اکنون کجاست؟
چه میکند؟
کسی که فراموشاش کردهام...
عباس کیارستمی
چه میکند؟
کسی که فراموشاش کردهام...
عباس کیارستمی
تصویر چیزی را میگفت که به خاطر نمیآوردم. بهگمانام ثبت شُده بود تا لحظهای را ابدی کند. احتمالن چیزی مثل باقی عکسها. دختری خندان در قاب! مشخصن پر از شادی. با ژستی مغرورانه و نگاهی عشوهآمیز توی لنز. فکر کردم تا جزئیاتی از لحظهی ثبت عکس بهخاطر بیاورم ولی انگار همه چیز پاک شُده بود. از نشانههای ظاهری ِ عکس، محیط ِ پسزمینه و دختر خندان توی عکس، میشد چیزهایی فهمید اما برای منی که خودم عکس را گرفته بودم، اینها کم بود.
شروع کردم به خیالبافی و داستانسُرایی. سعی کردم دختر توی عکس را، اینبار در ذهنام و از روی نشانههایی که داشتم، از نو خلق کنم. شعری برای دستان سفید و کشیدهاش بگویام. از چشماناش حرفی بزنم. از لب و دهان داغاش. از خندههای مثل شراباش و سفیدی پوستاش...
اینها خیالی بودند؟ داشتم از روی عکس داستانسُرایی میکردم یا فقط نشانههای عینی را که از دختر به سختی یادم مانده بود، توی ذهنام مرور میکردم؟ مهم بود آیا؟ نمیدانم... من داشتم دختری را توی ذهنام میساختم که رویایی بود. همهچیز تمام بود و بدون ِ ایراد. به گمانام عجیب بود چون روزی، واقعن همینطور فکر میکردم. فکر میکردم فرشتهی سپید پوشیست که آمده پروازم دهد. خندهدار است؟ میدانم. اما به دلام ماند همینها را برایاش بگویم...
فهمیدم فراموشاش کردهام و نکردهام. که گاهی دربارهاش فکر میکنم ولی این دیگر آن آدم واقعی که میشناختم نیست. من، دربارهی آدمی فکر میکنم که ساختهگیست. آدمی که دوست داشتم باشد ولی نبود. احیانن آدمی که فقط در خواب و خیال میتواند باشد. آدمی که به قول شاعر* نام و نشانی ندارد. از تصاویر جادوئی میآید و خیالیست...
* این شعر را، با تکیه بر دو خطِ آخرش را بخوانید...
عنوان، نام کتابی از بابک احمدی است.
شروع کردم به خیالبافی و داستانسُرایی. سعی کردم دختر توی عکس را، اینبار در ذهنام و از روی نشانههایی که داشتم، از نو خلق کنم. شعری برای دستان سفید و کشیدهاش بگویام. از چشماناش حرفی بزنم. از لب و دهان داغاش. از خندههای مثل شراباش و سفیدی پوستاش...
اینها خیالی بودند؟ داشتم از روی عکس داستانسُرایی میکردم یا فقط نشانههای عینی را که از دختر به سختی یادم مانده بود، توی ذهنام مرور میکردم؟ مهم بود آیا؟ نمیدانم... من داشتم دختری را توی ذهنام میساختم که رویایی بود. همهچیز تمام بود و بدون ِ ایراد. به گمانام عجیب بود چون روزی، واقعن همینطور فکر میکردم. فکر میکردم فرشتهی سپید پوشیست که آمده پروازم دهد. خندهدار است؟ میدانم. اما به دلام ماند همینها را برایاش بگویم...
فهمیدم فراموشاش کردهام و نکردهام. که گاهی دربارهاش فکر میکنم ولی این دیگر آن آدم واقعی که میشناختم نیست. من، دربارهی آدمی فکر میکنم که ساختهگیست. آدمی که دوست داشتم باشد ولی نبود. احیانن آدمی که فقط در خواب و خیال میتواند باشد. آدمی که به قول شاعر* نام و نشانی ندارد. از تصاویر جادوئی میآید و خیالیست...
* این شعر را، با تکیه بر دو خطِ آخرش را بخوانید...
عنوان، نام کتابی از بابک احمدی است.