از خانه بیرون آمدم. تاریک بود. اینجا همیشه صبحها
تاریک است. دو تا زن به ساعتهایشان نگاه میکردند و میدویدند. در تلاش معاش.
کبوتر سحرخیز و کامروایی دستپاچه و سمج به چیزی شبیه روده مرغ نوک میزد. صبحانه
در باران. آسمان مثل لاک روی زمین افتاده بود و آدمها زیر چتر مثل لاکپشتهای
پا دراز و قارچهای سایه بلند بودند. سرگردان، شتابزده، از نور خیسشان آب میچکید،
خیابان باریک، ساختمانها بلند و آسمان غایب. مثل این بود ته دریا راه میروم. در
تاریکی خیس اعماق...
از «مُسافرخانه»ی شاهرُخ ِ مِسکوب
۲ نظر:
آقا الآن سر زدم دیدم رسیدی منتهی خودت بیشتر بنویس... ممنون
ارادتمندم؛ چشم، حتمن.
ارسال یک نظر