید تلفن هم قطع شده. به خیابان هم که آمد، پرنده پر نمی‌زد. انگار شهرِ مردگان بود. تاکسی هم گیرش نیامد و حالا برای تکمیل شدن بدبیاری‌هایش، فندک هم شکست.
دوباره به سمت خانه برگشت تا کبریتی، فندکی، چیزی پیدا کند که حداقل بشود سیگارش را روشن کند. به در خانه که رسید، باز هم با بدبختی کلید را از جیب‌اش بیرون آورد. با وجود لرزش شدید دست‌ها، تمام سعی‌اش را کرد تا این بار کلید از دستش نیفتد. کلید را دو دستی توی سوراخ قفل جا کرد ولی امان از سرمای هوا. انگار کلید گیر کرده بود. با هر دو دست، هر چه توان داشت برای چرخش کلید صرف کرد و نتیجه‌اش این شد که کلید توی قفل بشکند. از فرط ناراحتی همان‌جا روی زمین نشست و دستان‌اش را به سرش کوبید. به خودش گفت: «خدا لعنت‌ات کُنه زن که توی این سرما بیرون کشوندیم».
سعی کرد بدبختی‌هایش را فراموش کند و دوباره با پای پیاده به سمت مقصد راه افتاد. اول سوت می‌زد تا سرما و طولانی بودن مسیر، اذیتش نکند. بعد هم هر چه ترانه بلد بود با صدای بلند خواند. خوبی‌اش این بود که توی خیابان‌ها کسی نبود تا مجبور شود جواب پس بدهد. کمی که بیشتر گذشت، فهمید که شدت سرما را نمی‌شود فراموش کرد. فشار مثانه هم به سایر بدبختی‌هایش اضافه شد. احساس کرد مغزش درست کار نمی‌کند و اشکال و اشیاء دور سرش می‌چرخند. با حالتی نیمه‌هوشیار روی زمین نشست.
توی همان حالت ملنگی‌اش، فکر کرد زنی دارد به سمتش می‌اید. زن کاملا سیاه پوشیده بود. قد بلندی داشت. صورت‌ زیبایش به طرز غیر طبیعی‌ای سفید بود. زن با لبان قرمزش داشت به مرد لب‌خند می‌زد و نزدیک‌تر می‌شد. وقتی که رسید، کنارش نشست و صورتش را به صورتِ مرد نزدیک کرد. انگار می‌خواست ببوسدش ولی این کار را نکرد. زن دوباره صورتش را به مرد نزدیک کرد و شهوت‌ناک مرد را بویید. لبانش را نزدیک‌تر بُرد و روی گردنِ مرد گذاشت. مرد داشت می‌گفت: «ببخشید، دندان‌تان روی گردن من است» که کلماتش با فریادی از درد مخلوط شدند.
خون‌اشام، کار خودش را کرده بود و داشت خونِ گرمِ مرد را مزه‌ مزه می‌کرد...

××××××××××××××××

برای من خون‌اشام‌ها جزو محبوب‌ترین شخصیت‌های داستانی هستند. رفتار و سلوک‌شان را دوست دارم. به خاطر ترس‌شان از نور خورشید، مجبورند خودشان را در روز، توی کمدی، گنجه‌ای محبوس کنند و شب‌ها به دنبال شکار بگردند. اغلب‌شان عاشق‌پیشه هم هستند. شهوت‌ناک می‌بویند و شهوت‌ناک خون می‌نوشند. بر حسب ذات عجیب‌شان، شخصیت‌‌های‌ پیچیده‌ای هم دارند. بنا بر موقعیت هر داستان مجبورند، جور خاصی رفتار کنند و دیگران را به واکنش بیاندازند. یکی‌شان به خاطر مرگ محبوبه‌اش قرن‌ها گوشه‌نشینی می‌کند تا همزادی برای معشوقه‌ی از دست رفته پیدا کند و دیگری به خاطر نیازش به خون، پسربچه‌ی تنهایی را به دنبال خودش می‌کشاند.
کُنت دراکولایِ کتابِ بِرَم استوکر، جَد همه‌شان محسوب می‌شود. فرانسیس کوپولا هم از روی این کتاب، فیلم جاودانه‌ی دراکولایِ بِرَم استوکر را ساخته که به نظرم بهترین اثر سینمایی خون‌اشامی است. فیلمِ کوپولا، کُنت دراکولای (گری اُلدمن) عاشق پیشه‌ای دارد که دست آخر به مینای محبوبش (ویونا رایدرِ دوست‌داشتنی) می‌رسد اما مرگ امانش را نمی‌دهد. به جز این هم، شخصیت‌های خون‌اشام زیاد دیگری در تاریخ سینما وجود دارد که از معروف‌ترین و جدیدترین‌های‌شان، می‌توان نوجوانان عاشق‌پیشه‌ی مجموعه فیلم‌های گرگ و میش/Twilight را نام بُرد.
اما به جز این‌ها، در سال‌های اخیر فیلم‌ خون‌اشامی معرکه کم نداشته‌ایم. آدم درست رو راه بده یک فیلم سوئدی است که خون‌اشام‌اش دختربچه‌ای دوازده- سیزده ساله بود که معصومیت از سر و رویش می‌بارید! دو- سه روز پیش هم از پارک چان ووک (همانی که تنها اُلدبوی/Old Boy/هم‌شاگردی قدیمی برای جاودانه شدنش بس بود) یک فیلمِ جدیدِ خون‌اشامی دیده‌ام که تشنگی نام داشت. خون‌آشامش کشیش کُره‌ای کاتولیکی‌ بود که حاضر بود از فرطِ نیاز به خون بمیرد ولی دست به گناه نبرد و کسی را نکشد اما جلوتر همین کشیش به خاطر عشق به زنی ... .
تشنگی از آن فیلم‌هاست که باید مثل خون کم‌کم مزه‌مزه‌اش کرد و لذتش را چشید! از دستش ندهید.


پی‌نوشت: تیتر این پُست که اسم داستانک هم هست، برداشتی از عنوان یکی از فیلم‌های رومن پولانسکیِ کبیر است.

۲۲ بهمن ۱۳۸۸

6 در 1

این پُست راجع به سینماست. راجع به شش فیلمِ بزرگ از شش استادِ مسلمِ سینما که اتفاقا نوشتنش هم تقریبا شش‌ماهی‌است عقب افتاده. دلم می‌خواست بعد از دیدن هر فیلم درباره‌‌ی هرکدام‌شان مفصل‌تر می‌نوشتم که نشد. پس حالا بعد از دیدن هر شش فیلم، یک پُست بلندبالاتر بهشان اختصاص می‌دهم. در این پُست راجع به فیلم‌هایِ آخرِ پدرو آلمودووار، کوئینتین تارانتینو، میشائیل هانِه‌کِه، جیم جارموش، لارس فون‌تری‌یه و وودی آلن چیزهایی می‌خوانید. ترتیب‌شان همان‌طوری است که فیلم‌ها را دیده‌ام. یعنی از آغوش‌های گسسته که چند ماه پیش دیدمش تا هر چی جواب بده که همین دو- سه روز پیش دیده شد. قرار نبوده راجع به هر فیلم، جدی بحث کنم، پس فقط به توضیحی کُلی‌ بسنده کرده‌ام و بعضی ویژگی‌های درخشان‌شان را بسط داده‌ام واِلا می‌شد راجع هر فیلم مقالاتی طولانی نوشت. با وجود این، پُست طولانی شده و من هم پیشاپیش از خوانندگان عذرخواهی می‌کنم. اصلا به گمانم می‌شود این پُست را به جای شش پُست در نظر گرفت. پس امکانش هست تا آن را کم‌کم خواند و توضیحات هر فیلم را مثلا به عنوان یک مطلب جداگانه در نظر گرفت.


آغوش‌های گسسته/ Broken Embraces (پدرو آلمودووار)

تقریبا به این مسئله اعتقاد دارم که اگر فیلمی به دنبال خاص بودن است و می‌خواهد طرفداران خاص داشته باشد، باید از نو‌اوری‌های فُرمی بهره ببرد. بازه‌ی نو‌اوری فرمی هم خیلی گل و گشاد است. می‌شود هم مثل 21گرم بود یا مثل پیرمردها سرزمینی ندارند. حالا برخلاف نظریه‌ی من، بعضی کارگردان‌ها هستند که با استادی تمام، داستان‌شان را در قالبی کلاسیک روایت می‌کنند و با وجود این کارشان بی‌نقص جلوه می‌کند. یکی از این کارگردانانِ کار بلد، پدرو آلمودووارِ اسپانیایی‌ست.
به نظرم وی‍ژگی اصلی کارهای آلمودووار این است که صداقت در آن‌ها موج می‌زند. او نمی‌خواهد به هر شیوه‌ای متوسل شود تا تماشاگرش را شگفت‌زده کند. ترجیح می‌دهد داستانش را تا جایی که ممکن است سرراست تعریف کند و به حاشیه هم نرود. در آغوش‌های گسسته هم، او یک داستان عشقی تعریف می‌کند که عشقش در درجه اول مربوط به خود سینماست و بعد به معشوقه‌ای زمینی. هم‌چون آثار فوق‌العاده‌ی پیشین آلمودووار مثل جسمِ زنده، با او حرف بزن و یا بازگشت، این جا هم با داستانی طرفیم که پر از شخصیت و اتفاق است. داستان در دو دوره‌ی تاریخی روایت می شود و پر از رمز و راز است. پر از رنگ‌های گرم و شاد است و پنه‌لوپه کروزی دارد که در نقشش عالی ظاهر می‌شود.


حرومزاده‌های بی‌شرف/ Inglourious Basterds (کوئینتین تارانتینو)

با وجود توجیهاتی که برای ضدمرگ می‌آوردم که مثلا قرار بوده یک B-Movie باشد ولی در اعماق قلبم قبول داشتم این چیزی نبود که از تارانتینو انتظار می‌رفت. حالا همان تارانتینویی را که در سگدانی و پالپ فیکشن می‌شناختم برگشته و برایمان فیلمی ساخته که آشکارا جعل‌تاریخ است. هیتلر و گوبلز‌اش به جای این که با ناامیدی خودکشی کنند، توسط یک عده حرامزاده که سواد درست نوشتن کلمه bastard (به معنای حرامزاده) را هم ندارند، به حماسی‌ترین وجه ممکن کشته می‌شوند. جنگ‌ دوم جهانی‌اش جور دیگری تمام می‌شود و افسر آلمانی‌اش به خاطر گرفتن اقامت در آمریکا حاضر به خیانت می‌شود! تمام این دروغ‌ها را می‌بینیم و ازشان لذت می‌بریم چون تارانتینو برایمان معجونی از خون و حماسه و خنده فراهم کرده که پر از جزئیات ریز و هوشمندانه است. چون بِرَد پیتی دارد که در اوج بی‌رحمی‌اش به خنده‌مان می‌اندازد. کریستف والتزی دارد که در اوج خون‌سردی، برای تحقیرِ طرفِ مقابل، دو لیوان شیر پشت‌سر هم می‌خورد و یا راوی‌ای هم‌چون ساموئل ‌ال جکسن دارد که با صدایش به فیلم ابهت می‌دهد. فیلم داستانش را به صورت اپیزودیک و در پُست‌مدرن‌ترین وجه ممکن روایت می‌کند. به هیچ چیز و هیچ‌کس هم رحم نمی‌کند و همه‌چیز را هجو می‌کند حتی واضح‌ترین فَکت‌های تاریخی را.


روبان سفید/ The White Ribbon (میشائیل هانِه‌کِه)

احتمالا اگر یک بزرگسال به عده‌ای بچه‌ی در حال بازی کردن نگاه کند، چیزی به جز معصومیت نمی‌تواند ببیند اما اگر همان شخص از زاویه دید هانه‌که به بچه‌ها نگاه کند، آن‌ها را جز شر مطلق نمی‌بیند و ترس تمام وجودش را در بر می‌گیرد. در روبان سفید داستانی را در اوایل قرن بیستم، یعنی قبل از وقوع جنگ‌ اول جهانی در دهکده‌ای آلمانی شاهدیم. در این دهکده بچه‌ها را به شیوه‌های سخت‌گیرانه‌ی پروتستانی تربیت می‌کنند که نتیجه‌اش چیزی می‌شود مثل جنگ دوم جهانی. همان بچه‌هایی که در دهکده بر اثر تربیت سخت‌گیرانه‌شان اعمال شرورانه‌ای انجام می‌دهند و شاهد مشکلات بزرگ‌ترهای‌شان هستند، بعد‌ها پایه‌گذار ویران‌کننده‌ترین جنگ بشری می‌شوند.
این‌جا هم با همان شیوه‌ی آشنای قصه‌گویی هانه‌که طرفیم. بخشی از واقعیت را می‌بینیم تا محکوم به فکر کردن شویم. خشونت را به صورت عینی نمی‌بینیم ولی سایه‌ی شومش را روی هر نما حس می‌کنیم و در نهایت با فیلمی طرفیم که نسبت به دنیای اطراف، بدبین‌مان می‌کند و سخت به فکر می‌اندازدمان.


محدوده‌های کنترل/ The Limits of Control (جیم جارموش)

این سخت‌ترین فیلم جارموش تا به امروز است و احتمالا از سایر فیلم‌هایش طرفداران کمتری خواهد داشت. دلیل پس زدن فیلم هم نگاه عبوصانه‌ی جارموش است. در محدوده‌های کنترل اثری از آن شوخی‌های معمول نیست و فضای اثر گاهی آن‌چنان ابسورد می‌شود که تحملش برای مخاطب عام غیرممکن است. ارجاع‌ها بسیار ظریف هستند و موتیف‌هایی تکراری در تمام اثر وجود دارد. این‌جا فقط باید به عادات مردِ تنها نظاره کرد و دنیا را از زاویه‌ی او دید و شبیه او فکر کرد. باید از نهایت قدرت تخیل استفاده کرد تا بشود بر آن‌هایی که قصد کنترل بر همه چیز را دارند غلبه کرد و دست آخر فهمید که «واقعیت، اختیاری است». جارموش در محدوده‌های کنترل می‌خواهد حرف‌های جدی بزند و آن‌چه را که غذابش می‌دهد، فریاد بزند. از زد‌و‌بند‌های نیروی غالب می‌گوید که با وجود در دست داشتن تمام ابزار و امکانات، به طرز احمقانه‌ای پوچ و توخالی‌است. سکانس نهایی درگیری مردِ‌تنها با رئیس و دیالوگ‌هایش آن‌چنان زیباست که باید بارها و بارها مرور شوند. اگر مخاطب صبر کند و تیتراژ نهایی را تا آخر ببیند مانیفستِ جارموش در قالب کلمات هم برای‌اش عیان می‌شود.


ضدِ مسیح/ Antichrist (لارس فون‌تری‌یه)

بعد از تماشای رقصنده در تاریکی به خودم می‌گفتم «مَرد می‌خواهد تا این فیلم را برای بار دوم ببیند». دلیلش غمِ وحشتناکی بود که بعد از فیلم یقه‌ی تماشاگر را می‌گرفت و زمین‌گیرش می‌کرد. و این دقیقا همان چیزی بود که مدِ‌نظر فون‌تری‌یه بوده. موقع دیدن ضدِ ‌مسیح با خودم می‌گفتم که «مرد می‌خواهد که فیلم را تا انتها تماشا کند» و دلیل این یکی نشان دادن بی‌پرده‌ی خشونت و تصاویر جنسی بود. سکانس‌هایی در فیلم هستند که مخاطب مجبور می‌شود چشمان‌اش را ببندد و مانیتور را نگاه نکند. مهندسیِ اعجاب برانگیز فون‌تری‌یه طوری‌است که فیلم، آن‌جا که باید اثرش را روی روان مخاطب می‌گذارد.
داستان فیلم درباره‌ی زوجی‌ است که فرزند خردسال‌شان را بر حسب اتفاقی از دست می‌دهند بعد از آن باید از این بحران بگذرند و رابطه‌شان را نجات بدهند اما نتیجه‌اش کنکاشی می‌شود در باب استعمار زنان در طول تاریخ، مسیحیت، روابط زن و مرد و روان‌شناسی. ضدِ مسیح نه تنها به اندازه کافی مشمئز‌کننده هست بلکه فیلمی‌ست که برای دیدنش باید به اندازه یک دایره‌المعارف اطلاعات داشت اما تمام این‌ها دلیل نمی‌شود که این اثر درخشان را از دست داد.


هر چی جواب بده/ Whatever Works (وودی آلن)

این دقیقا همان چیزی بود که از آلن بعد از چند فیلمِ در مقیاسِ خودش بزرگ انتظار داشتیم. یک شخصیت آشنا و تیپیکال آلنی (با همان طنازی‌ها، با همان غرغرها، با همان هوش بالا و...) یک (چند؟) داستانِ مثلا عشقی را توی منهتنِ برایمان روایت می‌کند؛ به همان سبک آشنا و دوست‌داشتنی که انتظار داریم. مثلا چیزی بین آنی‌هال و منهتن. همان دو فیلمی که جزو درخشان‌ترین آثار این پیرمردِ دوست‌داشتنیِ نابغه هم هستند. با این تفاوت که این بار آلن به جای خودش از بازیگر دیگری استفاده می‌کند اما کیست که نفهمد این فیزیک‌دانِ همه‌چی‌دان که در همه‌چیز ایرادی می‌بیند و زندگی را سخت می‌گیرد، همان پرسونای آشنایی‌است که قبلا خود وودی آلن بارها و بارها بازی ‌کرده.
هر چی جواب بده مثل سایر آثار آلن، علاوه بر لذتی که خود فیلم و شوخی‌ها و خط روایی‌اش می‌تواند به مخاطب بدهد، همان دنیای خاص آلن و دیدگاه‌ها و نظریاتش (مانیفستش) را به زیباترین و دل‌پذیرترین حالت ممکن بیان می‌کند. حالا کافی‌است کمی آلن‌باز باشید تا حداکثر استفاده را از نشستن پای محضر استاد ببرید و دیدگاه‌هایش را با گوش جان بشنوید، به طنزشان بخندید، حد نهایت لذت را از دیدن‌شان ببرید، به آن‌ها فکر کنید، تحلیل‌شان کنید، از دنیا بترسید ولی آن را ادامه بدهید و دست آخر هم نبوغ وودی آلن را تحسین کنید.


بعد‌نوشت1: عکس‌ها را بعدا اضافه کردم چون سرعت اینترنت بهتر شد.

بعدنوشت2: آلبوم جدید محسن چاووشی که ژاکت نام دارد، در چند روز آینده منتشر می‌کند. این لینک داونلود دموی آن است. به من یکی که نچسبید. انگار بعد از یه شاخه نیلوفر، یک اثر ضعیفِ دیگر هم به لیست ضعیف‌های چاووشی اضافه می‌شود. نکند که باید کم‌کم از صدای روز‌های تنهایی‌مان ناامید شویم...

بعدنوشت3: محسن نامجو و کیوسک ترانه‌ی کلاسیک مرغِ سحر را بازخوانی کرده‌اند. شاهکار نیست ولی حتما باید شنیدش. این لینک داونلود ترانه است.

بعدنوشت4 (جدید): سه اپیزودی را که از فصل آخر سریال لاست تا به حال پخش شده، دیدم. فراتر از انتظار بودند. بعدا بیشتر درباره‌شان می‌نویسم ولی این را داشته باشید که در فصل ششم، نه فلش‌بک داریم و نه فلش‌فوروارد، بلکه با یک پدیده‌ی غریب‌تر مواجهیم!

۱۶ بهمن ۱۳۸۸

و چیزی از این غمین‌تر نیست ...

مثل اکثر طرفداران استقلال از باخت روز چهارشنبه ناراحت شدم ولی اتفاقی در طول بازی افتاد که از باخت استقلال هم غم‌انگیز‌تر بود. درباره‌اش توضیح می‌دهم.
هیچ وقت علی دائی را دوست نداشته‌ام. حتی وقتی که در هرتابرلین بازی می‌کرد و به چلسی گْل می‌زد. همان وقت‌ها شاید مثلا حس غرور ملی در من به‌وجود می‌آمد ولی احساسی بود بدون منطق و بچه‌گانه که اصالت نداشت. تا قبل از این‌که علی دائی در تیم‌ملی باند و باندبازی راه بیاندازد، مشکلی با او نداشتم ولی از زمانی که روحیه دیکتاتورمنشانه‌اش به شدت گْل کرد (که دست گل بزرگش حذف مفتضحانه تیم‌ملی از جام‌جهانی2006 بود) حس نفرت هم در من به‌وجود آمد. این نفرت در روزهایی که این آقا سرمربی تیم‌ملی بود بیشتر اوج گرفت. رفتار‌های زننده و پرخاشگرانه‌اش آن‌چنان نفرت برانگیز بودند که نمی‌شد تحمل‌شان کرد. بعد از ‌ان وقتی با آن وضع شنیع توسط همان موج پوپولیستی که سر کار آمده بود، به گوشه پرتاب شد، نه تنها دلم برای‌اش نسوخت بلکه خیلی هم خوشحال شدم. برخلاف عده‌ای که می‌گفتند این اقا خیلی زود سوخته شد و حیف شد و از این دست حرف‌ها، اعتقاد داشتم که شخصیت بدوی علی دائی و روحیه پرخاشگرانه‌اش هیچ‌وقت برای یک مربی آن هم در سطح اول فوتبال مورد مثبتی نیست. پس چه بهتر که به تجارتش بپردازد و با فوتبال بیمار مملکت‌ کاری نداشته باشد. شخصیت عصبی، پرخاشگر و تهاجمی علی دائی (که به نظرم باید آن را بی شخصیتی نامید) در زمان بازی کردن‌اش نکته‌ی مثبتی به حساب می‌آمد. همین روحیه بود که باعث شد این آقا به استناد آمار(!) برترین گلزن جهان لقب بگیرد. حالا مشکل از جایی شروع می‌شود که علی دائی بخواهد روحیه سلطه‌طلبانه و جنگجویانه‌اش را به عده‌ای پرسپولیسی لمپن و بی‌سواد تزریق کند. نتیجه‌اش این می‌شود که حیوانی‌ترین صحنه‌ها را که از مستندهای راز‌بقا هم ندیده‌ایم، به صورت زنده موقع پخش فوتبال تماشا می‌کنیم.
و این حتی از باخت استقلال هم غم‌انگیزتر است.

۴ بهمن ۱۳۸۸

تقریبا یک سال پیش!

"توی حموم، زیر شُر شُر دوش میشه با خیال راحت زد زیر گریه". دقیقا یادم نمی آید این عبارت را توی فیلمی شنیدم یا جایی خوانده بودمش یا اصلا کسی گفته بودش. مهم نیست؛ چون هر چه قدر تلاش کردم این را تجربه کنم، نمی شد. اصلا نمی شد زیر دوش گریه کنم و راستش هر چقدر هم زور می زدم فایده نداشت. البته خودم غیر از این، کارکردهای دیگر دوش گرفتن را می دانستم. به غیر آن واضح های شان یک چیز دیگری هم هست که بدجور به من یکی می چسبد. توی زمستان، وقتی سرما تا مغز استخوان نفوذ کرده و لباس گرم و بخاری و این چیزها جواب نمی دهد، بهترین راه حل یک دوش آب گرم طولانی مدت است.
***
همین طور که داشتم توی خیابان قدم می زدم، یک دفعه به سرم زد تا برایش همان چیزی را که خیلی دوست دارد، بخرم. از مدت ها قبل این را به من گفته بود ولی نمی دانم چرا سمت خریدش نرفته بودم. هیچ وقت هم نفهمیدم اصلا چرا خودش توی این همه مُدت نخریده بودش. خلاصه به سراغ اولین فروشگاه که رفتم جواب شنیدم "تمام کرده ایم". بعدی هم همین را می گفت. بقیه هم فقط می گفتند "تا همین پیش پای تو داشتیم ولی یک نفر آمد و همه شان را خرید". قضیه داشت برایم عجیب می شد. تقریبا هر جا را که می دانستم، رفته بودم ولی به در بسته خورده بودم. همان سرمای وحشتناک که تا مغز استخوان نفوذ می کند داشت پدرم را در می آورد. با خودم گفتم فقط یک جای دیگر می روم، اگر داشت چه خوب و اگر نداشت فعلا بی خیال می شوم چون احتمالا نخریدنش همان طور که تا حالا به کسی بر نخورده، از این بعد هم مشکلی ایجاد نمی کند. فروشنده جواب داد ما اصلا این وسیله را نداریم. خب توی ان موقعیت مزخرف اعصابم داشت خورد می شد ولی چون یک ساعت بعد باید می دیدمش سعی کردم به جنبه های مثبت ماجرا فکر کنم تا با روی شاد ببینمش. پس به خودم گفتم چه قدر خوب که این فروشنده آخری مثل قبلی ها، حداقل به من دروغ نگفت!
***
همدیگر را توی پارک دیدیم. کلی با هم حرف زدیم و خندیدیم و انصافا چقدر هم چسبید. چیزی از ماجرای چند ساعت قبلم برایش نگفتم چون نمی خواستم فکر کند که به اندازه کافی دوستش ندارم و برای خرید همان کالای لعنتی خوب نگشته ام. راستش اگر بخواهم اعتراف کنم باید بگویم که اتفاقا خیلی هم دوستش دارم. آن قدر که ندیدنش را نمی توانم تحمل کنم و زندگیم واقعا بدون او بی معناست. اصلا نمی دانید چه لذتی می برم وقتی نگاهش می کنم. البته سعی می کنم نفهمد که دارم نگاهش می کنم. از وقتی متوجه شدم که نباید دوست داشتنت را زیاد نشان بدهی سعی می کنم وقتی حواسش نیست خوب نگاهش کنم. ولی بدی این حالت این است که نمی شود با خیال راحت، یک دلِ سیر صورت زیبایش را ببینم. آن روز برای تنبیه خودم هم که شده، تصمیم گرفتم به قیمت این حتی اگر سنگینی نگاهم را هم احساس کند، خوب صورتش را نگاه کنم و از تماشای معصومیت و زیبایی اش لذت ببرم. احتمالا اگر یک بار بفهمد که دارم عاشقانه و خیره نگاهش می کنم به جایی بر نمی خورد. نه؟
***
آن روز خیلی به هر دو تای مان خوش گذشت. آن قدر که نمی شود روی کاغذ بنویسمش یا مقدارش را مشخص کنم. با خودم گفتم چه قدر ما خوش بختیم. کاش می شد این خوشی ها تا ابد ادامه داشته باشد. بعد یک لحظه، یک دفعه، یک چیزی انگار محکم خورد توی سرم و به من گفت "واقع بین باش". بعدش یادم آمد که قرار نیست هیچ وقت خوشی ها تا ابد ادامه پیدا کنند ولی با وجود فهمیدن این حقیقت متوجه شدم که سرخوشی آن لحظه را هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند از من بگیرد.


ذکر ما وقع: همین طور که داشتم یادداشت های قدیمی ام را مرور می کردم به این داستانک برخوردم. تقریبا این را یک سال پیش نوشته بودم، زمانی که تفکرات و توهمات و آرزوهایم با امروز فرق داشت. برایم جالب بود تفکرات یک آدم چه قدر می تواند ظرف یک سال تغییر کند که شناختش برای خود طرف هم ترسناک باشد.


پی نوشت: لاست بازان که چُنین مستحق هجرانند، به گوش باشند به زودی دیدار مُیسر می شود و احتمالا بوس و کِنار هم!

۱۴ دی ۱۳۸۸

یک بار هم زندگی نمی کنیم!

یکم
همین جایی که هستید باشید و به گذشته تان فکر کنید. ببینید چه کارهایی بوده اند که دوست داشته اید انجام دهید و انجام نداده اید. چه حرف هایی بوده اند که باید می زدید و در دلتان نگه داشته اید. چه آرزوهایی داشته اید که به آن ها نرسیده اید. حالا همین جور که به گذشته فکر می کنید، فرض کنید مرگی ناگهانی بر شما نازل شود. با این فرض و با توجه به تمام کارهایی که فرصت انجام شان از دست رفته و واقعا برای تان مهم بوده اند، می بینید که باید چه حسرت های بزرگی را با خودتان به گور ببرید. حالا دوباره فرض کنید که به شما فرصت داده می شود چند روزی به دنیا برگردید و زندگی کنید. اگر انسان نُرمالی باشید از این فرصت نهایت استفاده را می برید و سعی می کنید تمام ان چه را که در زندگی قبلی تان حسرت بوده اند، عملی کنید. کارهایی که شاید در نظر دیگران کوچک باشند یا حرف هایی که زدنشان احتمالا قرار نیست دنیا را تکان بدهد، برای یک آدمی توی این موقعیت اهمیت پیدا می کنند. حالا علاوه بر این ها در نظر بگیرید اتفاقی که در زندگی ملال آور و یک نواخت قبلی تان هیچ وقت رخ نداده، این بار به وقوع می پیوندد و چیزی (یا کسی) پیدا می شود که حاضر نیستید دیگر ترکش کنید و حاضرید برای رسیدن به آن حتی در یک طوفان سرد و برفی جانتان را در کف دستتان بگذارید به سوی روستایی ناشناخته بروید تا به مطلوب تان (یا محبوب تان) برسید. البته خُب تمام این ها فکر و خیال است و به وقوع نمی پیوندد ولی ای کاش دوبار زندگی می کردیم.
دوم
اول کمی ترس برم می دارد وقتی خودم را که توی موقعیت بالا تجسم می کنم، اما بعد می بینم که باید از این فرصت چند روزه نهایت استفاده را ببرم. احتمالا اول به سراغ پدر و مادرم می روم و از آن ها به خاطر تمام کارهایی که برایم کرده اند تشکر می کنم. بعد گوشی تلفن را بر می دارم (یا شاید هم اصلا به در خانه شان بروم) و آن حرف هایی را که مُدّت هاست بدجور توی دِلم مانده اند و نه توانسته ام موقعی که صدای نفس هایش را می شنیدم و توی چشم هایش زُل زده بودم، بگویم و نه شُده بود که توی نامه برایش بنویسم، می زنم. بعد احتمالا از اولین فروشگاهی که آلات موسیقی دارد، برای خودم سنتوری دست و پا می کنم تا شاید بشود توی این یک هفته- ده روزی که دارم صدایش را درآورم. بعد با همسفر دل خواهم به کیش می روم تا بشود طلوع زیبای خورشید را وقتی که روی ماسه های لب دریا نشسته ام ببینم. بعد به سراغ آن سه- چهار رفیقم می روم و یک دِلِ سیر با هر کدام شان حرف می زنم. بعد می روم اهواز و لبِ کارون می نشینم. بعدش روی همان پُلِ فلزیِ بدبویِ معروفِ شهر قدم می زنم. بعد تصمیم می گیرم توی همین فرصتِ چند روزه ی کوتاه، یکی از هزاران ایده ای را که توی ذهنم دائم بالا و پائین می روند، به فیلم تبدیل کنم. احتمالا بعد از آن ...
سوم
این لیستِ بالا تمامی ندارد. به زندگی ام که نگاه می کنم می بینم این همه کار نکرده دارم و حسرت به دل مانده. با خودم فکر می کنم من که ظاهرا فرصت دارم، چرا یکی از این ها را انجام نمی دهم یا تلاشی کوچکی برایش نمی کنم. راستش ترس بَرَم می دارد پس من دارم توی زندگی لعنتی ام چه غلطی می کنم. انگار یک بار هم زندگی نمی کنیم...

پی نوشت: بندِ یکم را می شود به نوعی خلاصه ی فیلمِ تنها دو بار زندگی می کنیم حساب کرد.