۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱

از مِس‌کوب...‏

   از خانه بیرون آمدم. تاریک بود. این‌جا همیشه صبح‌ها تاریک است. دو تا زن به ساعت‌هایشان نگاه می‌کردند و می‌دویدند. در تلاش معاش. کبوتر سحرخیز و کامروایی دست‌پاچه و سمج به چیزی شبیه روده مرغ نوک می‌زد. صبحانه در باران. آسمان مثل لاک روی زمین افتاده بود و آدم‌ها زیر چتر مثل لاک‌پشت‌‌های پا دراز و قارچ‌های سایه بلند بودند. سرگردان، شتاب‌زده، از نور خیس‌شان آب می‌چکید، خیابان باریک، ساختمان‌ها بلند و آسمان غایب. مثل این بود ته دریا راه می‌روم. در تاریکی خیس اعماق...


                                                         از «مُسافرخانه‌»ی شاه‌رُخ ِ مِس‌کوب

۲ نظر:

Alireza گفت...

آقا الآن سر زدم دیدم رسیدی منتهی خودت بیش‌تر بنویس... ممنون

Masoud گفت...

ارادت‌مندم؛ چشم، حتمن.