۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

گردهم‌آيي چند آدم مورد دار در ناکجاآبادي برفي!

براي خودشان دنيايي دارند. يکي‌شان سابق بر اين پهلواني بوده که وقت معرکه‌گيري، دلش براي دختري از بين تماشاگران لرزيده و ماشيني را که بلند کرده، روي خودش انداخته و عليل شده. آن ديگري براي دختري که فقط يک‌بار ديده‌اش، توسط يک‌ پست‌چي دماغ دراز نامه مي‌فرستد و به نوعي وردست همان پهلوان عليل، در پمپ‌بنزيني در ناکجاآباد است که البته هم، مرتب از پهلوان عليل‌شده کتک مي‌خورد. سومي‌شان همان پست‌چي دماغ‌دراز است. نامه‌ها را مي‌گيرد تا به معشوقه‌ي دومي برساند اما خودش عاشقش مي‌شود. براي اين‌که بيشتر بدانيد بايد خدمت‌تان عرض کنم پهلوان داستان ما، پنهاني، عاشق جسد زني مي‌شود که با ماشينش در زير برف‌ها گير کرده. به خاطر همين، پهلوان قصه‌ي ما، مرتب اخبار هواشناسي را پي‌گيري مي‌کند که بفهمد تا چه‌وقت و کِي برف مي‌بارد که احيانا راز مگوي‌اش فاش نشود. آن وسط‌ها، پيرمردِ ترياکي نعش‌کشي هم هست که رفيق پهلوان‌مان محسوب مي‌شود و با ماشين لکنته‌اش، جسدها را از کوره‌دهات‌هايي که به خاطر برف و بوران ارتباطي با جهان اطراف‌شان ندارند به شهر مي‌برد و پولي به جيب مي‌زند. علاوه بر اين‌ها، پست‌چي دماغ‌دراز که بعد از مدت‌ها از طرف اداره، موتورسيکلت قراضه‌اي گرفته، دچار مشکل پروستات و مثانه است و بايد مرتب ادرار کند و همين‌طور برادر عقب افتاده‌اي دارد که مجبور است مدام با خودش اين طرف و آن طرف ببردش و پدرِ پنبه‌زني، که فقط در حال غُر زدن است ...

ـــــــــــــــــــــــ

تمام اين آدم‌هاي ناجور و مورد دار که در ناکجاآبادي برفي براي خودشان مي‌چرخند توي چند کيلو خرما براي مراسم تدفين يک‌جا جمع شده‌اند و نتيجه‌اش فيلمي شده که ارزش ديدن را دارد. فقط اين را درنظر بگيريد که نقش همان پست‌چي دماغ‌دراز را محسن نامجو بازي مي‌کند که البته بازي محشر نامجو، فقط يکي از بي‌شمار نکات مثبت فيلم است. ديدن آدم‌هايي که علي‌رغم ناجور بودن‌شان، دردها و مشکلاتي به شدت انساني دارند، براي هر تماشاگري هم‌دلي‌برانگيز است. سامان سالور -کارگردان فيلم- جهاني به‌غايت باورپذير ساخته که اگر اِلِمان‌هاي‌اش را جدا درنظر بگيريم، هيچ‌کدام‌شان به ديگري مربوط نيست اما آن‌چه که مخلوطي از اين موقعيت‌هاي عجيب و ابسورد است، فيلمي شده که علاوه بر خنداندن، ذهن و روح مخاطب را هم همراه خودش به همان ناکجاآباد برفي مي‌برد. براي خودتان مي‌گويم: لطفا چند کيلو خرما براي مراسم تدفين را از دست ندهيد!

پي‌نوشت: حالا که بحث دنياي ابسورد و محسن نامجو شد، براي‌تان ويوئويي از نامجو گذاشته‌ام که ببنيد اين دماغ‌گنده‌ي مشهدي چه‌طور مي‌تواند مقدس‌ترين چيزها را هجو کند و به سخره بگيرد. «صنم/معشوقه» که هميشه در ادبيات ايراني جاي‌گاه والايي داشته و حتي جفاي‌اش هم براي عاشق، شيرين بوده، در اين ويدئو هجو مي‌شود. جفاي معشوقه و رنجش که هميشه پابرجاست، اما مي‌شود براي کم کردن اين درد، ذره‌اي با آن شوخي کرد و به آن نقد وارد کرد. اين‌طوري مي‌شود که دنيا، کمي، فقط کمي قابل تحمل‌تر مي‌شود. و البته براي همين بود که من پيش‌تر گفتم «تو حنجره‌ي روزگار مايي». چون اعتقاد دارم اين روش که بياييم دنيا و مشکلاتش را مسخره کنيم و به نقد بکشيم و مثل قديم با آن برخورد نکنيم، تنها راه رستگاري در روزگار سختي‌ست که در آن زندگي مي‌کنيم.
علاوه بر ويدئوي نامجو، موزيکي از عبدي بهروان‌فر هم براي داونلود گذاشته‌ام که او اين‌جا «غم» را هجو مي‌کند و انصافا استادانه هم هجوش مي‌کند. حتما ويدئوي نامجو و موزيک عبدي را ببينيد و بشنويد که جداي تمام اين فلسفه‌بازي‌هاي بي‌خود، بسيار لذت‌بخش هستند و موجب انبساط خاطر هم مي‌شوند.

براي داونلود ويدئوي «صنما، جفا رها کن» از مُحسن نامجو / حجم تقريبي هشت و نيم مگابايت به فرمت FLV
براي داونلود موزيک «غَمُم غم» از عبدي بهروان‌فر / حجم تقريبي دو مگابايت به فرمت MP3

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

عاشقی بود که صبح‌گاه دیر به مسافرخانه آمده بود...

حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می‌خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
می‌خواستم
می‌خواهم
تمام لغاتی را که می‌دانم برای تو
به دریا بریزم

دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم.


احمدرضا احمدی


پی‌نوشت: تیتر این پُست، عنوان یکی از کتاب‌های احمدرضا احمدی- آقای اردی‌بهشت- است.

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

نام کوچک: مسعود

به نظرم باید جوری می‌بود که آدم‌ها می‌توانستند اسم‌شان را خودشان انتخاب کنند. یعنی همان چند سال اول زندگی که طفل نوپا عقل درست و حسابی ندارد با یک اسمی –مثلا نام خانوداگی‌اش یا ...- صدای‌اش کنند و بعد که بزرگتر شد و عقلش رسید مطابق میل، اسمی برای خودش انتخاب کند. تا جایی که یادم می‌آید من هم از بچه‌گی با اسمم مشکل داشتم. اوایل دلیلش را نمی‌دانستم ولی می‌دانستم از آن خوشم نمی‌آمد. کلاس اول یا دوم دبستان –که پدرم برای‌ام داستان‌های شاهنامه را تعریف می‌کرد- با سهراب آشنا شدم و از همان وقت بود که دوست داشتم، سهراب صدای‌ام کنند. اما از طرفی نمی‌خواستم مثل آن‌هایی بشوم که در شناسنامه‌شان یک اسم دارند و در مدرسه با آن صدای‌اش می‌کنند و در خانه با اسمِ دیگری. البته هم با وجود نارضایتی‌ام چیزی بروز نمی‌دادم. گذشت و رسید به دوران نوجوانی. زمانی که مثلا در سن رشد بودم. خوش‌بختانه یا متاسفانه از همان زمان‌ها این لاغر بودن فعلی‌ام به نوعی در ذات من نهادینه شد و فهمیدم که این هیکل نحیف هیچ تناسبی با سهراب که باید چهارشانه و تنومند باشد ندارد پس سعی کردم این اسم را فراموش کنم. در همین ایام بود که نمی‌دانم از کجا فرهاد کم‌کم وارد ذهنم شد و ته‌نشین هم شد. یعنی جوری شد که حاضر بودم خیلی چیزها برای این‌که فرهاد بشوم بدهم که خب البته نمی‌شد. برای همین یک جورهایی به آن‌هایی که اسم‌شان فرهاد بود حسادت می‌کردم. دوران دبیرستان یک هم‌کلاسی داشتم که از نظر قد و هیکل در مدرسه‌مان تک بود و از بدِ روزگار اسمش هم فرهاد بود. یک روزی بالاخره دلم را به دریا زدم و به او گفتم که تو به جای فرهاد می‌بایست اسمت سهراب می‌بود. بنده خدا چیزی از حرف‌های‌ام را نفهمید و با دهانی باز نگاهم کرد.
گذشت و گذشت و من تقریبا با این قضیه کنار آمدم. چند سال بعدترش شرایطی پیش آمد که یک نفر پیدا شد که آدم خاصی بود. یعنی برای من خاص بود. آن اوایل مثل بعضی ازدختر-پسرها، روی‌مان نمی‌شد هم‌دیگر را به اسم کوچک صدا کنیم. یعنی یک شرم زیبایی داشتیم. بعدها که با هم صمیمی‌تر شدیم مرا به اسم کوچکم صدا می‌کرد و تازه آن وقت بود که فهمیدم نام کوچکم چه‌قدر می‌تواند زیبا باشد. متوجه شدم که زیبایی اسمم چند برابر هم می‌شود اگر با صدای‌ شیرین‌اش و از میان زیباترین لب‌های دنیا تلفظ شود. حتی فهمیدم که اگر او اسمم را بنویسد، حتی آن حرف «عین» مزخرف میانی هم زیبا می‌شود. خلاصه این‌جور بود که کم‌کم به نام کوچکم علاقه پیدا کردم و ...

پی‌نوشت1: در این بیست و چند سال زندگی‌ام، رفیق صمیمی کم داشته‌ام. یعنی شاید تعدادشان از تعداد انگشتان یک دست هم کم‌تر باشد اما بین همین‌ها، فقط یک نفرشان بوده که به خاطرش گریه کرده‌ام (یک شرایطی سختی برای‌اش پیش آمد و به‌شدت برای‌اش نگران بودم). این رفیق گرامی، برای‌ام بدجور عزیز است و فکر می‌کنم رفاقت‌مان یک‌جورهایی شبیه رفاقت بوچ‌کسِدی و ساندنس کید است. این دوست ما جزو معدود کسانی‌ست که می‌تواند خوب فکر بکند و قدرت تحلیلش مثال‌زدنی‌ست. علاوه بر آن، صریح‌اللهجه هم هست و قلم روانی هم دارد. رفیق عزیز، همین تازگی‌ها شروع به نوشتن در فضای مجازی هم کرده و برای خودش وبلاگی دست و پا کرده. می‌خواستم این‌جا همه‌ی دوستان را به خواندن مطالبش تشویق کنم. [لینک وبلاگ رفیق گرامی‌مان]
پی‌نوشت2: نمی‌دانم چرا ولی این پست خیلی شخصی شده!
پی‌نوشت3: ژان‌لوک گدار فیلمی با عنوان نام کوچک: کارمن دارد که برای انتخاب تیتر این پست گوشه‌چشمی به آن هم داشته‌ام.

دو قضیه از یک داستان

خوبی وَهم و خیال این است که می‌شود هر جور که میل‌ات می‌کشد و دلت می‌خواهد به پرواز دربیاید و برای‌اش هیچ حد و حصری نیست...

شکل اول قضیه

دل‌ام می‌خواست در دهه‌ی هفتاد میلادی، در نیویورک می‌بودم. با مارتین اسکورسیزی جوان و وودی آلنی که هنوز موهای‌اش سفید نشده بودند، نشست و برخاست می‌کردم. به مارتین می‌گفتم که من خودم را در شخصیت تراویس بیکل راننده تاکسی‌ات دوباره پیدا کرده‌ام. به او می‌گفتم تراویسِ تو هم به اندازه ی من تنهاست...

با آلن در پیاده‌روهای منهتن قدم می‌زدم و با او درباره‌ی عشق و مرگ بحث می‌کردم و وقتی که آنی هال‌اش را می‌ساخت به او احسنت می‌گفتم و از او به خاطر این‌که آن مونولوگِ جادوییِ «همه‌مون به تخم‌مرغ‌هاش نیاز داریم» را در انتهای فیلم‌اش گنجانده، تشکر می‌کردم. تشویق‌اش می‌کردم تا خودش، دوباره اجرای‌اش کن، سَم را که نمایش‌نامه‌اش را نوشته، به فیلم تبدیل کند و...
به کنسرت‌های پینک فلوید می‌رفتم و صفحه‌های رولینگ‌استون را گوش می‌دادم. داستان‌های‌ام را در نیویورکر منتشر می‌کردم و در کافه‌های خیابان چهل و دوم غربی با دوستان‌ام، که همه دانش‌جو‌های دانشگاه نیویورک هستند قهوه می‌خوردم و سیگار می‌کشیدم و راجع به نیچه و نقاشی‌های اندی وارهول حرف می‌زدم. شب‌ها هم با معشوقه‌ام در رستوران‌های لوکس شام می‌خوردم و شامپاین می‌نوشیدم...
از آن عینک‌های کائوچویی بزرگ روی چشمان‌ام می‌گذاشتم. ریش‌های‌ام را به مدل روز، آن‌جور مرتب می‌کردم که فقط قسمت کناری گونه‌های‌ام را بپوشانند (ریش ستاری) و موهای‌ام را بلند و نامرتب می‌گذاشتم. از همان شلوارهای پاچه‌گشاد (بیتلی) می‌پوشیدم و یک کتِ خاکستریِ چهارخانه‌یِ تنگ تن‌ام می‌کردم و روی پل بروکلین قدم می‌زدم و مردم را تماشا می‌کردم...

شکل دوم قضیه

الف) ترانه‌ی Sacrifice التون جان را خیلی دوست دارم. از همان موزیک‌هایی است که به دل‌ام می‌نشیند و از دنیای لعنتی جدای‌ام می‌کند. دقیقا منطبق با امواج حسی‌ام است و در آن‌ها رزونانس دل‌پذیری به‌وجود می‌آورد. احساسات دوست‌داشتنی را در من زنده می‌کند و دوباره دنیا را به رنگ محبوبم، آبی در می‌آورد...

برای داونلود Sacrifice

ب) آلن جکسِن (که هیچ نسبتی با مایکل جکسِن و خانواده‌ی شلوغ‌اش ندارد) از آن خواننده‌های سبک کانتری است که محشر می‌خواند. جنس کانتری‌اش مثلا با جانی کَش و خیلی‌های دیگر فرق می‌کند. بین موزیک‌بازهای وطنی هم به نسبت خیلی‌های دیگر، کمتر شناخته شده است. ترانه‌‌ای به اسم I Steel Love You دارد که فوق‌العاده است. جزو همان‌هایی است که خیال‌انگیز هستند و به دنیایی از خاطرات و ملایمات و ناملایمات می‌بَرَدَم. دوباره زنده‌ام می‌کند و در انتهای‌اش، مرگ را به من تقدیم می‌کند...


پی‌نوشت1: جایی خواندم، وقتی آدم‌ها حرف‌های نگفته‌شان از آن‌چه که می‌گویند بیش‌تر می‌شود جمله‌های‌شان را تمام نمی‌کنند و با "..." به انتها می‌بَرَندِشان...