۲۳ آبان ۱۳۸۸

کسی را نمی بینم جز تو

بیهوده است ایستادگی،
بیهوده است اعتراض،
در برابر عشق تو.
من و تمامی شعرهایم
پاره ای از تندیسی هستیم
که با سرانگشتان تو شکل گرفته است.
چه غریب است این:
در میان زنان هستم
و تنها تو را می بینم.

***
با عشق تو در آستانه ناپیدایی ایستادم
آب دریاها سرریز کردند
اشک بر چشمان چیره شد
و نشان زخم خنجر
بر پوست غالب آمد.

***

به عاشقان گوش می سپردم
از آرزوهایشان سخن می گفتم
و می خندیدم
اما چون به هتل باز می آمدم
و قهوه ام را به تنهایی سرمی کشیدم
در می یافتم که چگونه خنجر دردناک
در گوشتم فرو رفته
و سرِ باز آمدن ندارد.

***
اگر مردی
تو را بیش از من دوست دارد
مرا به سوی او ببر
تا نخست او را بستایم
برای پایداریش
و سپس، او را بکشم.

شعری از نزار قبّانی




هیچ نظری موجود نیست: