۷ فروردین ۱۳۸۹

در چشم‌هات شنا می‌کنم و در دست‌هات می‌میرم

هوس تنهایی کرده‌ام. جای خلوتی می‌خواهم و صدای او را که دائم بگوید: «دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم.» و من با صداش در خودم غرق شوم و بغض کنم و آرام گریه کنم تا کلافه شوم و بگویم: «بس است دیگر! بگو دوستت ندارم. بگو از تو متنفرم، بگو برو گم شو!» و او با بغض بگوید: « دوستت ندارم. از تو متنفرم، برو گم شو!» و من از شنیدن آن‌ها سبک شوم و بخندم و کیف کنم تا کرخ شوم و دوباره هوس کنم آن صدا از پشت پنجره باز با ناز و خنده سرک بکشد و آهسته بگوید: «هر چه گفتم دروغ بود. دوستت دارم، دوستت دارم.» و من دوباره سنگین بشوم و کیف کنم و فرو بروم و گریه‌ام بگیرد و دوباره بازی شروع بشود و من التماس‌اش کنم که بگوید دوستت ندارم و او بگوید: «چون تو می‌خواهی می‌گویم دوستت ندارم. بس که عاشق‌ات هستم می‌گویم از تو متنفرم تا بخندی.» و بعد بپرسد: «حالا راضی شدی؟ سبک شدی؟» و من بگویم: «نه، رفتن‌ات، آمدن‌ات، خنده‌ات، گریه‌ات، آشتی‌ات، قهرت، عشق‌ات، نفرت‌ات، دوری‌ات، نزدیکی‌ات، وصال‌ات، فراق‌ات، صدات، سکوت‌ات، یادت، فراموشی‌ات، مهرت، کینه‌ات، خواندن‌ات، نخواندن‌ات و اصلا بودن‌ات و نبودن‌ات سنگین است، سنگین است، سنگین است. بگویم: «اتفاق تو از همان اول نباید می‌افتاد و حالا که افتاده دیگر نمی‌توان آن را پاک کرد یا فراموش کرد. اما شاید پاک‌کنی باشد تا مرا برای همیشه پاک کند.»

مصطفی مستور، چند روایت معتبر، نشر چشمه، زمستان 1383


پی‌نوشت: این روزها با دو موزیک زندگی می‌کنم. یکی‌‌شان بهار نام دارد و عبدی بهروان‌فر خواننده‌اش هست و اسم دومی دِلا‌دَنگ است و در کنسرت مشترک محسن نامجو و عبدی بهروان‌فر در ارمنستان اجرا شده.
برای داونلود بهار
برای داونلود دِلا‌دَنگ

۲۸ اسفند ۱۳۸۸

در روزهای آخر اسفند...

همین‌طور الکی دستانم را توی هوا به حرکت در‌می‌آورم. بی هیچ هدفی. به امید این‌که از این کار لذت ببرم. که اگر هم نشد مهم نیست. از هوای مطبوع لذت می‌برم و بوی فصل تازه را با بی‌رحمی به ریه‌های‌ام می‌فرستم. نه؛ انگار واقعا دارم لذت می‌برم. حالتی دارم از جنس همین خلسه‌ها که هیچ نمی‌فهمی و مستی. باد خنک به صورتم می‌خورد و پاهای‌ام را توی آب می‌گذارم. گذر زمان را این‌بار خوب احساس می‌کنم. در روزهای آخر اسفند دارم لذت می‌برم. از سادگی...

پی‌نوشت1: سال نو همه‌تان مبارک...
پی‌نوشت2: تیتر پُست، ااز یکی از ترانه‌های فرهاد (با شعری از دکتر شفیعی‌کدکنی) گرفته شده. این هم لینک داونلود ترانه. بشنوید و لذت ببرید...‌

۱۶ اسفند ۱۳۸۸

سه مینی‌مال و یک قضیه‌ی دیگر

با وجود این که کم و بیش از حال و اوضاع هم‌دیگر خبر داشتند، چند سالی از آخرین دیدارشان می‌گذشت. به هم که رسیدند، یکی‌شان خواست از دیگری تعریف بکند که گفت:
- توی این چند سال هیچی تغییر نکردی...
آن یکیِ دیگر جا خورد و مغموم شد.

×××

همین‌طور که داشت پیازها را پوست می‌گرفت و رنده‌شان می‌کرد، اشک از چشمانش جاری شد. در همین حین، به یاد آن‌هایی هم افتاد که پیش‌ترها پوستش را کنده بودند و اشکش را درآورده بودند.

×××

توی آینه به جوش‌های صورتش نگاه کرد. می‌دانست مدت‌هاست غروری، حتی از نوعِ لگدمال شده‌اش هم برای‌اش باقی نمانده. کمی گیج شد و هر چه فکر کرد نفهمید باید برای جوش‌های‌اش دنبال چه صفت جدیدی بگردد.



یک قضیه‌ی دیگر: دوستانی که در Google Reader (همان گودر!) دستی بر آتش دارند، ندایی بدهند تا بتوانیم آن‌جا، هم‌دیگر را دنبال (follow) کنیم و بهره‌ی بیشتری از یکدیگر ببریم. این از من...