خوبی وَهم و خیال این است که میشود هر جور که میلات میکشد و دلت میخواهد به پرواز دربیاید و برایاش هیچ حد و حصری نیست...
شکل اول قضیه
دلام میخواست در دههی هفتاد میلادی، در نیویورک میبودم. با مارتین اسکورسیزی جوان و وودی آلنی که هنوز موهایاش سفید نشده بودند، نشست و برخاست میکردم. به مارتین میگفتم که من خودم را در شخصیت تراویس بیکل راننده تاکسیات دوباره پیدا کردهام. به او میگفتم تراویسِ تو هم به اندازه ی من تنهاست...
با آلن در پیادهروهای منهتن قدم میزدم و با او دربارهی عشق و مرگ بحث میکردم و وقتی که آنی هالاش را میساخت به او احسنت میگفتم و از او به خاطر اینکه آن مونولوگِ جادوییِ «همهمون به تخممرغهاش نیاز داریم» را در انتهای فیلماش گنجانده، تشکر میکردم. تشویقاش میکردم تا خودش، دوباره اجرایاش کن، سَم را که نمایشنامهاش را نوشته، به فیلم تبدیل کند و...
به کنسرتهای پینک فلوید میرفتم و صفحههای رولینگاستون را گوش میدادم. داستانهایام را در نیویورکر منتشر میکردم و در کافههای خیابان چهل و دوم غربی با دوستانام، که همه دانشجوهای دانشگاه نیویورک هستند قهوه میخوردم و سیگار میکشیدم و راجع به نیچه و نقاشیهای اندی وارهول حرف میزدم. شبها هم با معشوقهام در رستورانهای لوکس شام میخوردم و شامپاین مینوشیدم...
از آن عینکهای کائوچویی بزرگ روی چشمانام میگذاشتم. ریشهایام را به مدل روز، آنجور مرتب میکردم که فقط قسمت کناری گونههایام را بپوشانند (ریش ستاری) و موهایام را بلند و نامرتب میگذاشتم. از همان شلوارهای پاچهگشاد (بیتلی) میپوشیدم و یک کتِ خاکستریِ چهارخانهیِ تنگ تنام میکردم و روی پل بروکلین قدم میزدم و مردم را تماشا میکردم...
شکل دوم قضیه
الف) ترانهی Sacrifice التون جان را خیلی دوست دارم. از همان موزیکهایی است که به دلام مینشیند و از دنیای لعنتی جدایام میکند. دقیقا منطبق با امواج حسیام است و در آنها رزونانس دلپذیری بهوجود میآورد. احساسات دوستداشتنی را در من زنده میکند و دوباره دنیا را به رنگ محبوبم، آبی در میآورد...
ب) آلن جکسِن (که هیچ نسبتی با مایکل جکسِن و خانوادهی شلوغاش ندارد) از آن خوانندههای سبک کانتری است که محشر میخواند. جنس کانتریاش مثلا با جانی کَش و خیلیهای دیگر فرق میکند. بین موزیکبازهای وطنی هم به نسبت خیلیهای دیگر، کمتر شناخته شده است. ترانهای به اسم I Steel Love You دارد که فوقالعاده است. جزو همانهایی است که خیالانگیز هستند و به دنیایی از خاطرات و ملایمات و ناملایمات میبَرَدَم. دوباره زندهام میکند و در انتهایاش، مرگ را به من تقدیم میکند...
پینوشت1: جایی خواندم، وقتی آدمها حرفهای نگفتهشان از آنچه که میگویند بیشتر میشود جملههایشان را تمام نمیکنند و با "..." به انتها میبَرَندِشان...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر