همینکه
میشود از پس آن دو چشم ِ همیشه مراقب، که «نوزده، هشتاد و چاهار»وار میپایدت،
هنوز هم بود و نفس کشید و به جایی رفت، جایی که بر خلاف روزها، که همینطور بیخیال
به احوال و اوضاع دنیا میآیند و میروند و شتاب میگیرند و سرسام میآورند و پیری
و فرسودهگی و خستهگی بهجا میگذارند، دمی نشست زیر سایهای و به پیشواز کاهلی
تابستانانه رفت و کتابی دست گرفت و ورق زد و مزهمزهاش کرد و حظ برد از کلمات و
با طعم ِ ترش ِ گوجهسبز ِ نمکخوردهی توی دهان، ترکیب احساسات رنگوارنگ زیبا
پدید آورد و شاد شد و بعدتر، دربارهی این حس، این حسهای خوب، این لبخندی که روی
لبات نشسته با دوستی، او که کلامات را، نگاهات را، حتا پیش از سخن گفتن میفهمد،
به اشتراک گذاشت و از فیلمها، از کشفهای جدید سینمایی، از کلاسیکهای ناآشنا به
گوشات حرف زد، خیلیست...
۲ نظر:
شادیهایت پُردوام
متقابلن، با آرزوهای خوب برای تو، علیرضای عزیز...
ارسال یک نظر