شروع ماجرا جاییست که انگار ربط چندانی به آن بحث نهاییمان ندارد؛ کنفرانسی برای معرفی ترجمهی ایتالیایی کتابی که احتمالا جز چند استاد دانشگاه، شخص دیگری، علاقهای به خواندناش ندارد. بعدتر با زنی آشنا میشویم که برای نویسندهی میانسال و خوشبر و روی داستانمان لوندی میکند. با هم آشنا میشوند و حرف میزنند. از ایدهها و آرزوهایشان. زن از خواهرش میگوید و مرد هم جوک بیمزهای تعریف میکند. مناظر را تماشا میکنند و دربارهی کُپی و اصل حرف میزنند. کپیهایی که ارزششان هیچ کم از آن جنس اصل نیست. به کافهای میروند و قهوه مینوشند. عروس و دامادهای جوان را در کلیسایی میبینند که طبق روایتی، خوششانسی برایشان میآورد.
باز هم جلوتر میرویم. زن و مرد ابتدای داستان، که آشنایی با هم نداشتند. جوری که دقیق متوجه نمیشویم از کجا، نقش زن و شوهر را بازی میکنند. اما نسخهای کپی از واقعیت را. حالا انگار پانزده سال از ازدواجشان گذشته. دیگر خبری از شور و هیجان نیست. مرد که عروس و دامادهای جوان را میبیند، با تنفر سرش را برمیگرداند. زن و مرد داستانمان، دیگر با هم کنار نمیآیند. حتی روی مسائل جزئی و پیش پا افتاده. دچار روزمرگی شدهاند. در سادهترین مکالماتشان عصبی میشوند و حرف نزدن را ترجیح میدهند. و دست آخر هم در تعلیقی که مشخص نمیکنند رابطهشان را ادامه خواهند داد یا خیر، رهایمان میکنند.
باز هم جلوتر میرویم. زن و مرد ابتدای داستان، که آشنایی با هم نداشتند. جوری که دقیق متوجه نمیشویم از کجا، نقش زن و شوهر را بازی میکنند. اما نسخهای کپی از واقعیت را. حالا انگار پانزده سال از ازدواجشان گذشته. دیگر خبری از شور و هیجان نیست. مرد که عروس و دامادهای جوان را میبیند، با تنفر سرش را برمیگرداند. زن و مرد داستانمان، دیگر با هم کنار نمیآیند. حتی روی مسائل جزئی و پیش پا افتاده. دچار روزمرگی شدهاند. در سادهترین مکالماتشان عصبی میشوند و حرف نزدن را ترجیح میدهند. و دست آخر هم در تعلیقی که مشخص نمیکنند رابطهشان را ادامه خواهند داد یا خیر، رهایمان میکنند.
فرق ندارد از کدام زاویه ببینیمشان. زن و مردی که شور و شر جوانی از سرشان افتاده و تازه با هم آشنا شدهاند یا همان جوانکهای بختبرگشتهی خرافاتی، که فکر میکنند فلان کلیسا برای جاری شدن خطبهی عقد، شانس میآورد. انتهای همهشان همان باغ بیبرگیست. نقطهی نهایی همین جاست. جایی که دیگر خبری از عشق و دلبری نیست و تاریکی دم غروب بیداد میکند. حتمیت محکم به سرمان میخورد. جوری که انگار هیچ چارهای نیست. بله رفقا سرنوشت همین است؛ همین قدر محتوم، همینقدر ابسورد...
پینوشت: فیلم جدید عباس کیارستمی؛ کپی بهجای اصل
۱۳ نظر:
:)
به ناشناس: متقابلن دو نقطه پرانتز!
باز هم به ناشناس: چرا تعجب آخه؟!!
مترسک به گندم گفت. گواه باش که من را برای ترسیدن آفریدند اما من تشنه عشق پرنده ای بودم که سهمش از من گرسنگی بود.
به ناشناس: میفهمم. واقعن میفهمماش...
بهنظرت چاره چیه؟
مسعود:"...انتهای همهشان همان باغ بیبرگیست. نقطهی نهایی همین جاست. جایی که دیگر خبری از عشق و دلبری نیست و تاریکی دم غروب بیداد میکند. حتمیت محکم به سرمان میخورد. جوری که انگار هیچ چارهای نیست. بله رفقا سرنوشت همین است؛ همین قدر محتوم، همینقدر ابسورد..." . - مسعود
.
.
تاریکی دم غروب بی داد می کند. چاره نداره. هم پرنده همیشه تنها میمونه هم مترسک.شاید بدتر از اونم بشه. مترسک برای پرنده تبدیل بشه به دلقک!پرنده که از ترس مترسکای عاشق همیشه اون بالاس. بی چاره مترسک که برای همیشه اسیر زمین شده ... به قول مسعود- همین قدر محتوم همین قدر ابسورد
http://shavanta.files.wordpress.com/2007/09/rene_magritte_the_lovers.jpg
.
.
.
The Lovers. Rene Magritte, 1928
برای ناشناس: درسته. همهاش همینه. مترسکی که دلقک شده و اسیر زمین. بیچاره مترسک، بیچاره پرنده، بیچاره ما...
بدون تعارف بگم، ایدهها و تفکراتت به من خیلی نزدیکند و این واسه من لذتبخشه. عکس هم فوقالعاده بود. چند دقیقهای من رو مبهوت خودش کرد. مرسی. بیشتر به اینجا سر بزن و بیشتر در تماس باشیم...
Suggest You to Watch :" The Unbearable Lightness of Being". a 1988 American film adaptation of the novel of the same name by Milan Kundera, Director Philip Kaufman
Suggest you to Listen: "Its A Miracle" - Roger Waters
.
.
.
http://vint.0x01.ru/~vint/Music/PinkFloyd/InTheFlesh/cd2/07%20-%20It's%20a%20Miracle.mp3
Absurdly Hard
.
.
.
.
.
.
رابطه ی بین عنوان وبلاگت و این نقاشی
----------------------------
Geopolitical Child Observing the Birth of the New Human - Salvador Dali
.
.
.
http://www.coping-with-epilepsy.com/forums/members/bernard-albums-1-dali-picture1-geopolitical-child-observing-birth-new-human.jpg
.
.
.
برداشت آزاد!
به فاطمه: این کتاب کوندرا رو خوندماش. چند سال پیش و چند وقتی توی فضاش زندگی کردم. حالا که پیشنهاد دادی سراغ فیلماش هم میرم.
مرسی.
به ناشناس:
یک: راجر واترز و گیلمور و پینکفلویدیها رو واقعن دوست دارم. دیوانهی «دیوار»شون هستم و بارها و بارها آلبوماش رو شنیدم و فیلم محشرش رو دیدم. ممنونام به خاطر موزیک. چسبید! دو نقطه پرانتز!
دو: نقاشی دالی رو هم دیدم. حقیقتاش رو بخوام بگم وحشت برم داشت. مثل چیزهایی که میبینم (توی بیداری (؟) و رویا) ترسناک بود. البته خیلی خوب بود که برداشت رو آزاد گذاشتی! میخوام جنبههای روشناش رو برداشت (!) کنم ولی مُدام اون تفسیرهای سیاه تو کلهام وول میخوره. لعنت!
سه: همچنان متشکرم. دو نقطه دی!
ارسال یک نظر