۲۰ شهریور ۱۳۸۸

مردی که آن جا نبود...

توی داستانی که این روزها دارم در ذهنم با آن زندگی می کنم یک مردی هست که انگار در زندگی اش تَک است و در همه چیز تمام است. برای همسرش بهترین شوهر است و فرزندانش از این که پدری مثل او دارند خیلی خوشحالند. این مردِ داستانم تقریبا درباره ی همه چیز می داند. جواب تمام پرسش های فرزندانش را بلد است. هر کاری را که می خواهد انجام می دهد. چیزی به عنوان ناشدنی در دایره کلماتش نیست. به همه هم کمک می کند. حتی اقوام و همسایه ها هم روی او حساب می کنند و هر وقت در مساله ای به بن بست می خورند به سراغش می روند و از او راهنمایی می گیرند. اما وقتی من می خواهم نزدیکش بشوم نمی گذارد. سخت اجازه ی نفوذ را می دهد. فکر می کنم در زندگیش چیزهایی دارد که از من هم پنهان می کند. تَرَک هایی از گذشته دارد یا شاید هم فقط در ظاهر این جور پرقدرت و با صلابت است. فکر کنم اگر بشود بیشتر به سمتش بروم رازهایش و ضعف هایش را کشف می کنم. ولی نمی گذارد.


پی نوشت:
- کدام درست تر است؟
الف) دیدن تو عشق ورزیدن به توست.
ب) عشق ورزیدن به تو دیدن توست.

پیِ پی نوشت: نیکزاد عزیز یک بازی وبلاگی ترتیب داده که من هم درش شرکت کرده ام. از این جا می توانید نوشته ام را بخوانید.


هیچ نظری موجود نیست: