۲۲ آذر ۱۳۸۸

جنبه ی فرعی ماجرا

اصل ماجرا این نبود ولی خب قضیه به این هم ربط داشت. با وجود این که مدت ها بود همدیگر را ندیده بودند اشتیاق آن چنانی برای دیدن هم نداشتند ولی چاره چه بود؟ تقریبا مجبور بودند. توی بعد از ظهر یک روز سرد پاییزی، یک جای خیلی شلوغ شهر قرار گذاشتند. دومی کمی دیر رسید و اولی به جز انتظار کشیدن کاری نمی توانست بکند. وقتی همدیگر را دیدند فقط دست دادند. انگار نه انگار این دو نفر از سال های دبستان با هم آشنا هستند. سرمای غیرمنتظره ی هوا باعث شده بود که بعد از سلام و احوال پرسی های معمول به دنبال جایی بگردند که بتوانند گرم شوند. دومی یک کافه را پیش نهاد داد.
کافه گرم بود ولی یخ این دو نفر را باز نکرد. نشستند روبه روی هم و تا می توانستند سیگار مارلبورو کشیدند و نسکافه ی داغ داغ نوشیدند. حالا دیگر سرمای استخوان سوز جایش را به گرمای مطبوعی داده بود که نمی شد به این سادگی ها از آن دل کند. از طرف دیگر موقعیت شان چیزی نبود که هیچ کدام شان انتظار داشتند. بعد از مدت ها دیداری تازه کرده بودند و گمان می کردند حرف های زیادی برای گفتن دارند ولی انگار حرفی برای زدن نبود. بحث های لوس و تکراری راجع به سرمای هوا یا تیم های مورد علاقه شان هم راه را به جایی نبرد. اولی، ده دقیقه ای خودش را با اینترنت وایرلس رایگان کافه مشغول کرد و دومی که مدل گوشی تلفنش قدیمی تر بود فقط نگاه می کرد. حالا که سر دوستش به جایی گرم بود و مجبور نبودند به هم نگاه کنند، خیالش راحت تر شده بود.
موقع خداحافظی هیچ کدام شان ناراحت نبودند و بعد از آن هم خبری از هم نگرفتند.

هیچ نظری موجود نیست: