۱ شهریور ۱۳۸۸

همین جوری های این روزها شماره دوم

زنگ که خورد صبر کردم همه بیرون رفتند و بعد بلند شدم راه افتادم. هوا ابری بود و باران کمی شروع شده بود. بارانی پاره را در خانه گذاشته بودم. به وضعی افتاده بود که دیگر نمی شد پوشید. یخه کت ام را بالا زدم، سیگار همای نازک را گوشه لب گذاشتم و راه افتادم. چشم عسلی و دو سه تا از دخترها بیرون کنار در ایستاده بودند و بگو بخند می کردند. از کنارشان که رد شدم صدای شیرین اش را از پشت سر شنیدم که گفت:
-«بچه ها، پول ها تونو بذارین رو هم یه پالتو بارونی واسه این آقا بخرین!»

از کتاب بلوار دل های شکسته نوشته پرویز دوائی

فرار از زندان
موقع دیدن این سریال، فصل به فصل که جلوتر می رفتم احساس می کردم که داستان و خط روایی آن دارد جذابیت و کشش خود را از دست می دهد. در فصل اول ماجرای اصلی این بود که یک نفر برای نجات برادرش از زندان و اعدام قریب الوقوعی که در انتظارش بود و به زعم قهرمان داستان حکمی اشتباه بود، با انجام یک دزدی ساختگی، تعمدا به زندان می رفت تا برادرش را از زندان فراری دهد. و حالا این وسط چند تا داستانک فرعی هم بود که زیباترین شان رابطه ی بین خانم دکتر زندان و همین جوانک مهندس تازه به زندان آمده بود. این داستانک ها در همه شان یک ویژگی داشتند و آن پیچیده نبودنشان بود. مثلا علاقه بین دو برادر و یا همان عشقی که به صورت واضح نمایش داده نمی شد. هر چه داستان جلوتر می رفت داستانک ها به ظاهر اهمیت و پیچیدگی شان زیادتر می شد. پای یک کمپانی وسط می آمد و وسیله ای به اسم سیلا که می شد با آن جنگ های بشری راه انداخت و همین طور اطلاعات موجود در سیلا می توانست باعث نجات بشریت هم بشود. داستان از چیزهای به ظاهر بی اهمیت و ساده مثل علاقه بین دو نفر به نجات بشریت و جلوگیری از جنگ های منطقه ای رسید. و به نظرم این جایی بود که سریال افت می کرد. شاید به ظاهر سیلا و عواقب آن موضوعی جذاب تر برای پرداخت داستانی داشتند ولی در عمل این گونه نبود. این جدای این است که من به شخصه بیشتر به همین داستان ساده علاقه دارم. البته مشکل دیگری هم وجود داشت و آن این بود که ماجرا در همان فصل اول به اوج هیجان می رسید و ریتمش به شدت سریع و جذاب می شد. و مسلما حفظ هیجان و همین ریتم تند کار خیلی سختی است. پس وقتی تماشاگر می بیند به جای این که هیجان داستان بیشتر شود از شدت جذابیت آن کاسته می شود به نوعی دلزده می شود. برای همین است که به نظرم در یک سریالِ چند فصلی، داستان باید کم کم گسترش پیدا کند و نقطه ی اوج هیجان آن در قسمت های آخر باشد.
اما با وجود تمام این حرف ها، فرار از زندان باز هم سریال ناب و جذابی است. و به نظرم بر هر کسی واجب است در عمرش حتما یک بار آن را ببیند. در فصل آخر و به خصوص دو قسمت پایانی سریال دوباره همه چیز آن طور که می خواستم شد. ریتم داستان تند و گیج کننده شده بود و داستانی جذاب در کنار این ماجرای سیلا مطرح می شد. که حداقل برای من یکی خاطرات فصل اول سریال را زنده کرد. و علاوه بر آن ده دقیقه ی پایانی قسمت آخر سریال بود که رودست بدی به تماشاگر می زد و از لحاظ احساسی بسیار تکان دهنده بود و دروغ چرا، اشک من یکی را درآورد. این عکسی هم که این پایین آمده به نظرم زیباترین نمای سریال است. اگر سریال را تا ته دیده اید نکته را گرفته اید و اگر هم ندیده اید بروید ببینید تا نکته را بگیرید!



اصلا این آقای پست چی کجاست؟!!!
راستش موقع دیدن چهل-پنجاه دقیقه اول فیلم پست چی سه بار در نمی زند به شدت خوشحال بودم و دلیل آن چیزی به جز خود فیلم نبود. گمان می کردم که حالا سینمای ایران بعد از درباره الی ... چیز دیگری هم برای عرض اندام دارد. فیلم از لحاظ فرمی به نظرم آن قدر درخشان بود که می شد در بین بهترین فیلم هایی که نوآوری فرمی داشتند قرارش داد. سه داستان در زمان های مختلف که هر کدامشان در یک طبقه ساختمانی اتفاق می افتاد. داستان های هر طبقه به خوبی پرداخته شده بودند و ایده ای که برای سوویچ بین داستان ها بود بی نقص به نظر می رسید. هر سه داستان به خوبی داشتند گسترش پیدا می کردند و ارتباط های ظریف بینشان کم کم در حال رو شدن بود. اما به یک باره منطق روایی فیلم عوض شد. داستان هایی که ابتدا به نظر می رسید در سه زمان مختلف دارند اتفاق می افتند به یک باره در هم ادغام شدند و شخصیت ها از این طبقه به طبقه ی دیگر می رفتند. از این دست تغییر منطق ها مثلا قبل تر در فیلم دژاووی تونی اسکات یا پرستیژِ کریستوفر نولان هم دیده بودم و آن جا هم بدجور توی ذوقم خورده بود. انتظار داری همه چیز منطقی پیش برود ولی ناگهان از یک جایی به بعد مثلا وسیله عجیبی بوجود می آید که انسان را به گذشته می برد و یا می تواند از انسان کپی بسازد. حالا در همین فیلم هم به ناگهان مردمِ گذشته به حال می آیند. بلافاصله این جا ذهنم به سمت فیلم محشر دیگران رفت که آن جا هم از این شیوه استفاده شده بود. این که مثلا یک دسته ای از این افراد می توانند روح باشند که به نظر هم درست می رسید. اما در آخر متوجه می شدیم که در یک رویا به سر می بریم که این تغییراتی که اخیرا به وجود آمده باعث می شود تا زندگی افراد در حال تغییر کند. و این جا مثل فیلم اثر پروانه ای شده بود که با مثلا با تغییری در گذشته می توان حال را عوض کرد. و در نهایت فیلم آش شله قلمکاری بود که به نظر می رسید سر و تهی ندارد.
فیلم که تمام شد به خودم و کارگردان تا جایی که می شد لعن و نفرین فرستادم. به خودم برای این که فریب نیمه ابتدایی فیلم را خوردم و خواستم فیلم را در باشگاه فیلم های محبوبم جا بدهم و به کارگردان که داستان به این نابی و ایده ی درخشانی را که چهل دقیقه با استادی تمام پرداخته بود به یک باره تباه کرد. داستان آن قدر قشنگ گسترش داده شده بود و آن قدر خوب تعریف شده بود که جناب فتحی، کارگردان فیلم برای تمام کردن و پایان بندی اش، به هر شیوه ای متوسل شده بود تا آن را جمع کند و البته هم نتوانسته بود. تازه شنیده ام که در این نسخه ی روی پرده، به خصوص در دقایق پایانی آن تغییراتی داده شده تا ایرادات آن بر طرف شود که با عرض تاسف باید اعلام کرد که به ظاهر هیچ فایده ای نداشته.

کمی از فوتبال
به نظرم این فصل لیورپول با از دست دادن ژابی آلونسو که طراح و مغز متفکر تیم لیورپول بود، کار سختی را پیش رو دارد. به خاطر سی میلیون یوروی ناقابل مسئولان پول پرست لیورپول، آلونسو را به سرمایه داران رئال مادرید فروختند و بهترین فرصت برای قهرمانی را از خودشان گرفتند. تیم فصل قبل لیورپول کامل بود و اگر کمی خوش شانس تر بود می توانست قهرمان شود. به عنوان یک طرفدار دوآتشه لیورپول فکر می کردم اگر همان تیم حفظ شود و فقط تغییراتی جزئی در بعضی پست ها به وجود بیاید، این فصل کاپ قهرمانی به مرسی ساید خواهد رفت. اما فروختن ژابی آلونسو و جایگزین نکردن او در برابر حریفانی همچو چلسی، که این فصل گرگ شده! و منچستر سیتی که تا بن دندان خودش را مسلح کرده و یونایتدی هم که مثل همیشه خوش شانسی از سر و رویش می بارد و آرسنالِ جوانِ ونگر، می تواند به معنای از دست دادن قهرمانی باشد. هر چند رافا بنیتس مربی باهوشی است و لیورپول مثل همیشه بهترین و متعصب ترین هواداران را در بازی های خانگی اش دارد. این فصل رقابت های لیگ برتر انگلیس به شدت داغ! و جذاب خواهد بود.
و اما استقلال. رفتن قلعه نویی و آمدن مرفاوی شاید در نگاه اول نشانه ی بدی برای طرفدارران استقلال باشد؛ اما نباید فراموش کرد که صمد چند فصل قبل با همان تیم نه چندان قوی که در حاشیه دست و پا می زد توانست نتایج خوبی بگیرد. و حالا با خرید های جدید و مدیریتی به نسبت مقتدرتر والبته تیمی که در هیچ پستی کمبودی ندارد می تواند امید اول قهرمانی لیگ آماتور ایران باشد. مسلما سپاهان با خرید های میلیونی و ذوب آهن که همان تیم فصل قبل است و البته به نظرم زهردارتر، در کنار پرسپولیس و استیل آذین پرمهره می توانند رقیبان سختی برای استقلال باشند که این جا هم همه چیز نوید لیگی داغ! و پر هیجان می دهد.

پی نوشت1: وقتی در سالن سینما داشتم فیلم پست چی... را می دیدم، در اوجِ ماجرا، جایی که امیر جعفری، پانته آ بهرام را دنبال می کند، پانته آ بهرام جایی کمین می کند و با وسیله ای به سر امیر جعفری می کوبد. در لحظه ای که می باید نفس ها در سینه حبس می شد، ناگهان تماشاگران زیر خنده زدند. من با تعجب به دنبال نکته خنده دار ماجرا بودم که از پشت سرم شنیدم «قیافه شو موقع افتادن دیدی؟» و بعدش طرف دوباره خندید. این تماشاگران انگار چون همیشه در تلویزیون امیر جعفری را در نقش های کمیک دیده اند، فقط مترصد جایی بودند تا به قیافه این بنده خدا بخندند؛ در شرایطی که به نظرم میمیک چهره ی جعفری حتی لحظه ای هم خنده دار نبود.
و یه اتفاق دیگر اینکه وقتی داشتم از سالن سینما خارج شدم می شنیدم که عده ای با تعجب از همراهانشان می پرسیدند «پس پست چی کجا بود؟!!»
پی نوشت2: موقعیت خیلی مزخرفی است که دو نفر با هم روی یک مسئله الکی بحث شان شود و با هم حرف نزنند. و از آن بدتر دیگر به سراغ همدیگر هم نروند و تنها دلیلشان این باشد که اگر من جلو بروم، یارو فکر می کند، کم آورده ام و غرور من این وسط چه می شود و چه و چه و از این دست حرف های بی ارزش. نه؟
پی نوشت3: پرویز دوائی کتابی دارد به اسم بلوار دل های شکسته که مجموعه ی داستان های کوتاه اوست. کتاب از داستان هایی تشکیل شده که انگار برای خود دوائی اتفاق افتاده اند و حالا با نثر شیرین اش و احتمالا کمی تخیل و دست کاری در این مجموعه گرد هم آمده اند. این مجموعه داستانی دارد به اسم چشم عسلی که تا حالا بیشتر از پنجاه-شصت باری خوانده امش. آخرین بارش همین چند لحظه قبل بود. و مطمئنم در اولین فرصت دوباره به سراغش خواهم رفت.

هیچ نظری موجود نیست: