همینکه
میشود از پس آن دو چشم ِ همیشه مراقب، که «نوزده، هشتاد و چاهار»وار میپایدت،
هنوز هم بود و نفس کشید و به جایی رفت، جایی که بر خلاف روزها، که همینطور بیخیال
به احوال و اوضاع دنیا میآیند و میروند و شتاب میگیرند و سرسام میآورند و پیری
و فرسودهگی و خستهگی بهجا میگذارند، دمی نشست زیر سایهای و به پیشواز کاهلی
تابستانانه رفت و کتابی دست گرفت و ورق زد و مزهمزهاش کرد و حظ برد از کلمات و
با طعم ِ ترش ِ گوجهسبز ِ نمکخوردهی توی دهان، ترکیب احساسات رنگوارنگ زیبا
پدید آورد و شاد شد و بعدتر، دربارهی این حس، این حسهای خوب، این لبخندی که روی
لبات نشسته با دوستی، او که کلامات را، نگاهات را، حتا پیش از سخن گفتن میفهمد،
به اشتراک گذاشت و از فیلمها، از کشفهای جدید سینمایی، از کلاسیکهای ناآشنا به
گوشات حرف زد، خیلیست...
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱
از مِسکوب...
از خانه بیرون آمدم. تاریک بود. اینجا همیشه صبحها
تاریک است. دو تا زن به ساعتهایشان نگاه میکردند و میدویدند. در تلاش معاش.
کبوتر سحرخیز و کامروایی دستپاچه و سمج به چیزی شبیه روده مرغ نوک میزد. صبحانه
در باران. آسمان مثل لاک روی زمین افتاده بود و آدمها زیر چتر مثل لاکپشتهای
پا دراز و قارچهای سایه بلند بودند. سرگردان، شتابزده، از نور خیسشان آب میچکید،
خیابان باریک، ساختمانها بلند و آسمان غایب. مثل این بود ته دریا راه میروم. در
تاریکی خیس اعماق...
از «مُسافرخانه»ی شاهرُخ ِ مِسکوب
اشتراک در:
پستها (Atom)