۲۲ دی ۱۳۸۹

بنمای صورتی را کان لوح درنگنجد

«رستگاری» هم برای خودش داستان پیچیده‌ای دارد. گاهی وقت‌ها، برای رسیدن به آن، باید مثل بنجامین فیلم «گراجوئت/فارغ‌التحصیل»، برای‌اش جنگید. باید برای‌اش خطر کرد. دیوانه‌بازی درآورد حتا. بنجامین برای رسیدن به رستگاری‌اش، برای کمال‌اش، باید به آب و آتش بزند. نباید از مشکلات بترسد. اگر آن معشوقه‌ی دوست‌داشتنی را می‌خواهد، باید اصول را بشکند. نامتعارف باشد. دل‌ شیر داشته باشد. هزینه‌اش را هم بپردازد. اما در پایان، به دل‌خواه‌‌اش می‌رسد. با «صدای سکوت»، دست محبوبه‌اش را می‌گیرد و پای خطبه‌ی عقد، حتا بعد از جاری شدن‌اش، تو دهنی محکمی به مادر بدطینت عروس و رقیب‌اش می‌زند و فرار می‌کند. این همان داستان «تکامل»‌ست. داستان آشنای رستگاری.

اما مگر رستگاری فقط همین راه را دارد؟ داستان‌اش که به همین ساده‌گی‌ها نیست. از آن طرف هم، گاهی باید با دیو درون جنگید. یا حتا شاید فرشته‌ی درون! هزینه‌اش این بار، شاید بیش‌تر و سخت‌تر هم باشد. گاهی باید رها کرد. گذاشت و برای همیشه رفت. یک‌بار ماجرای‌اش می شود شبیه به کابِ «اینسپشن»، که دست آخر فهمید برای رهایی‌اش، برای آزادی‌اش، برای رسیدن به همان رستگاری، باید گذاشت و رفت. باید فراموش کرد، حتا اگر سخت‌ترین باشد. باید یاد آن محبوبه‌ی ازلی را به تاریخ سپرد. حتا نباید خواب‌اش را هم دیگر دید. و این آسان نیست. ولی مگر غیر از این، برای رستگاری راهی مانده؟

اما ماجرا، پیچیده‌تر هم ممکن‌ست بشود. بحث شد؛ گاهی باید با «دیو/فرشته‌»ی درون جنگید. این‌بار، همان طور که مُرشدِ «قوی سیاه» می‌گوید: "رسیدن به کمال، فقط در بی‌نقص بودن نیست؛ گاهی باید بگذاری و رها‌ کنی". باید آن موجود ساده و سربه‌زیر که در نگاه خانواده و اجتماع، شیرین و دوست داشتنی‌ست، نباشی. باید طغیان کنی. و البته، اول از همه، طغیان علیه خودت. دیدید؟ این بار سخت‌تر از قبل هم شد. باید خود را شکست. باید در دیگری –که می‌تواند رها کند، می‌تواند دنیا را به هیچ حساب کند- استحاله یافت. بله! این‌بار داستان، داستان ِ آشنای مرگ‌ست. گاهی باید که برای رستگاری، مُرد...


عنوان، بخشی از غزل مولاناست.


پی‌نوشت: موسیقی فیلم «قوی سیاه»، با آن موتیف وهم‌ناک‌اش، این روزها مُدام در ذهن‌ام می‌چرخد و تکرار می‌شود. از این‌جا بشنوید یا داونلود کنید.

۱۲ دی ۱۳۸۹

از تن‌هایی‌ها ...


۳
گفته بودم زیبا‌تر
از تمام ستارگانی هستی
که سینمای ِ جهان کشف کرده است،

حالا هزار سال نوری
دور شده‌ای از من
و هزار بار زیبا‌تر.

۴
حتا از آدمک برفی
شال و کلاهی بر جا می‌ماند
و هویج کبودی بر چَمن زرد،

اما به یادگار از تو
نمانده در این خانه هیچ
جُز سرمای قلب یخ‌زده‌ات.


۶
یاد گرفته‌ام تنهایی‌ام را
ماهرانه پشت روزنامه‌ای
پنهان کنم،

اما از مهتاب
که بوی ِ شانه‌های تو را می‌دهد
چیزی را نمی‌توان پنهان کرد.

۷
آسمان
و هر چه آبی ِ دیگر
اگر چشمان تو نیست
رنگ ِ هدر رفته است.

بر بوم روزهای حرام شده
چه رنگ‌ها که هدر رفتند
و تو نشدند.

بخش‌هایی از «هفت تَنکای تنهایی»، از مجموعه‌ی «کبریت خیس»؛ سروده‌ی عباس صفاری

پی‌نوشت: عکس بالا مشخصن از «کازابلانکا»ست؛ یکی از بزرگ‌ترین عاشقانه‌های تاریخ سینما.