۱۶ اسفند ۱۳۸۸

سه مینی‌مال و یک قضیه‌ی دیگر

با وجود این که کم و بیش از حال و اوضاع هم‌دیگر خبر داشتند، چند سالی از آخرین دیدارشان می‌گذشت. به هم که رسیدند، یکی‌شان خواست از دیگری تعریف بکند که گفت:
- توی این چند سال هیچی تغییر نکردی...
آن یکیِ دیگر جا خورد و مغموم شد.

×××

همین‌طور که داشت پیازها را پوست می‌گرفت و رنده‌شان می‌کرد، اشک از چشمانش جاری شد. در همین حین، به یاد آن‌هایی هم افتاد که پیش‌ترها پوستش را کنده بودند و اشکش را درآورده بودند.

×××

توی آینه به جوش‌های صورتش نگاه کرد. می‌دانست مدت‌هاست غروری، حتی از نوعِ لگدمال شده‌اش هم برای‌اش باقی نمانده. کمی گیج شد و هر چه فکر کرد نفهمید باید برای جوش‌های‌اش دنبال چه صفت جدیدی بگردد.



یک قضیه‌ی دیگر: دوستانی که در Google Reader (همان گودر!) دستی بر آتش دارند، ندایی بدهند تا بتوانیم آن‌جا، هم‌دیگر را دنبال (follow) کنیم و بهره‌ی بیشتری از یکدیگر ببریم. این از من...

۱ نظر:

Neda; The Daily Poster گفت...

I really liked the first one very much