تو را در روزگاری دوست دارم که نمیداند عشق چیست!!
من نه معمار مشهوری هستم
و نه پیکرتراشی از دوران رنسانس
و آشنایی چندانی هم با سنگ مرمر ندارم...
اما دلم میخواهد یادآوریات کنم که دستانم چه کرده است
تا پیکرِ زیبایت را تراش دهد...
و با گلها بیارایدش و ... با ستارهها ... و شعرها...
و مینیاتورهایی که به خطِ کوفی نگاشته شدهاند...
دلم نمیخواهد استعدادهایم را در بازنویسیِ تو به رُخ بکشم...
و در طبعِ مجددِ تو...
و نقطهگذاریِ دوبارهات از الف ... تا ی ...
زیرا عادت ندارم که اعلام کنم چه کتاب تازهای نوشتهام...
و کدام زن بوده که افتخار عاشق شدناش را داشتهام...
و افتخار تالیف دوبارهاش از نوکِ سر...
تا انگشتانِ پا...
که این نه در خور شعرِ من است
و نه در شانِ معشوقههایم!!
نمیخواهم به تو عدد و آمار نشان بدهم
از تعدادِ خالهایی که بر نقرهی شانههایت کاشتهام...
و از تعدادِ چراغهایی که در خیابانهای چشمانت آویزان کردهام...
و از تعدادِ ماهیانی که در خلیجهایت پروراندهام...
و از تعدادِ ستارگانی که در زیر پیراهنهایت یافتهام...
و از تعدادِ کبوترانی که در میان سینههایت پنهان کردهام...
که این نه در خور غرور مردانهی من است
و نه غرورِ سینههایت...
بانویِ من،
تو آن رسواییِ زیبایی هستی که از آن معطر میشوم...
و آن شعرِ دلنوازی که آرزو دارم من آن را نوشته باشم
و آن زبانی که از آن طلا میریزد.
پس چگونه تاب این را بیاورم که در میادینِ شهر فریاد سر ندهم:
دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم؟
چگونه میتوانم خورشید را در خودم نگاه دارم؟
چگونه میتوانم با تو در باغی همگانی قدم بزنم
و ماهوارهها نفهمند که تو محبوبهی منی؟
من توان این را ندارم که نگذارم
پروانهای در رگهایم شنا کند...
نمیتوانم مانع آن بشوم
که سایبانی از یاسمن از شانههایم بالا نرود...
نمیتوانم شعر عاشقانهای را زیر پیراهنم پنهان کنم
چون که مرا با خودش منفجر خواهد کرد...
بانویِ من،
من آن مَردی هستم که شعر رسوایش ساخته...
و تو آن زنی هستی که رسوای کلماتِ من است...
من آن مَردی هستم که جز عشقِ تو جامهای نمیپوشد
و تو آن بانویی هستی که جز زنانهگیاش چیزی بر تن نمیکند...
پس به کجا برویم ای محبوبهی من؟
و چگونه مدالهای عشق را بر سینههایمان بیاویزیم؟
و چگونه روز ولنتاین را جشن بگیریم...
در روزرگاری که نمیداند عشق چیست؟؟
بانویِ من،
آرزو داشتم تو را در روزگاری دیگر دوست میداشتم
که بیشتر مهربان بود و شاعرانهتر
و حساستر بود به رایحهی کتابها... و عطرِ یاسمن...
و شمیم آزادی!!
آرزو داشتم که در عصر شارل آزناوُر محبوبهام بودی
و روزگارِ ژولیت گریکو...
و پل الوار...
و پابلو نرودا...
و چارلی چلپلین...
و سید درویش...
و نجیب الریحانی...
آرزو داشتم که همراهِ تو
شبی را در فلورانس بگذرانم
جایی که مجسمههای میکل آنژ
ممکن نیست نان و شراب را
با گردشگرانِ شهر تقسیم نکنند...
آرزو داشتم
در عصرِ پادشاهیِ شمع... و هیزم...
و بادبانهای اسپانیایی...
و نامههایی که با قلمپرها نگاشته شدهاند...
و پیراهنهایِ چیندارِ رنگ و وارنگ
شیفتهات میشدم
نه در عصر موسیقیِ دیسکو...
و خودروهای فراری...
و شلوارهای جین پارهپاره!!
آرزو داشتم تو را در روزگارِ دیگری ملاقات میکردم
روزگاری که در آن پادشاهی در دستان گنجشکها بود...
یا در دستان آهوان...
یا در دستانِ قوها
یا در دستان پریان زیباروی دریایی...
یا در دستان نقاشان و موسیقیدانان و شاعران...
یا در دستان عاشقان و کودکان و مجنونها...
آرزو داشتم که مالِ من میبودی
در روزگاری که نه به گل سرخ جفا میکند و نه به شعر
نه به نِی و نه به زن؛ به عنوان جنسِ دوم...
اما صد افسوس که ما دیر همدیگر را دیدیم...
و در روزگاری به دنبال گلِ سرخِ عشق رفتیم
که نمیداند عشق چیست!!
و نه پیکرتراشی از دوران رنسانس
و آشنایی چندانی هم با سنگ مرمر ندارم...
اما دلم میخواهد یادآوریات کنم که دستانم چه کرده است
تا پیکرِ زیبایت را تراش دهد...
و با گلها بیارایدش و ... با ستارهها ... و شعرها...
و مینیاتورهایی که به خطِ کوفی نگاشته شدهاند...
دلم نمیخواهد استعدادهایم را در بازنویسیِ تو به رُخ بکشم...
و در طبعِ مجددِ تو...
و نقطهگذاریِ دوبارهات از الف ... تا ی ...
زیرا عادت ندارم که اعلام کنم چه کتاب تازهای نوشتهام...
و کدام زن بوده که افتخار عاشق شدناش را داشتهام...
و افتخار تالیف دوبارهاش از نوکِ سر...
تا انگشتانِ پا...
که این نه در خور شعرِ من است
و نه در شانِ معشوقههایم!!
نمیخواهم به تو عدد و آمار نشان بدهم
از تعدادِ خالهایی که بر نقرهی شانههایت کاشتهام...
و از تعدادِ چراغهایی که در خیابانهای چشمانت آویزان کردهام...
و از تعدادِ ماهیانی که در خلیجهایت پروراندهام...
و از تعدادِ ستارگانی که در زیر پیراهنهایت یافتهام...
و از تعدادِ کبوترانی که در میان سینههایت پنهان کردهام...
که این نه در خور غرور مردانهی من است
و نه غرورِ سینههایت...
بانویِ من،
تو آن رسواییِ زیبایی هستی که از آن معطر میشوم...
و آن شعرِ دلنوازی که آرزو دارم من آن را نوشته باشم
و آن زبانی که از آن طلا میریزد.
پس چگونه تاب این را بیاورم که در میادینِ شهر فریاد سر ندهم:
دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم؟
چگونه میتوانم خورشید را در خودم نگاه دارم؟
چگونه میتوانم با تو در باغی همگانی قدم بزنم
و ماهوارهها نفهمند که تو محبوبهی منی؟
من توان این را ندارم که نگذارم
پروانهای در رگهایم شنا کند...
نمیتوانم مانع آن بشوم
که سایبانی از یاسمن از شانههایم بالا نرود...
نمیتوانم شعر عاشقانهای را زیر پیراهنم پنهان کنم
چون که مرا با خودش منفجر خواهد کرد...
بانویِ من،
من آن مَردی هستم که شعر رسوایش ساخته...
و تو آن زنی هستی که رسوای کلماتِ من است...
من آن مَردی هستم که جز عشقِ تو جامهای نمیپوشد
و تو آن بانویی هستی که جز زنانهگیاش چیزی بر تن نمیکند...
پس به کجا برویم ای محبوبهی من؟
و چگونه مدالهای عشق را بر سینههایمان بیاویزیم؟
و چگونه روز ولنتاین را جشن بگیریم...
در روزرگاری که نمیداند عشق چیست؟؟
بانویِ من،
آرزو داشتم تو را در روزگاری دیگر دوست میداشتم
که بیشتر مهربان بود و شاعرانهتر
و حساستر بود به رایحهی کتابها... و عطرِ یاسمن...
و شمیم آزادی!!
آرزو داشتم که در عصر شارل آزناوُر محبوبهام بودی
و روزگارِ ژولیت گریکو...
و پل الوار...
و پابلو نرودا...
و چارلی چلپلین...
و سید درویش...
و نجیب الریحانی...
آرزو داشتم که همراهِ تو
شبی را در فلورانس بگذرانم
جایی که مجسمههای میکل آنژ
ممکن نیست نان و شراب را
با گردشگرانِ شهر تقسیم نکنند...
آرزو داشتم
در عصرِ پادشاهیِ شمع... و هیزم...
و بادبانهای اسپانیایی...
و نامههایی که با قلمپرها نگاشته شدهاند...
و پیراهنهایِ چیندارِ رنگ و وارنگ
شیفتهات میشدم
نه در عصر موسیقیِ دیسکو...
و خودروهای فراری...
و شلوارهای جین پارهپاره!!
آرزو داشتم تو را در روزگارِ دیگری ملاقات میکردم
روزگاری که در آن پادشاهی در دستان گنجشکها بود...
یا در دستان آهوان...
یا در دستانِ قوها
یا در دستان پریان زیباروی دریایی...
یا در دستان نقاشان و موسیقیدانان و شاعران...
یا در دستان عاشقان و کودکان و مجنونها...
آرزو داشتم که مالِ من میبودی
در روزگاری که نه به گل سرخ جفا میکند و نه به شعر
نه به نِی و نه به زن؛ به عنوان جنسِ دوم...
اما صد افسوس که ما دیر همدیگر را دیدیم...
و در روزگاری به دنبال گلِ سرخِ عشق رفتیم
که نمیداند عشق چیست!!
نِزار قبّانی
روزگار چه بازیها که ندارد. هیچ چیزش را نمیشود پیشبینی کرد. نمیدانی که امکان دارد در جایی که فکرش را هم نمیکنی با کسی آشنا شوی که علاوه بر تسلطش بر ادبیات عرب، مثل تو عاشق اشعار نِزار قبّانیست. و حاضر است تمام سوالهایت را که از روی ندانستن است با صبر و حوصله پاسخ دهد و حتی کمکت کند که شعری از قبّانی را ترجمه کنی. بگذریم...
راستی شما دلتان میخواهد در چه روزگاری عاشق شوید و محبوبه/محبوبتان را ببینید؟ اصلا یک سوال دیگر: شما عاشق میشوید؟
پینوشت1: تیتر این پُست، عنوان کتابی از جومپا لاهیریست که اینجا کارکردی دوگانه پیدا کرده است. مورد اول و مهمترش، به اشعار نِزار قبّانی برمیگردد که به طرز اعجاببرانگیزی مترجمِ درونیترین و دِلیترین احساساتِ آدمی است و در آنها، حدِ نهایتِ عشق (درد؟) موج میزند. و کارکرد دوماش، که نمیشود کتماناش کرد این است که گوشهچشمی به خودم هم داشتهام (که به اصطلاح مترجم این شعر هستم) و کمی هم خودم را تحویل گرفتهام!
پینوشت2: یک بار دیگر این شعرِ زیبا را بخوانید!
راستی شما دلتان میخواهد در چه روزگاری عاشق شوید و محبوبه/محبوبتان را ببینید؟ اصلا یک سوال دیگر: شما عاشق میشوید؟
پینوشت1: تیتر این پُست، عنوان کتابی از جومپا لاهیریست که اینجا کارکردی دوگانه پیدا کرده است. مورد اول و مهمترش، به اشعار نِزار قبّانی برمیگردد که به طرز اعجاببرانگیزی مترجمِ درونیترین و دِلیترین احساساتِ آدمی است و در آنها، حدِ نهایتِ عشق (درد؟) موج میزند. و کارکرد دوماش، که نمیشود کتماناش کرد این است که گوشهچشمی به خودم هم داشتهام (که به اصطلاح مترجم این شعر هستم) و کمی هم خودم را تحویل گرفتهام!
پینوشت2: یک بار دیگر این شعرِ زیبا را بخوانید!
۱ نظر:
Hey I'm glad you are back all in one piece! Hope it wasn't too scary
ارسال یک نظر