۹ دی ۱۳۸۸

پرت و پلاهای یک ذهن آشفته

1- درست مثل درد جا انداختن استخونه، وقتی که می خوای یه حرکت جدید رو تو یه موقعیت جدید انجام بدی در حالی که داری علیه تمام اون چیزهایی که بهشون عادت داشتی می جنگی.
2- جوجه کبابش اون قدر محشر بود که به محض این که چنگالم بهش خورد، جوجه بال در آورد و پرواز کرد.
3- وقتی واسه دو روز پشت سر هم نتونی از دست شویی خونه ی خودت استفاده کنی، دیگه می تونی به چی تو این دنیا دل خوش باشی.
4- یعنی تو این قدر بدشانسی که درست تو اون لحظه ای که دوست نداری کسی رو ببینی و موقعیتت از بین بره، یه دفعه طرف بین دوازده میلیون آدم، تو اون نقطه ی شهر، جلوت سبز بشه و گند بزنه به حالِت.
5- برداشته با آنالیز زندگی خصوصی طرف تو صورتش میگه "تو فقط دخترهایی رو که موقع خندیدن لُپشون گود میفته دوست داری".
6- آخ که چه لذتی داره وقتی خون داغ دست از مچ سرازیر میشه و رو کاشی های سفید حموم می چکه.
7- هِی داری با تمام وجود به یارو حالی می کنی که این آخرین فرصتیه که داری بهش میدی در حالی که نمی دونی آخرین فرصت رو خودت مدّت ها پیش به باد دادی.
8- به طرف میگی با این مانتو که امروز پوشیدی خیلی خوشگل شدی و جواب میده مگه تا حالا خوشگل نبودم. در عین این که می مونی چی باید بهش بگی، دوست داری یه سیلی بزنی بیخ گوشِش!
9- خُب این یه قراره؛ باید هر سال اسفند بری کیش و یه برنامه واسه خودت بریزی و بعد از چند ماه فراموشش کنی تا دوباره اسفند بعد مجبور بشی بری کیش.
10- دست خودم نیست آخه. وقتی اون تی-شرت رو می پوشم میرم تو مودِ ریاست و به همه دستور می دم. فیلمش هم موجوده!
11- نمی دونم اسم این رو چی بذارم وقتی سریالی رو که ملت ده سال پشت سر هم می دیدنش، توی فقط سه هفته ببینی اش.
12- بهش میگن زیاد غُر می زنی در شرایطی که به نظر خودش فقط داره نقد وارد می کنه. احتمالا به این می گن تفاوت نقطه ی دید.
13- طرف هنوز فکر می کنه ذاتا پُست مُدرنه؟

پی نوشت1: از ظاهر امر پیداست که به ما نباید ربط چندانی داشته باشد ولی به هر حال باید گفت: !Happy New Year (تبریک پیشاپیش به خوانندگان فرامرزی این وبلاگ)
پی نوشت2: گاهی وقت ها دیوانه بازی درآوردن برای جلوگیری از دیوانگی مفید است.
پی نوشت3: جدای لحن مشنگ وارانه ی این پُست، این پی نوشت آخر به شدت جدی است. تنها دو بار زندگی می کنیم را از دست ندهید. یک تجربه ناب بصری است که لنگه ی وطنی اش کم پیدا می شود. هم پُر از جامپ کات های گُداری است و هم روایت غیر خطی به سبک 21 گرم دارد. علاوه بر این ها، هم فیلم رئال است و هم نیست. و دست آخر این که یک نگارِ جواهریان سرزنده دارد که انگار از توی نفسِ عمیق پریده بیرون و می شود ازش دیوانه بازی و شاد و امیدوار بودن و به هیچ حساب نکردن دنیا را یاد گرفت. امیدوارم بشود بعدتر بیشتر راجع به این فیلم ایرانی معرکه بنویسم ولی شما این فیلم را از دست ندهید!

۲۲ آذر ۱۳۸۸

جنبه ی فرعی ماجرا

اصل ماجرا این نبود ولی خب قضیه به این هم ربط داشت. با وجود این که مدت ها بود همدیگر را ندیده بودند اشتیاق آن چنانی برای دیدن هم نداشتند ولی چاره چه بود؟ تقریبا مجبور بودند. توی بعد از ظهر یک روز سرد پاییزی، یک جای خیلی شلوغ شهر قرار گذاشتند. دومی کمی دیر رسید و اولی به جز انتظار کشیدن کاری نمی توانست بکند. وقتی همدیگر را دیدند فقط دست دادند. انگار نه انگار این دو نفر از سال های دبستان با هم آشنا هستند. سرمای غیرمنتظره ی هوا باعث شده بود که بعد از سلام و احوال پرسی های معمول به دنبال جایی بگردند که بتوانند گرم شوند. دومی یک کافه را پیش نهاد داد.
کافه گرم بود ولی یخ این دو نفر را باز نکرد. نشستند روبه روی هم و تا می توانستند سیگار مارلبورو کشیدند و نسکافه ی داغ داغ نوشیدند. حالا دیگر سرمای استخوان سوز جایش را به گرمای مطبوعی داده بود که نمی شد به این سادگی ها از آن دل کند. از طرف دیگر موقعیت شان چیزی نبود که هیچ کدام شان انتظار داشتند. بعد از مدت ها دیداری تازه کرده بودند و گمان می کردند حرف های زیادی برای گفتن دارند ولی انگار حرفی برای زدن نبود. بحث های لوس و تکراری راجع به سرمای هوا یا تیم های مورد علاقه شان هم راه را به جایی نبرد. اولی، ده دقیقه ای خودش را با اینترنت وایرلس رایگان کافه مشغول کرد و دومی که مدل گوشی تلفنش قدیمی تر بود فقط نگاه می کرد. حالا که سر دوستش به جایی گرم بود و مجبور نبودند به هم نگاه کنند، خیالش راحت تر شده بود.
موقع خداحافظی هیچ کدام شان ناراحت نبودند و بعد از آن هم خبری از هم نگرفتند.

۲۷ آبان ۱۳۸۸

آقا تو حنجره ی نسل مَنی!

یک

گاهی پیش می آید وقتی با یک اثر هنری برخورد می کنم جُدای لذتی که از خود اثر می برم، شیفته ی نوعِ نگاه و نبوغِ خالق اثر هم می شوم و البته نسبت به نبوغش احساس حسادت هم می کنم. فرق ندارد که اثرِ هنری یک شعر از نزار قبّانی باشد یا نمایش نامه ای از بکت یا موزیک ویدئویی از فینچر. برای مثال وقتی داشتم سگدانی تارانتینو را می دیدم پشت سر هم می گفتم این تارانتینوی لعنتی چه طور توانسته هَم چه فیلمی بسازد. یا وقتی Punch Drunk Love (که نمی دانم به فارسی چه ترجمه اش کرده اند) و آدام سندلرِ سرحالش را می دیدم که توسط نابغه ای به اسم پل تامس اندرسون هدایت می شد مدام به خودم می گفتم یک آدم چه قدر می تواند باهوش باشد و ذهنش چقدر توانایی داشته که موفق شده این گونه شاهکار بسازد. توی یک موقعیت های این مدلی، اول تا جایی که می توانم از اثر لذت می برم و بعدش هوش و نبوغ خالقش را می ستایم و البته کمی هم به او حسادت می کنم.

حالا ماجرای من و محسن نامجو هم همین طوری است. بس که آثارش را دوست دارم ناخودآگاه شیفته ی هوش و نبوغش شده ام و بعد به صورت متعصبانه ی وحشتناکی می پرستمش.

دو

پرسونای برگمان را که می دیدم دقیقا همزمان با هر نما توی ذهنم هزار جور تحلیلش می کردم و از هر سکانس یا حتی چیزهای کوچک ترش مثلا نور و جزئیات بگیر تا دیالوگ های پُر مغزی که برگمان برای بازیگرانش نوشته بود، معانی بزرگ و غریبی برداشت می کردم. مثلا به خودم می گفتم این جمله کوتاهی که بی بی اندرسون گفت یا فلان دیزالوِ برگمان می تواند معنی چه و چه بدهد. خلاصه به نظرم آن قدر فیلم بزرگی آمد که راه داشت از هر چیز جزئی اش معانی عمیق و فلسفی دریافت کرد. هر گوشه ی فیلم حرفی بود و برای خودش ایده ی بزرگی داشت.

حالا بعضی موزیک های نامجو هم همین طوری اند. جملات پشت سر هم می آیند و انگار بی معنی هستند (که اتفاقا بی معنی هم هستند! به جایش بیشتر توضیح می دهم). انگار که فقط این آقا برداشته و چند چیز را پشت سر هم ردیف کرده تا ترانه ای بسازد ولی به نظرم باید کمی بیشتر در بحر موزیک فرو رفت. جملات و اشعار را قشنگ تقطیع کرد و هر کدام را برای خودش جداگانه در نظر گرفت و معنی پنهان پشتش را گرفت. نمونه اش موزیک معروف شقایق نورماندی بود که اگر کلیت را کنار بگذاریم پَسِ هر جمله ای که نامجو می گوید دنیایی از مفاهیم هست و می شود فهمید که فکری هم پشت این بوده و همه چیز بی ربط نیست. یا همین موزیکِ جدیدِ هَمّه اش که می شود از هر جمله اش کنایه و نیشتری برداشت کرد.

سه

یک دیدگاهی وجود دارد که دنیا را به پشم هم حساب نمی کند. همه چیز را بی ارزش و جفنگ و بیهوده می بیند و تا جایی که می تواند ان را هجو می کند. همه چیز را به سخره می گیرد و به ریش همه می خندد. در روزگاری که از فرط سخت بودنش همه دارند جان می کَنَند انگار هیچ چیزی جدّی نیست. هر چه که هست مایه خنده می شود. فلان چیز را که مثلا قرن هاست همه پاک و مقدس می دانند در آنی می شکند و به هیچ حساب نمی کند. در ظاهر افرادی که این روش را دنبال می کنند خل وضع و مشنگ هستند ولی در حقیقت این طور نیست. این ها سختی های دنیا را می بینند و به روش خودشان به آن انتقاد وارد می کنند. آن را مسخره می کنند تا شاید به این روش وضع شان بهتر شود. ایده های بزرگ را پَسِ ذهنشان دارند ولی با آن نگاهی که قرن ها به آن شده نمی نگرند. سعی می کنند به روش خودشان به آن ها نزدیک شوند و جوری که فکر می کنند کمتر در این دنیای سخت و خشن آسیب می بینند رفتار می کنند. توی سینما یک هم چه دید گاهی را پُست مدرن می نامند. این عالی جنابان پُست مدرن به قول مجید اسلامی مفاهیم بزرگ را در گیومه قرار می دهند و با هجو همه چیز سعی می کنند دنیای خاص خودشان و سینمای شان را بسازند. سَردَمداران سینمای پُست مدرن هم کسانی مثل برادران کوئن، کوئینتین تارانتینو، جیم جارموش، هال هارتلی و ... هستند.

توی بند دو گفتم موزیک های نامجو بی معنی و آبسورد به نظر می آیند و راستش اگر بخواهیم با روش معمول آن را بسنجیم درست به نظر می رسد. در نگاه اول کلیت کار بی معنی است. همه چیز به هیچ گرفته شده و این اقا دارد با حنجره پرقدرتش اصوات حیوانی و عجیب غریب و بی معنی از خودش در می آورد. ترانه های قدیمی و جملات مقدس را مسخره می کند یا پشت سر هم کلمات بی معنی می بافد و گاهی هم جانب ادب را رعایت نمی کند و از دهانش فحش های آب دار در می اورد. خوب وقتی این طوری بخواهیم به موسیقی نامجو نگاه کنیم نه تنها چیزی برای لذت بردن وجود ندارد بلکه شاید اصوات تولیدی گوش و بعضی وقت ها هم تعصب مان را بخراشد. اما حالا بیاییم با نگاه پُست مدرن ها به موسیقی نامجو گوش بدهیم. انگار چیزهای بیشتری دست گیرمان می شود. این مسخره بازی ها شاید شیوه نقد اوست. دنیایی که همه چیزش از فرط زمختی دارد تحمل ناپذیر می شود باید با روش دیگری به مقابله با آن پرداخت. باید قواعد قدیمی و چیزهایی که دست و پاگیر هستند را کنار گذاشت و جور جدیدتری که به خودمان هم کمتر آسیب وارد شود به دنیا نگاه کرد. نامجو هم در موسیقی اش دقیقا همین روش را دنبال می کند. با دیدی بازتر به همه چیز نگاه می کند. لازم نمی داند که شعر حافظ را که قرن ها فقط به یک روش خوانده می شده و جز تغییراتی که مثلا در مایه ماهور یا دشتی در خواندنش بوجود می آمده تحمل کند و پرده ها را پس و پیش می کند و معجونی در می آورد که نه دشتی است و نه بلوز! یا چیزهای مقدسی را قرار بوده فقط روی طاقچه بماند به روش خودش و با کمی ابتکار به روش دیگری می خواند و البته چوب نوآوری و پیشرو بودنش را هم می خورد.

چهار

چند سوال وجود دارند که به نظرم مطرح کردنشان هیچ ارزشی ندارد. مثلا دلیل دوست داشتن یک نفر و یا این که چرا دیگر دوستم نداری. به نظر من این جور چیزها دلیل نمی خواهد. اگر یک نفری کسی را دوست داشته باشد و عاشقش باشد نباید به دنبال چرایی اش بگردد و سعی کند با منطق عشق را اثبات کند و البته همین طور است دوست نداشتن و بریدن از یک نفر.

توی مسئله هنر هم به نظرم هم چه چیزهایی وجود دارد. مثلا یک نفر از فیلمی خوشش می آید و برایش هیچ دلیلی ندارد و اتفاقا به نظر دیگران فیلم بدی هم به نظر می رسد. ولی خوب این طرف، فیلم را دوست داشته و این به سلیقه اش و خیلی چیزهای دیگر برمی گردد. من هم آمدم و توی سه بند بالا سعی کردم دلایلم را برای دوست داشتن موسیقی نامجو توضیح بدهم. در بند اول گفتم که این آقا نابغه است و در بند دوم گفتم که توی جملاتش معنی هست و توی بند سوم هم گفتم می شود حتی به شیوه ای جفنگانه به موسیقی اش گوش داد و انتظار معنا و مفهوم را نداشت و از آن لذت برد ولی همان طور که گفتم دوست داشتن موسیقی نامجو و یا کُلا هر نوع هنر نیاز به دلیل و منطق آن چنانی ندارد. اگر کسی موزیک نامجو را دوست دارد، خوب آن را دوست دارد و نیازی نیست ذهنش را با منطق درگیر کند و همین که از شنیدنش شاد شود و لذت ببرد کافی است و ...

پنج

صبر کردم تا مُدّتی از بیرون آمدن آلبومِ جدیدِ نامجو بگذرد تا احیانا جوگیرانه درباره اش نظر ندهم ولی توی همین مدّتی که آلبوم درآمده هزاران بار به آن گوش داده ام و راستش هر بار بیشتر شیفته ی موسیقی و نبوغ و نوآوری نامجو شده ام. این جاست که مجبور می شوم بگویم:

مُحسن نامجو لعنتی! تو حَنجره یِ نسلِ مَنی!


پی نوشت: ما را هم به همان لذّتِ آخّ!


۲۳ آبان ۱۳۸۸

کسی را نمی بینم جز تو

بیهوده است ایستادگی،
بیهوده است اعتراض،
در برابر عشق تو.
من و تمامی شعرهایم
پاره ای از تندیسی هستیم
که با سرانگشتان تو شکل گرفته است.
چه غریب است این:
در میان زنان هستم
و تنها تو را می بینم.

***
با عشق تو در آستانه ناپیدایی ایستادم
آب دریاها سرریز کردند
اشک بر چشمان چیره شد
و نشان زخم خنجر
بر پوست غالب آمد.

***

به عاشقان گوش می سپردم
از آرزوهایشان سخن می گفتم
و می خندیدم
اما چون به هتل باز می آمدم
و قهوه ام را به تنهایی سرمی کشیدم
در می یافتم که چگونه خنجر دردناک
در گوشتم فرو رفته
و سرِ باز آمدن ندارد.

***
اگر مردی
تو را بیش از من دوست دارد
مرا به سوی او ببر
تا نخست او را بستایم
برای پایداریش
و سپس، او را بکشم.

شعری از نزار قبّانی




۳ آبان ۱۳۸۸

بهترین فیلم های عمر من

شماره مهر ماه ماهنامه فیلم که چهارصدمین شماره آن هم بود به بهترین فیلم های عمر منتقدین و مترجمین و اهالی سینما اختصاص داشت. هر کس برای خودش بهترین فیلم های زندگی اش چه ایرانی و چه خارجی را ردیف کرده بود و بعضی ها هم توضیحاتی راجع به فیلم های منتخبشان داده بودند. علاوه برآن، عده ای هم راجع به نقد فیلم و معیارهایشان نوشته بودند و چند نفری هم راجع به شیوه ی فیلم دیدنشان و فیلم های محبوبشان و سینماهای نوستالژیک دوران کودکی و یا جوانی شان نوشته بودند. این روشی ای است که هر ده سال در این نشریه وزین رخ می دهد و خلاصه می توان گفت شماره ویژه و ماندگاری بود. من هم کلی با خودم کلنجار رفتم که چند خطی راجع به این شماره از مجله محبوبم و دیدگاه و نظریات مهم ترین، با سوادترین و به نظرم تاثیر گذارترین قشر سینما بنویسم ولی چون اکثرشان در خود مجله و یا در سایت ها و وبلاگ هایشان به اندازه کافی راجع به این قضیه نوشته بودند می خواستم عطای نوشتن را به لقایش ببخشم ولی چون به نظرم این طور می آمد که این مساله جدای این که نمایان گر دیدگاه ها و نظریات قشر متفکر سینما هست و دید کلی خوبی درباره سطح سواد و فرهنگ سینمایی کشورمان می دهد، می تواند دید جامعه شناسی و تخصصی تری حتی راجع به قشر روشنفکر کشورمان هم برایمان بوجود بیاورد، اهمیتی دوچندان پیدا می کند. خلاصه جمیع این مسائل باعث شد تا من هم به بهانه این که فیلم های محبوب عمرم را لیست کنم، چند خطی بنویسم حالا گیرم بیشترنکات، قبل تر به تفصیل شرح داده شده اند.

بعد از ذکر این مقدمه طولانی در بخش اول من هم فیلم های زندگی ام را ردیف کرده ام و راجع به هر کدامشان چند خطی نوشته ام که بیشتر حال و هوای احساسی دارند و دور از متر و معیار های مرسوم علمی نقد فیلم هستند. بعد هم چند نکته درباره انتخاب هایم گفته ام و دربخش دوم این نوشته همان چند مورد نسبتا تکراری ولی بسیار مهم را آورده ام.


بخش اول

بهترین فیلم های عمر من

راننده تاکسی /Taxi Driver

قصه ی مرد تنهای خداوند (تراویس بیکل) را از زبان اسکورسیزی در نیویورک کثیف دهه ی هفتاد می شنویم. تراویس آن قدر تنهاست و آن قدر در ارتباط با جمع ضعیف است که حتی نمی داند در قرار (date) اول نباید دختری را فکر می کرده با همه ی دختران عالم فرق دارد به سینمای فیلم های پورنو ببرد. همین مسئله ضعف در ایجاد ارتباط باعث می شود تا رابطه اش با بتسی به هم بخورد و بعد از آن نسبت به همه چیز پارانویای شدیدتری پیدا می کند. گمان می برد از طرف خداوند مامور شده تا زشتی ها و پلشتی ها را از زمین پاک کند و در نهایت در یک فاحشه خانه بدبو، دختر نوجوان بدکاره ای را از دست پااندازهای پول پرست با به راه انداختن کشت و کشتار نجات می دهد. در پایان فیلم که بسیار دوستش دارم بتسی همان دختر جفاکار دوباره به سمت تراویس متمایل می شود ولی تراویس دیگر مرد تنهای خداوند شده و...

آنی هال / Annie Hall

نبوغ وودی آلن را نمی شود ندید گرفت. همه چیز در فیلمش گنجانده. فیلم پر از شوخی ها و بازی های کلامی خنده دار است و در عین حال یک داستان رومانس را به بهترین شکل ممکنش تعریف می کند و مانیفستی ارائه می کند که برای من هم بسیار ارزشمند است (ادامه اش می دیم چون به تخم مرغ هاش نیاز داریم). این فیلم در عین حال حدیث نفس وودی آلن هم می تواند باشد و در عین این که بسیار خنده دار هست در نهانش غم و افسرده گی شیرینی قرار دارد.


کازابلانکا / Casablanca

از معدود کلاسیک هایی است که راحت می توانم تا انتها تماشایش کنم و دچار مشکل نشوم. داستان عاشقانه ای است که با هر بار دیدنش نه تنها هوای عاشقی به سرم می زند بلکه تا جایی که می توانم گریه هم می کنم. همیشه از آن جایی که الزا، ریک را در راه آهن پاریس قال می گذارد اشک ها جاری می شوند و تا انتها به این امید خیره به تلویزیون می نشینم که شاید این بار ریک دست از یک دندگی اش بردارد و برای خودش هم مجوز دست و پا کند و همراه الزای زیبا از جهنم مراکش فرار کند ولی هیچ وقت این آرزویم به حقیقت نمی پیوندد. ژست ها و صورت سنگی و نحوه سیگار کشیدن و تکیه دادن ریک به پیشخوان بار برایم به شدت دوست داشتنی است. همین طور فکر می کنم اینگرید برگمن (الزا) با آن صورت گرد و چشم های معصوم و لب و دهان خواستنی دقیقا چهره ی یک معشوقه دست نیافتنی را دارد.

پیش از طلوع /Before Sunrise

اگر کسی نمی داند چه طور می شود از روزمرگی لذت برد باید این فیلم را ببیند. سرتاسر فیلم جسی و سلین در وین شهر موسیقی، قدم می زنند و قدم می زنند و حرف می زنند و حرف می زنند و برای رضایت مخاطب گاهی وقت ها لبی هم می گیرند! دیالوگ ها به شدت روزمره هستند و هیچ چیز بزرگ و به ظاهر با اهمیتی درشان وجود ندارد ولی زندگی پشت همین مسائل ساده و پیش پا افتاده پنهان شده. و حالا اصل زندگی با یک داستان زیبای عشقی هم ترکیب شده و چه ترکیبی بهتر از این!


ماتریکس / Matrix

چند بار اول این فیلم را تنها به خاطر صحنه های جذاب و مهیج و جلوه های ویژه ی بدون نقصش دیدم. بعد ها که کمی سطح سوادم بالاتر رفت تازه فهمیدم که این بازی کامپیوتری (فیلم ماتریکس را می گویم) چه دنیای پیچیده فلسفی همراهش دارد. برای اولین بار کمی به فلسفه علاقه مند شدم و به سراغ آرای دکارت رفتم و بدجور ترسیدم. ترسیدم از این که نکند ما هم داریم در دنیایی مجازی زندگی می کنیم و سرمان را مثل کبک زیر برف کردیم و خومان را به نفهمی می زنیم. هر چند راهی برای فهمیدن و دوری از جهل انگار وجود ندارد (این جمله ی آخر یک ایراد فلسفی بزرگ دارد!)


پدر خوانده 1 /The Godfather

بازی درخشان مارلون براندوی کبیر و آن چانه خاریدنش و یا آل پاچینو و تغییرات دیدگاهش در فیلم و حتی نگاه های پر خواهش دایان کیتن یک طرف و آن بخش کوتاه زندگی مایکل در سیسیل طرف دیگر. مایکل برای این به سیسیل رفت تا از دست دشمنانش فرار کند و جانش را حفظ کند ولی آن جا با یک دختر دهاتی سیسیلی آشنا می شود. آن صحنه را به یاد بیاورید و که مایکل و نامزد سیسیلی اش دارند با هم قدم می زنند و راه می روند و بعدش می فهمیم انگار تمام اهالی روستا به دنبالشان هستند و مراقبشان هستند تا کار خلافی در تنهایی شان انجام ندهند. یا آن جایی که دختر سیسیلی با زدن استارت اتومبیل به هوا می رود و ری-اکشن های مایکل. به نظرتان برای دوست داشتن یک فیلم چیزهایی بیش از این هم نیاز است؟

فارغ التحصیل / The Graduate

تنها فیلم این فهرست است که فقط یک بار آن هم دو سه سال پیش دیده امش ولی همان دیدار و معاشقه با فیلم آن چنان در ذهنم مانده که نمی شود از دستش هیچ رقمه فرار کرد. فیلم چیزهای زیادی برای عرصه دارد: موسیقی اعجاب بر انگیز (Sound of Silence) و داستین هافمن دوست داشتنی ای که به هیچ وجه حاضر نمی شود از معشوقه اش بگذرد و با تمام بلاهایی که سرش می آید دست آخر محبوبش را در کلیسا و چند دقیقه قبل از خطبه کشیش در مراسم عروسی از دست داماد جدید و مادر بدطینت عروس می رباید و هر دو با هم سوار اتوبوس می شوند به سوی ابدیت پیش رویشان می روند.


آفتاب ابدی یک ذهن بی آلایش / Eternal Sunshine of A Spotless Mind

وقتی زندگی و ذهن آدمی حالتی دایره وار دارد و همه چیزش از جایی شروع می شود و روی محیط یک دایره می چرخد و در انتها به همان جای اول بر می گردد چرا فیلم ها این طور نباشند؟ حالا در این فیلم همه چیز در یک فضای ذهنی روی یک دایره می گردد و ابتدا و انتهایش روی هم منطبق می شوند. کلمنتاین که دختر شاد و سرزنده و البته مودی ای (moody) هست و هر روز موهایش را به یک رنگ در می آورد توی قطار با جوئل تنها و تک افتاده آشنا می شود و بعدتر که زندگی و رابطه شان بر مدار موفقیت نمی چرخد رابطه را به سنگدلانه ترین حالت ممکن به هم می زند و حتی برای پاک کردن خاطراتش از جوئل به مطب دکتر عجیب فیلم می رود. جوئل هم درصدد جبران بر می آید و همین کار را انجام می دهد اما در شبی که وردست های دکتر در حال پاک کردن ذهنش هستند به یک باره می فهمد که نمی تواند از کلمنتاین و خاطراتش با او بگذرد و جنگی بین ذهن جوئل و تکنولوزی دکتر میرزواک در می گیرد. در نهایت هم جوئل و کلمنتاین در حالی که تا جایی که ممکن بوده علیه هم بد گفته اند ترجیح می دهند رابطه به ظاهر از دست رفته شان را ادامه بدهند در حالی که ممکن است دوباره در آینده به مشکلی این چنینی بر بخورند...

پالپ فیکشن /Pulp Fiction

اولین بار یک نسخه دوبله شده از این فیلم را دیدم و تا دو سه هفته سعی می کردم لحن کاراکترهای فیلم را تقلید کنم و مثل آنها حرف بزنم. لذت زیادی هم بردم که برای اولین بار کلمه «مادر به خطا» را می شنیدم که لحن تلطیف شده ی دشنام بدی بود. دیالوگ ها و شوخی های فیلم آن چنان بدیع و تر و تازه و البته فوق العاده بودند که تا مدت ها حتی با یادآوری شان خنده ام می گرفت. جدای این مسائل، بازی های فرمی و شکستن های متوالی زمان چیزی بود که حتی با وجود گذشت پانزده سال از زمان ساخت فیلم هنوز یکتا و بی مانند هستند. سکانس رقص در رستوران عجیب فیلم یا مرگ وینسنت به آبسوردترین شکل ممکن یا ماجرای مسخره همان حلقه معروف که کریستوفر واکن دوست داشتنی تعریف می کند و یا دوست دختر فرانسوی بروس ویلیس و کشته شدن زد و یا تغیر رفتار جولز و رستاگاری نهایی اش تنها قطره هایی از اقیانوس عظیم پالپ فیکشن هستند (داشتم موارد جذاب فیلم را یکی یکی برای خودم می شمردم که دیدم دارد تعدادشان سر به فلک می زند پس من هم فقط به ذکر همین چند نکته بالا بسنده کردم).

کلوزآپ، نمای نزدیک

حسین سبزیان که یک آس و پاس به تمام معناست برای چند روز خودش را جای محسن مخملباف به یک خانواده قالب می کند تا هم کمی از فلاکت خودش فرار کند و هم ماجرای هیجان انگیزی تجربه کند اما در نهایت دستش رو می شود و کارش به دادگاه و شکایت کشی می رسد. به غیر از شخصیت بسیاز پیچیده و چند بعدی سبزیان، نوع نگاه کیارستمی و روشی که این داستان واقعی را به فیلم برگردانده (که شاید حداکثر می شد یک پاورقی جذاب در یک نشریه زرد از آن درآورد) به شدت منحصر به فرد هستند. دنیای خاص کیارستمی که سادگی مفرطش در لایه اول آن شاید باعث گمراهی و به خطا رفتن خیلی ها شود در این فیلم به نهایت پختگی رسیده و نتیجه اش چیزی شده که به نظرم در تاریخ سینمای جهان بی همتاست.

قهوه و سیگار / Coffee and Cigarettes

چند اپیزود پر از پرت و پلا. آدم های معمولی و مشکل دار توی کافه ای نشسته اند و قهوه می خورند و سیگار دود می کنند. شاید هم بتوانند حرفی بزنند که احتمالا ارزش شنیدن هم ندارد. پس چه چیزی این فیلم را برایم این قدر دوست داشتنی کرده؟ به نظرم باید آبسوردیست(!) بود تا احساس من را فهمید. چون فیلم از لحاظ ممیزی مشکلی نداشت تصمیم گرفتم آن را برای اعضای خانواده ام پخش کنم. بعد از فیلم به مدت چند روز پدرم با من حرف نمی زد. می گفت من بچه بزرگ کرده ام که بنشیند و مزخرف های این مدلی ببیند و بعد هم بگوید این شاهکار است!



چند نکته درباره انتخاب فیلم ها

1. این ها بهترین فیلم های عمرم، در این لحظه هستند. شاید بیست سال دیگر من این آدم امروز نباشم و تغییر کرده باشم و این فیلم ها در لیست بهترین های من نباشند (هر چند این مسئله با شناختی که از خودم دارم کمی بعید به نظر می رسد. به قول پیمانِ فیلم درباره الی...: من بیست سال بعد هم همین گُهی که الان هستم، خواهم بود!)

2. این فیلم ها را از بین تمام فیلم هایی که در این چند سال دیده ام انتخاب کرده ام. مسلما خیلی فیلم ها هستند که من ندیدمشان یا حتی اسم شان هم به گوشم نخورده.

3. بر خلاف کاری که در مجله فیلم کرده بودند و برای فیلم های ایرانی جدا از خارجی ها رای گیری کرده بودند، من ایرانی ها و خارجی ها را در یک فهرست آوردم. اعتقاد ندارم که فیلم های ایرانی را باید به خاطر ایرانی بودنشان یا امکانمات کمتر یا هم زبانی شان یا خیلی مسائل دیگر در لیستی جدا دسته بندی کرد. اگر فیلم ایرانی آن قدر قوی باشد و بتواند کسی را تکان بدهد نباید برایش تفاوتی با فیلم های خارجی در نظر گرفت.

4. سعی کردم که دایره انتخابم را تا جایی که ممکن است تنگ کنم و آن را به یازده (هر چه کردم نشد ده تایشان کنم!) فیلم کاهش دهم در شرایطی که خیلی فیلم های دیگر هم بودند که روی من تاثیرات عمیقی گذاشته اند و توانسته اند ذهنم را مشغول کنند. تقریبا تمام فیلم های کوئن ها یا وودی آلن یا اسکورسیزی یا ونگ کار- وای یا هانه که یا جارموش یا پولانسکی و خیلی فیلم های دیگر که اگر بخواهم فقط به ذکر اسم شان بسنده کنم باید حداقل ده هزار کلمه دیگر بنویسم هم می توانستند در این فهرست باشند.

5. این چند خطی که درباره هر فیلم نوشته ام به هیچ وجه نمی تواند حتی ذره ای از شیفتگی و ارادتم را نسبت به هر فیلم ادا کند. اصلا آیا می شود عشق را آن هم در چند خط بیان کرد؟

6. و دست آخر این که به غیر از دو فیلم اول یعنی راننده تاکسی و آنی هال که برای من جایگاه رفیع تری دارند بقیه فیلم ها بدون ترتیب لیست شده اند.


بخش دوم

نکات بعضا تکراری ولی مهم

یک

در نگاه اول انتخاب بهترین فیلم های زندگی هر آدم شاید مثل یک بازی به نظر برسد و شاید هم عده ی زیادی آن را جدی نگیرند کما این که در خود مجله هم عده ی زیادی از اهالی سینما این انتخاب را نوعی بازی قلمداد کرده اند و حتی بعضی هایشان هم گفته اند که از این به بعد در یک بازی بچه گانه این مدلی شرکت نخواهند کرد. شاید حق با آن ها باشد ولی برای من لیست کردن بهترین های عمر فراتر از یک بازی است. توی همین لیست می شود دیدگاه و نظر و طرز تفکر و شاید نوع احساسات هر کس را دید. در این لیست چند کلمه ای می شود دنیای ذهنی افراد و حتی شیوه ی زندگی شان را هم مشاهده کرد. این که مثلا یک نفر چقدر سینما را می فهمد، در زندگی شخصی اش چه چیزها گذشته، طبق مانیفست ذهنی اش چه چیزی درست یا غلط است و حتی شاید بشود فهمید که ذهن یک شخص چه قدر می تواند پوچ و توخالی باشد و میزان ادا و اطوار در آوردن و کلاس گذاشتنش برای دیگران را متوجه شد. جمیع این مسائل باعث شد تا این لیست به ظاهر ساده برای من یکی حداقل فراتر از یک بازی ساده و بچه گانه باشد و اتفاقا خیلی جدی و مهمی هم باشد. و شاید این فهرست توانست دیدگاه و نظرم را نسبت به خیلی از نویسندگان و منتقدان سینمایی عوض کند.

دو

مسئله دیگر به نظرم این است که باید تعریف فیلم های عمر را بدانیم. خوش بختانه در اولین سطور نشریه که بر حسب نام خانوادگی نویسنده ها مرتب شده محسن آزرم که ارادت خاصی به نوشته هایش دارم و سطح سواد و معلوماتش را از خیلی از منتقدین ایرانی بالاتر می دانم با نقل قولی از آیدین آغداشلو ی کبیر خیالم را راحت کرده و لب کلام را گفته: این که فیلم های عمر هر کس لزوما بهترین های سینما نیستند. برای شرح و بسط بیشتر این جمله باید بگویم که به نظرم بهترین فیلم های عمر به آن دسته از فیلم ها اتلاق می شوند که در شخص تغییرات و تحولاتی به وجود می آورند به طوری که بعد از دیدن فیلم و نشخوار کردنش، آدمی که فیلم را دیده همان آدم سابق نیست. یعنی این که فیلم از لحاظ احساسی و یا شاید هم منطقی آن چنان تاثیری روی فرد گذاشته که باعث شده تجربیاتی به انباشته تجربیات فرد اضافه شود و این تجربه جدید آن قدر بزرگ و شگرف بوده که فرد شاید حالا با دید دیگری به دنیا و اتفاقاتش نگاه کند. حالا این فیلم می تواند جزو فیلم های برتر تاریخ سینما و تکریم شده توسط خواص و عوام نباشد. گاهی یک فیلم معمولی و حتی ضعیف که می شود ایرادات فراوان از نحوه اجرا و فرم و فیلمنامه و تدوین و هزار چیز دیگرش گرفت، آن چنان به دل می نشیند که هیچ فیلم بزرگ و بی نقص دیگر نمی تواند. البته در اکثر موارد فیلمی می تواند دل چسب باشد که نشود به راحتی ایرادی از آن گرفت ولی در تمام موارد این طور نیست.

سه

در کشورمان عده ای از منتقدان هستند که سینمای امروز را به کل نفی می کنند و فیلم های روز دنیا را چیزی جز مخلوطی از خون و ساطور و جلوه های ویژه نمی دانند. به نظرم این طرز تفکر ایرادت و اشتباهات فراوانی دارد. اصلا نمی شود به خاطر ارادت به گذشته و نوستالژی بازی نسبت به فیلم های کلاسیک قدیمی و یا آوانگاردهای اروپایی قدیمی، زیبایی شناسی خاص و نوین فیلم های امروزی را ندید. آدم باید خیلی متحجر و یا شاید هم خرفت باشد که نتواند از خشونت فیلم های تارانتینو یا کوئن ها و یا جلوه های ویژه ی فیلم هایی مثل ماتریکس یا ترمیناتور2: روز داوری چیزهای بیشتری کشف کند. در ظاهر شاید این سینما به قول این عده، تین ایجری و ابلهانه و سادیستیک به نظر برسد ولی پس همین چیزهای به ظاهر ناروا دنیایی فکر و ایده و نبوغ ریخته که باید با چشمان و تفکر باز به آن نگاه کرد تا نکته اصلی را گرفت. تابستان 87 در نشریه مرحوم شهروند پرویز نوری که یکی از سردمداران همین طرز تفکر عقب مانده و واپس گراست در مقالاتی سینمای معاصر را از دم تیغ گذراند و سینمای گل و بلبلی و پر از ایراد و بعضا کم مایه دوران کلاسیک را تا مرتبه خدایی بالا برد. من به هیچ وجه نمی خواهم سینمای کلاسیک و فیلم های سیاه و سفید و شنگول مثلا بیلی وایدلر و یا فرانک کاپرا را نفی کنم ولی این نکته را در نظر می گیرم که سینمای آن روزها چه از لحاظ فکر و چه از لحاظ امکانات در برابر چیزی که امروز در جریان اصلی سنما تولید می شود بسیار عقب تر بوده. برای من سخت است که تصور کنم مثلا کلارگ گیبل فیلم در یک شب اتفاق افتاد به این راحتی که می بینیم عاشق آن دختر گنده دماغ شود و یا در سانست بلوار وایدلر عزیز کسی که مرده داستان فیلم را تعریف کند! این ها و آن ساده نگری و کم مایگی سینمای کلاسیک است که باعث می شود من نتوانم در هزاره سوم به این راحتی به تصاویر اعتماد کنم و همه چیز را به سادگی ببینم و باور کنم و از ته دل دوستش داشته باشم. برای من ارتباط پیدا کردن مثلا با نسخه آمریکایی بازی های خنده دار میشاییل هانه که کبیر که اتفاقا جزو ضعیف ترین فیلم هایش هم هست و پر از اتفاقات به ظاهر بی منطق و شکنجه دادن های فراوان است راحت تر است. یا مثلا نمی توانم نبوغ و شیطنت های فرمی تارانتینو در سگدانی را که در هر نمایش موزه ای از ایده و فکر وجود دارد به راحتی دست کم بگیرم. و بنا بر آن چه که گفتم نه تنها این قبیل مزخرفات مرگ سینما و سینمای ساطوری را ذره ای قبول ندارم بلکه با دیدن مثلا هر فیلمی از کریستوفر نولان، آندری زوبیاگینتسف و یا فاتح آکین روز به روز به سینمای معاصر بیشتر ایمان می آورم.

چهار

یکی از چیزهایی که قبل از خواندن این شماره نشریه و تنها با دیدن جلد و فهمیدن موضوع آن برایم قطعی شده بود این بود که مطمئن بودم در نهایت فیلمی مثل همشهری کین حتما در بین فیلم های منتخب منتقدین وجود دارد. تقریبا می شود در هر فهرست و لیستی که منتقدین خارجی به عنوان فیلم های برتر (دقت کنید فیلم های برتر نه بهترین های عمر) منتشر می کنند همشهری کین با فاصله زیادی جایگاه نخست را دارد. حالا اکثر منتقدین وطنی هم برای نشان دادن معلومات سینمایی شان و پز دادن و عقب نبودن از قافله چنین فیلم هایی را در فهرست بهترین فیلم های تمام زندگی شان گذاشته اند تا احیانا بر چسب کم سوادی یا بی سوادی نگیرند. من در شاهکار بودن همشهری کین شک ندارم ولی به نظرم برای کسی که در ایران زندگی کرده و می کند و عمرش به دوران اکران فیلم و شرایط خاص اجتماعی آن زمان ایالات متحده نمی رسد نمی تواند فیلمِ آن چنان جذابی به نظر برسد که در مدحش زمین و زمان را به هم ببافد و مثل معشوقه ای اثیری نیاز به دیدنش را در هر لحظه احساس کند و چه و چه درباره اش بگوید. حالا اکثر این افراد در نقدهایشان آن قدر پیش پا افتاده و ابتدایی می نویسند و کم سواد بودنشان به اصطلاح تابلو است که من بعید می دانم حتی بخشی از جلوه های ناب و هنوز هم بعضا بکر همشهری کین را درک کنند. این مورد را می توان در لیست اکثر نویسندگان این شماره نشریه دید. یعنی آمده اند و شاهکارهای تاریخ سینما را ردیف کرده اند که همشهری کین به خاطر خیلی شاهکار بودنش آن قدر در فهرست این افراد تکرار شده که در رای گیری نهایی رتبه بالایی آورده.

پنج

مسئله دیگر نوستالژی بازی وحشتناک عده ی زیادی از سینما است. طرف زمانی در سینما دختری را دیده و خوشش آمده و یا شاید هم از آبجوی ارزان سینما لذت می برده حالا آمده از بیخ و بن تکنولوژی های جدید را نفی می کند و دی وی دی را حرام می داند و فیلم دیدن را فقط در سینما مجاز می داند. خدا وکیلی با وضع درب و داغان و اسف بار اکثر سینماهای کشورمان و سطح شعور و سواد ملت که صدا و نور موبایلشان از یک طرف و قرچ قروچ های چیپس و پفک ساطع شده از دهانشان از طرف دیگر، اصلا میل و رغبتی به فیلم دیدن در سینما می ماند؟ حالا باید این نکته را هم در نظر گرفت که ما در مملکتمان اصولا چیزی به اسم اکران فیلم خارجی نداریم و یا اگر هم داریم آن قدر محدود است و همان تک و توک فیلم آن قدر قیچی شده اند که چیزی ازشان باقی نمانده. اما به لطف تکنولوژی روز دیسک های نوری ای درآمده اند که فیلم های به شدت قدیمی را که هیچ جا نمی شود پیدایشان کرد با کیفیتی بسیار بهتر از روز اولشان که شاید خود کارگردانش هم نتواند فیلم را تشخیص دهد برایمان فراهم کرده اند و می شود راحت در خانه نشست و چایی خورد و احیانا سیگار کشید و فیلم را بدون مزاحمت احدی دید. اگر هم کسی به دنبال جزئیات بیشتر می گردد می تواند پروژکتور برای خانه اش تهیه کند و فیلم ها را در خانه هم روی پرده ببیند. حالا انصافا با این شرایط باز هم باید گفت که فیلم دیدن فقط در سینما مزه می دهد و باید صدای نفس تماشاگران اطراف را شنید؟


۱۹ مهر ۱۳۸۸

دو مینی مال دیگر

چشم ها را بست و سعی کرد صدایش را به خاطر آورد. اما هر چه بیشتر سعی می کرد کمتر به نتیجه می رسید. می دانست صدایی که در پستوهای ذهنش به دنبالش می گردد شیرین و دل نواز است. همان صدای دخترانه ای است که زمانی حاضر بود برای شنیدنش همه چیزش را بدهد. صدایی که او را سر شوق می آورد و از آن حالت افسردگی و غم، در آنی می رهانیدش. این گونه در تصوراتش می گذشت که این صدا از طول موج هایی تشکیل شده که جادوئی اند و توانایی درمان بیماری ها را دارد. همین طور در پیچ در پیچ هایِ نهان فکرش به این نتیجه رسیده بود که این صدایِ ظریف دخترانه احیانا باید از جایی میان اساطیر به امروز آمده باشد چون نیروها و تفکراتی را زنده می کرد که فقط می شد از یک قصه ی افسانه ای انتظار داشت. کافی بود صدای معشوقه اش را بشنود تا دیگر به هیچ چیز در دنیا کاری نداشته باشد چون گمان می کرد همان نوای شیرین و اعجاب بر انگیز اسطوره ای که از هزار شعر و غزل برایش زیباتر بودند و از لب ها و دهان زیبا و خوش تراش دختر بیرون می آمد برای ادامه ی زندگی اش کافیست. مدت ها بود این صدا را نشنیده بود و به همین خاطر داشت تلاش می کرد تا شاید بتواند حداقل بعضی طول موج ها را بازیابی کند اما هر چه بیشتر سعی می کرد و به ذهنش رجوع می کرد کمتر به نتیجه می رسید.

***

عاشق عروسی رفتن بود. البته نه به خاطر بزن و برقص و شادی اش. اتفاقا حالش هم از این رسم و رسوم به هم می خورد اما هم چنان عاشق عروسی رفتن بود. چون وقتی می خواست گره کرواتش را ببندد به مشکل بر می خورد و درمانده می شد و ان وقت بود که او می آمد و دستی بر سرش می کشید و از آن لبخندهای شیرینش می زد که یعنی چرا مردِ زندگی من بالاخره یاد نمی گیرد کرواتش را بزند و می بوسیدش و کمکش می کرد تا گره کروات را ببندد.

پی نوشت1: این ها دو تا داستانک مینیمال هستند که به جز نخ باریکی که به هم وصل شان می کند هیچ ارتباطی بین شان نیست.

پی نوشت2: یک معذرت خواهی و یک تشکر به تمام کسانی که آمدند این جا و پُست قبلی را خواندند و با نظراتشان مرا کمک کردند و من به دلیل مشغله های درس و زندگی و روزمرگی نتوانستم پاسخی در شان کلامشان بدهم، بدهکارم.

۳۰ شهریور ۱۳۸۸

روزمرگی هایی از جنسِ آخرِ تابستان

شماره یک

یک زمانی سعی می کردم که حتی برای یک لحظه هم که شده رومانتیک بازی درنیاورم و تا جایی که ممکن است احساساتم را بروز ندهم (منظورم فقط احساسات رومانس و عاشقانه نیست و دایره اش گَل و گُشاد تر از این حرف ها است. مثلا غم و شادی و دل تنگی و از این چیزها را هم شامل می شود). اما الان باید اعتراف کنم گاهی وقت ها نمی شود و من هم از قانون نانوشته ام تخطی می کنم. این مورد آخریش همین روزها پیش آمده که راستش بدجور حس و حال غریبش یخه ام را گرفته و ولم نمی کند. اصلن این بوی شیرینی که در هوا پراکنده شده دلم را بُرده. به گمانم باید همه اش تقصیر پاییز باشد. هنوز نیامده تارهای احساسی ام را مرتعش کرده و به سرم حال و هواهای عجیب زده. تقریبا هر سال روزهای نرسیده به پاییز این جوری می شوم. راستش حتی تعریف و توصیفش هم سخت است. یک حسی است که همیشه انگار به من می گوید باید منتظر چیزی باشم. اتفاقی که قرار است بیفتد و البته هم نمی دانم چیست. البته این حس غریب همراه خودش یک جور دلواپسی و نگرانی هم دارد. مثلا این که همین اتفاقی که گفتم شاید بد باشد یا شاید باید از غیر منتظره بودنش بترسم. خلاصه معجون پیچیده ایست که خیلی چیزها درش دارد. ترس و نگرانی و انتظار و ... ولی آن چه که در نهایت برایم می ماند و بر همه شان غالب است یک احساس لذت بخش است که داشتنش یک دنیا می ارزد. حالا علاوه بر این ها باران هم بزند و بوی خاک هم در هوا پخش شود. دیگر عیش و نوش تکمیل می شود. به خاطر همین است که پاییز را خیلی دوست دارم...

شماره دو

هر کس هر جوری که می خواهد می تواند برداشت کند ولی من دوست ندارم زیاد تلویزیون نگاه کنم. شاید بخشی اش به پُز روشنفکری برگردد و قسمتی اش به چیزهای دیگر ولی در نهایت نتیجه این می شود که من از تلویزیون به دور می مانم و ذره ای هم افسوس نمی خورم. حالا توی روزهای ماه رمضان به خاطر رفتن به مهمانی های مختلف و نشستن با سایر اعضای خانواده دورِ هم مجبور می شوم بیشتر تلویزیون تماشا کنم. راستش دوست ندارم مثل سابق از بدی های تلویزیون و اخبار و یا سریال ها و چیزهای دیگرش بگویم؛ تنها چیزی که من را مجبور کرده این چند خط را بنویسم مجری جوانی است به اسم علی خانی که برنامه ماه عسل را اجرا می کند. از سر بدبختی این چند روزِ اخیر، چند قسمت از این برنامه را دیده ام و همه اش خودخوری کرده ام. قبل ترها تلویزیون یک برنامه ای داشت به اسم کوله پشتی که فرزاد حسنی مجری اش بود. کلن از سر و شکل اجرای حسنی بدم می آمد اما همین که برای خودش استیل و سبک خاصی داشت و یک جورهایی سنت شکنی کرده بود باعث می شد آن تَه تَه های دلم تحسینش کنم. هرچند هنوز هم معتقدم قسمت زیادی از اجرایش ادا و تقلید کبک وار از شومن های فرنگی بود. حالا این بنده خدا علی خانی درآمده و دارد ادای فرزاد حسنی را در می آورد. البته ادعا می کند که او مقلد سبک هیچ کس نیست و برای خودش شیوه و نمطی خاص دارد که به نظرم همه اش مزخرف محض است. او دارد ادای حسنی را آن هم به بدترین حالت ممکن درمی آورد. سعی می کند خودش را غالب نشان دهد و بر مهمانش تسلط کامل داشته باشد. گاهی مهمان را تحقیر می کند و خودش را همه کاره نشان می دهد. با همکاران پشت صحنه اش صمیمی و در عین حال دیکتاتورمآبانه رفتار می کند و میمیک صورت و ادا و اصول های دست و بدنش و و لحن حرف زدنش همه گی اعصاب خردکن هستند و هر کدامشان جُدا و بی ربط از سایر رفتارهایش. تمام این ها را حسنی جور دیگری (بهتری) در می آورد و انصافا دل چسب تر بودند. حالا این جوانِ مجری هم در ادا در آوردن مانده هم در اجرا و نه تنها در دلم هیچ تحسینش نمی کنم بلکه زیر لبی بد و بی راه هم نثارش می کنم. تمام این ها را می بینم و مقایسه می کنم با اجرای دیگر شومن های وطنی مثل رضا رشیدپور و یا عادل فردوسی پور که در کمال احترام به مخاطب و مهمانانشان، با اطلاعات زیاد و تسلط فراوان هم برنامه شان را به سمت چالش بر انگیز شدن پیش می برند و نه ادایی در می آورد و در کارشان محبوب تر و البته موفق تر هستند.

شماره سه

نشسته ام و دارم از تلویزیون(!) دربی شهر منچستر را می بینم. تا دقیقه هشتاد منچستر سیتی دو بر یک از منچستر یونایتد جلو افتاده ولی من حتی ذره ای هم شاد نیستم. یک چیزی به من می گوید که یونایتد بازی را می برد. توی ده دقیقه آخر بازی هیجان به حد نهایتش می رسد و درست در دقیقه نود سیتی گل سومش را می زند و بازی سه بر سه مساوی می شود. جو عجیبی در استادیوم راه افتاده. سر الکس آن قدر عصبانی است که کارد بزنی خونش در نمی آید و مطمئنم بعد از بازی پدر فاستر دروازبان جوان تیمش را که روی گل اول سیتی بد جور اشتباه کرد در می آورد. در عوض مارک هیوز مربی سیتی که سابق بر این توی همین یونایتد شاگرد سر الکس بوده دارد از خوش حالی توی پوستش می ترکد و همه اش دور و بر استاد سابقش هیستریک وارانه شادی می کند تا لجش را هم در بیاورد. طرفداران سیتی هم که تعدادشان نسبت به تیم رقیب در اقلیت هست استادیوم اُلدترافورد را روی سرشان گذاشته اند. ولی من هم چنان مطمئنم این یونایتد که همیشه با خوش شانسی توی سه چهار دقیقه آخر گل می زند، نمی شود گل بخورد و امتیاز از دست بدهد. و برای مربی سیتی و طرفدارانشان که الکی دل خوشند و به خاطر یک امتیازی که از یونایتد توی زمین شان گرفته اند وحشتناک شادند، دل می سوزانم. مثل این که نمی دانند این جا چه خبر است.
به دقیقه نود و پنج می رسیم و مایکل اوون (که هنوز دوستش دارم) از آن گل هایی می زند که در آن تخصص دارد. یک تک ضربه بیرون پا در موقعیت تک به تک. یونایتد چهار به سه جلو افتاده و این بار سر الکس با زبان بی زبانی می گوید «من هنوز هم بهترینم». من هم که از همان اول مطمئن بودم یونایتد می برد توی همان حس ناراحتی و عصبانیتم مانده ام. تنها خوبی اش این بود که شگفت زده نشدم. نمی دانم چرا نمی شود فقط یک ذره از این شانس منچستر یونایتد را به دیگر تیم ها داد که آن ها هم بتوانند توی ثانیه های آخر حریفشان را ناک اوت کنند.
اما این ها هیچ کدام دلیل نمی شود. من هم چنان روی حرفم هستم و می گویم تیم محبوبم، لیورپول از همه ی تیم ها سر است و حاضرم با هر کسی کُری بخوانم. نبود؟!!

پی نوشت 1: به گمانم فیلم شک ساخته پاتریک شانلی جزو بهترین فیلم هایی بوده که اخیرا در سینماهای آمریکا پخش شده. داستان روان و بی نقصی دارد و جزو آن دسته از فیلم ها قرار می گیرد که تازه جنگ اصلی را بعد از اتمام فیلم با تماشاگر راه می اندازند و مخاطب مجبور است بعد از تمام شدن فیلم راجع به آن فکر کند و بدجور با خودش کلنجار برود. نقدی روی این فیلم نوشته ام و در مجله آدم برفی ها منتشر شده و از این جا می توانید آن را بخوانید.

پی نوشت2: کسانی که این جا می آیند و می خوانند و مشتری هستند یک منتی بر سر من بگذارند و بگویند که نوشته های طولانی در چند قسمت که مثلا هر هفته یا بیشتر این جا گذاشته می شوند برایشان بهتر است یا نوشته های مختصرتر و کوتاه تر که در فاصله های زمانی کمتر این جا می گذارمشان. آن کسانی که می خوانند ونظر نمی دهند می توانند این بار لطف کنند و حتی به صورت ناشناس نظر خصوصی بگذارند. نظرتان به شدت برایم مهم است. حتی شما دوست عزیز!

۲۴ شهریور ۱۳۸۸

I've been tagged too

این هم یک بازی وبلاگی دیگر است که The Daily Poster مرا به آن دعوت کرده. بازی شیرین و در عین حال سختی است. باید جواب سی و پنج سوال زیر را در یک کلمه داد. من هم علیرضا و تبسم را به این بازی دعوت می کنم. کافی است سوال ها را کپی کنید و پاسخ شان را بدهید. البته اگر دوستان دیگری هم هستند که مایلند، من را خوشحال می کنند...


1. Where is your cell phone? On the desk
2. Your hair? Black
3. Your mother? Worry
4. Your father? Mature
5. Your favorite food? Fesenjoon!
6. Your dream last night? Too personal
7. Your favorite drink? Cocktail
8. Your dream/goal? PEACE
9. What room are you in? Mine
10. Your hobby? Movies
11. Your fear? Loss
12. Where do you want to be in 6 years? London
13. Where were you last night? Home
14. Something that you aren’t? Fascist!
15. Muffins? Mummy made!
16. Wish list item? True Love!
17. Where did you grow up? Dezfoul
18. Last thing you did? Sleep
19. What are you wearing? T-Shirt
20. Your TV? Broken
21. Your pets? None
22. Friends? So cool
23. Your life? Ruined
24. Your mood? Angry
25. Missing someone? Absolutely
26. Vehicle? Father's car
27. Something you’re not wearing? Sunglasses
28. Your favorite store? Book store
29. Your favorite color? Blue
30. When was the last time you laughed? Yesterday
31. Last time you cried? Three months ago
32. Your best friend? My computer
33. One place that I go to over and over? Mmm…
34. One person who emails me regularly? Aria Ghoreishi
35. Favorite place to eat? Home


۲۰ شهریور ۱۳۸۸

مردی که آن جا نبود...

توی داستانی که این روزها دارم در ذهنم با آن زندگی می کنم یک مردی هست که انگار در زندگی اش تَک است و در همه چیز تمام است. برای همسرش بهترین شوهر است و فرزندانش از این که پدری مثل او دارند خیلی خوشحالند. این مردِ داستانم تقریبا درباره ی همه چیز می داند. جواب تمام پرسش های فرزندانش را بلد است. هر کاری را که می خواهد انجام می دهد. چیزی به عنوان ناشدنی در دایره کلماتش نیست. به همه هم کمک می کند. حتی اقوام و همسایه ها هم روی او حساب می کنند و هر وقت در مساله ای به بن بست می خورند به سراغش می روند و از او راهنمایی می گیرند. اما وقتی من می خواهم نزدیکش بشوم نمی گذارد. سخت اجازه ی نفوذ را می دهد. فکر می کنم در زندگیش چیزهایی دارد که از من هم پنهان می کند. تَرَک هایی از گذشته دارد یا شاید هم فقط در ظاهر این جور پرقدرت و با صلابت است. فکر کنم اگر بشود بیشتر به سمتش بروم رازهایش و ضعف هایش را کشف می کنم. ولی نمی گذارد.


پی نوشت:
- کدام درست تر است؟
الف) دیدن تو عشق ورزیدن به توست.
ب) عشق ورزیدن به تو دیدن توست.

پیِ پی نوشت: نیکزاد عزیز یک بازی وبلاگی ترتیب داده که من هم درش شرکت کرده ام. از این جا می توانید نوشته ام را بخوانید.


۸ شهریور ۱۳۸۸

سه مینیمال

عصبانی بود. خیلی عصبانی بود. فکر می کرد با کارهایی که کرده و کارهایی که نکرده، به خودش، به زندگیش، به خانواده و دوستانش گند زده. فقط دنبال راهی می گشت تا بتواند چیزها را به حالت قبل شان برگرداند. لباس پوشید و از خانه بیرون رفت. دوست داشت پیاده راه را برود و همین کار را هم کرد. آن قدر رفت تا به اولین دکه ی روزنامه فروشی رسید. یک نخ سیگار گرفت و با فندکی که همان جا آویزان بود سیگارش را روشن کرد و عمیق ترین پُکی را که می توانست از سیگار گرفت. حالا احساس می کرد کمی آرام تر شده، هر چند در اصلِ وضعیت تفاوتی ایجاد نشده بود.
***

قرار بود دخترک را در ایستگاه مترو ببیند. چند ساعت قبل دختر تماس گرفته بود و از او خواسته بود تا هر چه سریع تر همدیگر را جایی ببینند. لحن دختر خیلی آشفته و نگران بود. انگار می خواست حرف خیلی مهمی را بزند و از طرف دیگر نمی توانست آن را راحت بیان کند. اولین تصویری که به ذهن متوهم پسر آمد، این بود که قفلی به زبان دختر زده اند و نمی تواند چیزی بگوید. سریع این فکر را از ذهنش دور کرد و به توهماتش خندید. کمی هم نگران شد. چون لحن دختر را می شناخت. می دانست هر وقت این طور حرف می زند اتفاق بدی افتاده یا می خواهد چیز ناگواری بگوید. ذهنش را مرور کرد. دیروز که با هم حرف می زدند اتفاق خاصی نیفتاده بود و به خیالش همه چیز مثل سابق بود. ولی حتما باید چیزی شده بود که دختر این طور مُصرانه از او می خواست تا سر وقت در ایستگاه مترو باشد. ناگهان حسِ ترس تمام وجودش را در بر گرفت. یک ساعت بیشتر تا قرار باقی نمانده بود. کاپشن سیاه رنگ چرمی اش را پوشید و کمی به خودش ادکلن زد. جلوی آینه رفت و دستی به موهایش کشید. باید ریش هایش را هم اصلاح می کرد ولی فرصت نداشت. به خیابان رفت و سوار تاکسی شد.

***

عادت داشت وقتی از خواب بیدار می شود اول از هر چیز به سراغ تلفنش برود تا ببیند در این چند ساعتی که خواب بوده کسی تماسی نگرفته یا پیامی برایش نیامده. البته معمولا نه جواب پیام ها را می داد و نه تماسی می گرفت. بعد کش و قوسی به بدنش می داد و همان طور که در تختش بود کتاب شعری از بالای سرش بر می داشت و مثل دیوانه ها شروع می کرد به شعر خواندن. دوست داشت شعر را با صدای بلند بخواند ولی چون می ترسید دیگران به او بخندند، تا جایی که می شد صدایش را پایین می آورد. اما هیچ وقت در دلش نمی خواند. شعر خواندن که تمام می شد، تازه پتو را کنار می زد و از تخت پایین می آمد و به سمت دستشویی می رفت. بعد هم صبحانه اش را می خورد. امروز هم که از خواب بیدار شد دقیقا همین کارها را کرد.


پی نوشت: این ها سه تا داستانک مینیمال هستند که هیچ ارتباطی بین شان نیست.

۱ شهریور ۱۳۸۸

همین جوری های این روزها شماره دوم

زنگ که خورد صبر کردم همه بیرون رفتند و بعد بلند شدم راه افتادم. هوا ابری بود و باران کمی شروع شده بود. بارانی پاره را در خانه گذاشته بودم. به وضعی افتاده بود که دیگر نمی شد پوشید. یخه کت ام را بالا زدم، سیگار همای نازک را گوشه لب گذاشتم و راه افتادم. چشم عسلی و دو سه تا از دخترها بیرون کنار در ایستاده بودند و بگو بخند می کردند. از کنارشان که رد شدم صدای شیرین اش را از پشت سر شنیدم که گفت:
-«بچه ها، پول ها تونو بذارین رو هم یه پالتو بارونی واسه این آقا بخرین!»

از کتاب بلوار دل های شکسته نوشته پرویز دوائی

فرار از زندان
موقع دیدن این سریال، فصل به فصل که جلوتر می رفتم احساس می کردم که داستان و خط روایی آن دارد جذابیت و کشش خود را از دست می دهد. در فصل اول ماجرای اصلی این بود که یک نفر برای نجات برادرش از زندان و اعدام قریب الوقوعی که در انتظارش بود و به زعم قهرمان داستان حکمی اشتباه بود، با انجام یک دزدی ساختگی، تعمدا به زندان می رفت تا برادرش را از زندان فراری دهد. و حالا این وسط چند تا داستانک فرعی هم بود که زیباترین شان رابطه ی بین خانم دکتر زندان و همین جوانک مهندس تازه به زندان آمده بود. این داستانک ها در همه شان یک ویژگی داشتند و آن پیچیده نبودنشان بود. مثلا علاقه بین دو برادر و یا همان عشقی که به صورت واضح نمایش داده نمی شد. هر چه داستان جلوتر می رفت داستانک ها به ظاهر اهمیت و پیچیدگی شان زیادتر می شد. پای یک کمپانی وسط می آمد و وسیله ای به اسم سیلا که می شد با آن جنگ های بشری راه انداخت و همین طور اطلاعات موجود در سیلا می توانست باعث نجات بشریت هم بشود. داستان از چیزهای به ظاهر بی اهمیت و ساده مثل علاقه بین دو نفر به نجات بشریت و جلوگیری از جنگ های منطقه ای رسید. و به نظرم این جایی بود که سریال افت می کرد. شاید به ظاهر سیلا و عواقب آن موضوعی جذاب تر برای پرداخت داستانی داشتند ولی در عمل این گونه نبود. این جدای این است که من به شخصه بیشتر به همین داستان ساده علاقه دارم. البته مشکل دیگری هم وجود داشت و آن این بود که ماجرا در همان فصل اول به اوج هیجان می رسید و ریتمش به شدت سریع و جذاب می شد. و مسلما حفظ هیجان و همین ریتم تند کار خیلی سختی است. پس وقتی تماشاگر می بیند به جای این که هیجان داستان بیشتر شود از شدت جذابیت آن کاسته می شود به نوعی دلزده می شود. برای همین است که به نظرم در یک سریالِ چند فصلی، داستان باید کم کم گسترش پیدا کند و نقطه ی اوج هیجان آن در قسمت های آخر باشد.
اما با وجود تمام این حرف ها، فرار از زندان باز هم سریال ناب و جذابی است. و به نظرم بر هر کسی واجب است در عمرش حتما یک بار آن را ببیند. در فصل آخر و به خصوص دو قسمت پایانی سریال دوباره همه چیز آن طور که می خواستم شد. ریتم داستان تند و گیج کننده شده بود و داستانی جذاب در کنار این ماجرای سیلا مطرح می شد. که حداقل برای من یکی خاطرات فصل اول سریال را زنده کرد. و علاوه بر آن ده دقیقه ی پایانی قسمت آخر سریال بود که رودست بدی به تماشاگر می زد و از لحاظ احساسی بسیار تکان دهنده بود و دروغ چرا، اشک من یکی را درآورد. این عکسی هم که این پایین آمده به نظرم زیباترین نمای سریال است. اگر سریال را تا ته دیده اید نکته را گرفته اید و اگر هم ندیده اید بروید ببینید تا نکته را بگیرید!



اصلا این آقای پست چی کجاست؟!!!
راستش موقع دیدن چهل-پنجاه دقیقه اول فیلم پست چی سه بار در نمی زند به شدت خوشحال بودم و دلیل آن چیزی به جز خود فیلم نبود. گمان می کردم که حالا سینمای ایران بعد از درباره الی ... چیز دیگری هم برای عرض اندام دارد. فیلم از لحاظ فرمی به نظرم آن قدر درخشان بود که می شد در بین بهترین فیلم هایی که نوآوری فرمی داشتند قرارش داد. سه داستان در زمان های مختلف که هر کدامشان در یک طبقه ساختمانی اتفاق می افتاد. داستان های هر طبقه به خوبی پرداخته شده بودند و ایده ای که برای سوویچ بین داستان ها بود بی نقص به نظر می رسید. هر سه داستان به خوبی داشتند گسترش پیدا می کردند و ارتباط های ظریف بینشان کم کم در حال رو شدن بود. اما به یک باره منطق روایی فیلم عوض شد. داستان هایی که ابتدا به نظر می رسید در سه زمان مختلف دارند اتفاق می افتند به یک باره در هم ادغام شدند و شخصیت ها از این طبقه به طبقه ی دیگر می رفتند. از این دست تغییر منطق ها مثلا قبل تر در فیلم دژاووی تونی اسکات یا پرستیژِ کریستوفر نولان هم دیده بودم و آن جا هم بدجور توی ذوقم خورده بود. انتظار داری همه چیز منطقی پیش برود ولی ناگهان از یک جایی به بعد مثلا وسیله عجیبی بوجود می آید که انسان را به گذشته می برد و یا می تواند از انسان کپی بسازد. حالا در همین فیلم هم به ناگهان مردمِ گذشته به حال می آیند. بلافاصله این جا ذهنم به سمت فیلم محشر دیگران رفت که آن جا هم از این شیوه استفاده شده بود. این که مثلا یک دسته ای از این افراد می توانند روح باشند که به نظر هم درست می رسید. اما در آخر متوجه می شدیم که در یک رویا به سر می بریم که این تغییراتی که اخیرا به وجود آمده باعث می شود تا زندگی افراد در حال تغییر کند. و این جا مثل فیلم اثر پروانه ای شده بود که با مثلا با تغییری در گذشته می توان حال را عوض کرد. و در نهایت فیلم آش شله قلمکاری بود که به نظر می رسید سر و تهی ندارد.
فیلم که تمام شد به خودم و کارگردان تا جایی که می شد لعن و نفرین فرستادم. به خودم برای این که فریب نیمه ابتدایی فیلم را خوردم و خواستم فیلم را در باشگاه فیلم های محبوبم جا بدهم و به کارگردان که داستان به این نابی و ایده ی درخشانی را که چهل دقیقه با استادی تمام پرداخته بود به یک باره تباه کرد. داستان آن قدر قشنگ گسترش داده شده بود و آن قدر خوب تعریف شده بود که جناب فتحی، کارگردان فیلم برای تمام کردن و پایان بندی اش، به هر شیوه ای متوسل شده بود تا آن را جمع کند و البته هم نتوانسته بود. تازه شنیده ام که در این نسخه ی روی پرده، به خصوص در دقایق پایانی آن تغییراتی داده شده تا ایرادات آن بر طرف شود که با عرض تاسف باید اعلام کرد که به ظاهر هیچ فایده ای نداشته.

کمی از فوتبال
به نظرم این فصل لیورپول با از دست دادن ژابی آلونسو که طراح و مغز متفکر تیم لیورپول بود، کار سختی را پیش رو دارد. به خاطر سی میلیون یوروی ناقابل مسئولان پول پرست لیورپول، آلونسو را به سرمایه داران رئال مادرید فروختند و بهترین فرصت برای قهرمانی را از خودشان گرفتند. تیم فصل قبل لیورپول کامل بود و اگر کمی خوش شانس تر بود می توانست قهرمان شود. به عنوان یک طرفدار دوآتشه لیورپول فکر می کردم اگر همان تیم حفظ شود و فقط تغییراتی جزئی در بعضی پست ها به وجود بیاید، این فصل کاپ قهرمانی به مرسی ساید خواهد رفت. اما فروختن ژابی آلونسو و جایگزین نکردن او در برابر حریفانی همچو چلسی، که این فصل گرگ شده! و منچستر سیتی که تا بن دندان خودش را مسلح کرده و یونایتدی هم که مثل همیشه خوش شانسی از سر و رویش می بارد و آرسنالِ جوانِ ونگر، می تواند به معنای از دست دادن قهرمانی باشد. هر چند رافا بنیتس مربی باهوشی است و لیورپول مثل همیشه بهترین و متعصب ترین هواداران را در بازی های خانگی اش دارد. این فصل رقابت های لیگ برتر انگلیس به شدت داغ! و جذاب خواهد بود.
و اما استقلال. رفتن قلعه نویی و آمدن مرفاوی شاید در نگاه اول نشانه ی بدی برای طرفدارران استقلال باشد؛ اما نباید فراموش کرد که صمد چند فصل قبل با همان تیم نه چندان قوی که در حاشیه دست و پا می زد توانست نتایج خوبی بگیرد. و حالا با خرید های جدید و مدیریتی به نسبت مقتدرتر والبته تیمی که در هیچ پستی کمبودی ندارد می تواند امید اول قهرمانی لیگ آماتور ایران باشد. مسلما سپاهان با خرید های میلیونی و ذوب آهن که همان تیم فصل قبل است و البته به نظرم زهردارتر، در کنار پرسپولیس و استیل آذین پرمهره می توانند رقیبان سختی برای استقلال باشند که این جا هم همه چیز نوید لیگی داغ! و پر هیجان می دهد.

پی نوشت1: وقتی در سالن سینما داشتم فیلم پست چی... را می دیدم، در اوجِ ماجرا، جایی که امیر جعفری، پانته آ بهرام را دنبال می کند، پانته آ بهرام جایی کمین می کند و با وسیله ای به سر امیر جعفری می کوبد. در لحظه ای که می باید نفس ها در سینه حبس می شد، ناگهان تماشاگران زیر خنده زدند. من با تعجب به دنبال نکته خنده دار ماجرا بودم که از پشت سرم شنیدم «قیافه شو موقع افتادن دیدی؟» و بعدش طرف دوباره خندید. این تماشاگران انگار چون همیشه در تلویزیون امیر جعفری را در نقش های کمیک دیده اند، فقط مترصد جایی بودند تا به قیافه این بنده خدا بخندند؛ در شرایطی که به نظرم میمیک چهره ی جعفری حتی لحظه ای هم خنده دار نبود.
و یه اتفاق دیگر اینکه وقتی داشتم از سالن سینما خارج شدم می شنیدم که عده ای با تعجب از همراهانشان می پرسیدند «پس پست چی کجا بود؟!!»
پی نوشت2: موقعیت خیلی مزخرفی است که دو نفر با هم روی یک مسئله الکی بحث شان شود و با هم حرف نزنند. و از آن بدتر دیگر به سراغ همدیگر هم نروند و تنها دلیلشان این باشد که اگر من جلو بروم، یارو فکر می کند، کم آورده ام و غرور من این وسط چه می شود و چه و چه و از این دست حرف های بی ارزش. نه؟
پی نوشت3: پرویز دوائی کتابی دارد به اسم بلوار دل های شکسته که مجموعه ی داستان های کوتاه اوست. کتاب از داستان هایی تشکیل شده که انگار برای خود دوائی اتفاق افتاده اند و حالا با نثر شیرین اش و احتمالا کمی تخیل و دست کاری در این مجموعه گرد هم آمده اند. این مجموعه داستانی دارد به اسم چشم عسلی که تا حالا بیشتر از پنجاه-شصت باری خوانده امش. آخرین بارش همین چند لحظه قبل بود. و مطمئنم در اولین فرصت دوباره به سراغش خواهم رفت.