۱۲ مرداد ۱۳۸۸

وقتی از آبسورد حرف می زنیم، دقیقا از چه حرف می زنیم...

یکم
توی مقدمه کتاب مرگ قسطی، مترجم فرزانه ی کتاب، جناب آقای مهدی سحابی تعبیر جالبی را درباره ی اثر جاودانه ی سلین بیان می کند که می تواند به نوعی جان مایه ی این کتاب ارزشمند هم باشد. آن جا نوشته شده که منظور سلین از انتخاب عنوان «مرگ قسطی» برای قصه اش می تواند این باشد که داستانِ تراژدی گونه ای تعریف می شود و پشت سر هم اتفاقات ریز و درشتِ تلخ می افتد. پس به نوعی می توان گفت که قرار است قهرمان داستان (که هر کدام از ما هم می تواند جای او باشد) به صورت قسطی مرگش را می پردازد و اقساطش هم همین اتفاقات تلخ و رنج هایی هستند که او می کشد. اما در ادامه مهدی سحابی می گوید که در دو جای کتاب، سلین حتمیتِ مرگِ موجودِ در زندگیمان را اندکی متزلزل می کند. و این دو اتفاق به جای تلخ بودن، خوش آیند هستند و حالا شاید بشود این جور هم تفسیر کرد که زندگی مان تماما بیهوده نبوده و ما تکه ای از ابدیت را از کام مرگ بیرون کشیده ایم. یعنی این که مسئله، پرداختِ «قسطی مرگ» نیست، بلکه «نسیه بری زندگی»است.
و راستش فکر می کنم عجب تعبیر محشریست. حالا این به خودمان ربط دارد که حیاتمان را «مرگ قسطی» بدانیم یا «نسیه بری زندگی».
دوم
توی فیلم محشرِ عجیب تر از رویا شخصیت اصلی به توصیه کسی که بیشتر از او می فهمید دفترچه یادداشتی تهیه کرده بود و اتفاقات زندگیش را در دو دسته ی جداگانه ی تراژدی و کمدی دسته بندی می کرد. یعنی به ازای هر اتفاق بد، علامتی در صفحه تراژدی می گذاشت و برای هر اتفاق مثبت و امید بخش علامتی در صفحه ی کمدی. جایی از فیلم بود که بعد از یک اتفاق بد دفترچه اش را در آورد تا علامتی در صفحه ی تراژدی بزند و ما می دیدیم که صفحه تراژدی تقریبا پر شده ولی صفحه ی کمدی فقط چند علامت معدود دارد.
سوم

از درد به خودم می پیچم
انگار دارند بند بندِ بدنم را از هم باز می کنند
و روبرویم تمام آن دخترکانی را که زمانی دوستشان داشته ام
می بینم.
در دست هر کدامشان خوشه ی انگوریست
اما تو را از نیمرخ می بینم
که در دستت سیبِ کالی است
و گریه می کنی
اندوهناک و غمگنانه
***
از خواب پریدم
و هیچ وقت نفهمیدم برای چه گریه می کردی...


پی نوشت 1: یک قسمت هایی از کتاب مرگ قسطی سلین را به همراه سه نفر دیگر از دوستانم با هم در یک اتاق می خواندیم. این طوری که یک نفر با صدای بلند برای بقیه می خواند و هر وقت خسته می شد می داد به نفر بعدی و به جای کتاب خواندن سیگاری می کشید تا نفسش جا بیاید! و این طوری اتاق پر از دود سیگار می شد، جوری که رنگ همه چیز تغییر می کرد. و چقدر دوست دارم دوباره این مدلی کتاب بخوانم. البته کتابی مثل همین مرگ قسطی را.
پی نوشت 2: امروز یک اس ام اس خیلی ساده برایم آمد: kheili namardi. که البته از طرف یکی از دوستان بود و فکر کنم هم مستحق شنیدنش بودم. بعدش خیلی ناگهانی برای اولین بار در طول این بیست و خرده ای سال زندگیم به معنا و مفهوم کلمه ی «نامرد» فکر کردم. به نظرم خیلی کلمه عمیقی هست و البته معنایش اصلا هم چیز خوبی نیست. به نظرم معنی اش مثلا این می تواند باشد که مرام و اخلاق را زیر پا گذاشتن. یعنی احساسات طرف مقابل را به هیچ حساب کردن و خیلی چیزهای منفی دیگر که بماند. مهم این جا بود که بعدترش یاد این افتادم در زندگیم چه قدر باید به بعضی ها این کلمه را می گفتم و من نگفته بودم.
پی نوشت 3: این دوست گرامی ام، جناب میم.الف از من خواسته بود که کمی درباره سینمای پُست مدرن و البته فیلم جکی براون بنویسم و حالا من به او یک تشکر بدهکارم. برای نوشتن پلات این مطلب مجبور شدم یک بار دیگر جکی براون را ببینم و یک معاشقه ی لذت بخش با آن داشته باشم. حالا نوشتن مطلب بماند بعد از سفرم.
پی نوشت 4: شاید یک نفر که پارانویا داشته باشد این پُست را بخواند و قسمت های مختلفش را به هم ربط بدهد و از آن معنایی استخراج کند. پیشاپیش باید بگویم اگر این اتفاق بیفتد اشتباه کرده، چون این جا همه چیز آبسورد و جفنگ است و هیچ چیزی به چیز دیگری ربط ندارد.

هیچ نظری موجود نیست: